مادربزرگها، پدربزرگها
مهدیه ساکت گوشهای نشست. مادر از توی آشپزخانه صدا زد: «مهدیهجان چرا ناراحتی؟»
مهدیه لبهایش را جمع کرد. آهی کشید و گفت: «دلم برای مادربزرگ و پدربزرگ تنگ شده کاش میشد شب یلدا میرفتیم شهرستان.»
مادر لبخند زد و گفت: «منم دلم تنگ شده اما میدانی که فعلا نمیتوانیم به سفر برویم.»
مهدیه سرش را پایین انداخت و گفت: «ولی همه دوستانم شب یلدا پیش پدربزرگ و مادربزرگهایشان هستند.»
صدای زنگ در که آمد، مهدیه به طرف در دوید. خودش را توی بغل پدر جاکرد و گفت: «سلام بابایی، خسته نباشید.»
پدر لپ مهدیه را بوسید و گفت: «سلام به دختر قشنگم مانده نباشی عزیزم.»
پدر دستهایش را شست و روی مبل نشست. مهدیه کنار پدر ایستاد. مادر با سینی چای آمد. پدر رو به مهدیه پرسید: «چرا ایستادی دخترم؟»
مهدیه ابرویش را بالا داد و گفت: «من دلم میخواهد شب یلدا به دیدن مادربزرگ و پدربزرگ برویم.»
پدر بر سر مهدیه دست کشید و گفت: «منم دوست دارم دخترم، اما میدانی که برای رفتن به شهرستان باید چندروز مرخصی بگیرم، الان نمیشود.»
مادر کمی فکر کرد و گفت: «من یک فکری دارم.»
مهدیه با چشمان گرد به مادر نگاه کرد. مادر آرام لپ مهدیه را کشید و گفت: «میشود برویم جایی که یک عالمه مادربزرگ و پدربزرگ آنجا زندگی میکنند.»
چشمان مهدیه گردتر شد؛ پرسید: «کجا؟»
پدر سر تکان داد و گفت: «آفرین چه فکر خوبی!»
مهدیه با دهان باز به پدر نگاه کرد. پدرلبخند زد و گفت: «عجله نکن دخترم فردا میفهمی.»
روز بعد پدر با یک عالمه خرید به خانه برگشت. مهدیه جلو دوید و گفت: «سلام بابایی اینهمه میوه و آجیل؟»
پدر لبخند زد و با کمک مادر بستهها را روی میز آشپزخانه گذاشت.
مادر روی زانو نشست و به مهدیه گفت: «دخترم کمک میکنی این میوهها و وسایل را آماده کنیم برای امشب؟»
مهدیه بالا و پایین پرید و گفت: «آخجان امشب شب یلداست.»
دستانش را دور گردن مادر انداخت و گفت: «همه میوهها را خودم میشویم.»
مادر خندید و گفت: «پس صبر کن برایت چهارپایه بگذارم عزیزم.»
مادر کنار مهدیه و مهدیه روی چهارپایه ایستاد. آنها میوهها را شستند. پدر میوههای شسته شده را داخل جعبههای تمیز گذاشت.
همه چیز آماده بود. مادر دست مهدیه را گرفت و گفت: «حالا دیگر وقت رفتن است، باید برویم.»
مهدیه به طرف اتاق دوید. لباس و تل صورتیاش را برداشت. با کمک مادر آنها را پوشید.
کاپشنش را به تن کرد و جلوی در ایستاد. مادر چادرش را سر کرد و به طرف در رفت. پدر یک عکس یادگاری گرفت و راه افتادند. داخل ماشین نشستند.
مهدیه پوفی کرد و پرسید: «خب به من هم بگویید کجا میرویم؟»
مادر به مهدیه نگاه کرد و گفت: «کمی دیگر هم صبر کن.»
مهدیه سرتکان داد و گفت:«چشم.»
جلوتر رفت و پرسید: «خیلی دوره؟»
پدر جواب داد: «نه عزیزم دور نیست.»
مهدیه لپهایش را پر باد کرد و پرسید: «پس کی میرسیم؟»
پدر خندید و گفت: «چشمانت را ببند تا ۵۰ بشمار.»
مهدیه کمی فکر کرد و گفت: «منکه تا پنجاه بلد نیستم بشمارم، تا ۲۰بلدم.»
پدر از توی آینه ماشین به مهدیه نگاه کرد و گفت: «خب پس دوبار، تا ۲۰ بشمار.»
مهدیه شروع کرد به شمردن: «یک... دو... سه...»
پدر ماشین را کنار خیابان پارک کرد و گفت: «رسیدیم.»
مهدیه به اطراف نگاه کرد.
مادر در ماشین را باز کرد. مهدیه پیاده شد پدر کنار مهدیه ایستاد و گفت: «اینجا یک عالمه پدربزرگ و مادربزرگ منتظر ما هستند.»
مهدیه با چشمان گرد پرسید: «مگر اینجا کجاست؟»
مادر به تابلوی بزرگ روی در اشاره کرد و گفت: «اینجا خانهی سالمندان است.»
#باران
#رنگ_آمیزی
👈 ویژه ایام فاطمیه
◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک در اسلامی
🆔 @jameatolahkam
🌐 http://jameatolahkam.ir
فاطمیه1..jpg
602.2K
فایل با کیفیت
◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک در اسلامی
🆔 @jameatolahkam
🌐 http://jameatolahkam.ir
هدایت شده از جامعة الاحکام | آموزشگاه احکام
45.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👶 #قصه | کلوچه آی کلوچه
📌 قصه مخصوص کودکان؛ 😍
📲 تولید شده توسط موسسه جامعة الاحکام
◀️ جامعة الاحکام | مرکز آموزش احکام و سبک زندگی اسلامی
🆔 @jameatolahkam
🌐 http://jameatolahkam.ir