eitaa logo
شعر و قصه کودک
376 دنبال‌کننده
205 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادربزرگ‌ها، پدربزرگ‌ها مهدیه ساکت گوشه‌ای نشست. مادر از توی آشپزخانه صدا زد: «مهدیه‌جان چرا ناراحتی؟» مهدیه لب‌هایش را جمع کرد. آهی کشید و گفت: «دلم برای مادربزرگ و پدربزرگ تنگ شده کاش می‌شد شب یلدا می‌رفتیم شهرستان.» مادر لبخند زد و گفت: «منم دلم تنگ شده اما می‌دانی که فعلا نمی‌توانیم به سفر برویم.» مهدیه سرش را پایین انداخت و گفت: «ولی همه دوستانم شب یلدا پیش پدربزرگ و مادربزرگ‌هایشان هستند.» صدای زنگ در که آمد، مهدیه به طرف در دوید. خودش را توی بغل پدر جاکرد و گفت: «سلام بابایی، خسته نباشید.» پدر لپ مهدیه را بوسید و گفت: «سلام به دختر قشنگم مانده نباشی عزیزم.» پدر دست‌هایش را شست و روی مبل نشست. مهدیه کنار پدر ایستاد. مادر با سینی چای آمد. پدر رو به مهدیه پرسید: «چرا ایستادی دخترم؟» مهدیه ابرویش را بالا داد و گفت: «من دلم می‌خواهد شب یلدا به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ برویم.» پدر بر سر مهدیه دست کشید و گفت: «منم دوست دارم دخترم، اما می‌دانی که برای رفتن به شهرستان باید چندروز مرخصی بگیرم، الان نمی‌شود.» مادر کمی فکر کرد و گفت: «من یک فکری دارم.» مهدیه با چشمان گرد به مادر نگاه کرد. مادر آرام لپ مهدیه را کشید و گفت: «می‌شود برویم جایی که یک عالمه مادربزرگ و پدربزرگ آن‌جا زندگی می‌کنند.» چشمان مهدیه گردتر شد؛ پرسید: «کجا؟» پدر سر تکان داد و گفت: «آفرین چه فکر خوبی!» مهدیه با دهان باز به پدر نگاه کرد. پدرلبخند زد و گفت: «عجله نکن دخترم فردا می‌فهمی.» روز بعد پدر با یک عالمه خرید به خانه برگشت. مهدیه جلو دوید و گفت: «سلام بابایی این‌همه میوه و آجیل؟» پدر لبخند زد و با کمک مادر بسته‌ها را روی میز آشپزخانه گذاشت. مادر روی زانو نشست و به مهدیه گفت: «دخترم کمک می‌کنی این میوه‌ها و وسایل را آماده کنیم برای امشب؟» مهدیه بالا و پایین پرید و گفت: «آخ‌جان امشب شب یلداست.» دستانش را دور گردن مادر انداخت و گفت: «همه میوه‌ها را خودم می‌شویم.» مادر خندید و گفت: «پس صبر کن برایت چهارپایه بگذارم عزیزم.» مادر کنار مهدیه و مهدیه روی چهارپایه ایستاد. آن‌ها میوه‌ها را شستند. پدر میوه‌های شسته شده را داخل جعبه‌های تمیز گذاشت. همه چیز آماده بود. مادر دست مهدیه را گرفت و گفت: «حالا دیگر وقت رفتن است، باید برویم.» مهدیه به طرف اتاق دوید. لباس و تل صورتی‌اش را برداشت. با کمک مادر آن‌ها را پوشید. کاپشنش را به تن کرد و جلوی در ایستاد. مادر چادرش را سر کرد و به طرف در رفت. پدر یک عکس یادگاری گرفت و راه افتادند. داخل ماشین نشستند. مهدیه پوفی کرد و پرسید: «خب به من هم بگویید کجا می‌رویم؟» مادر به مهدیه نگاه کرد و گفت: «کمی دیگر هم صبر کن.» مهدیه سرتکان داد و گفت:«چشم.» جلوتر رفت و پرسید: «خیلی دوره؟» پدر جواب داد: «نه عزیزم دور نیست.» مهدیه لپ‌هایش را پر باد کرد و پرسید: «پس کی می‌رسیم؟» پدر خندید و گفت: «چشمانت را ببند تا ۵۰ بشمار.» مهدیه کمی فکر کرد و گفت: «من‌که تا پنجاه بلد نیستم بشمارم، تا ۲۰بلدم.» پدر از توی آینه ماشین به مهدیه نگاه کرد و گفت: «خب پس دوبار، تا ۲۰ بشمار.» مهدیه شروع کرد به شمردن: «یک... دو... سه...» پدر ماشین را کنار خیابان پارک کرد و گفت: «رسیدیم.» مهدیه به اطراف نگاه کرد. مادر در ماشین را باز کرد. مهدیه پیاده شد پدر کنار مهدیه ایستاد و گفت: «اینجا یک عالمه پدربزرگ و مادربزرگ منتظر ما هستند.» مهدیه با چشمان گرد پرسید: «مگر اینجا کجاست؟» مادر به تابلوی بزرگ روی در اشاره کرد و گفت: «اینجا خانه‌ی سالمندان است.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈 ویژه ایام فاطمیه ◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک در اسلامی 🆔 @jameatolahkam 🌐 http://jameatolahkam.ir
فاطمیه1..jpg
602.2K
فایل با کیفیت ◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک در اسلامی 🆔 @jameatolahkam 🌐 http://jameatolahkam.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
45.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👶 | کلوچه آی کلوچه 📌 قصه مخصوص کودکان؛ 😍 📲 تولید شده توسط موسسه جامعة الاحکام ◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک زندگی اسلامی 🆔 @jameatolahkam 🌐 http://jameatolahkam.ir