شعر و قصه کودک
دنیا چقدر قشنگه خرس کوچولو زرنگه #آماده_نشر به زودی نحوه سفارش کتاب به اطلاع شما خواهد رسید🌹
📙 برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام بدین:
@hedayat_313
🎇 تعداد کمتر از ده جلد، با تخفیف ۱۰٪
🎆 و سفارش بالای ده جلد با تخفیف ۳۰٪ محاسبه میشه
دور دنیا در چند دقیقه با یه خرس باهوش و بازیگوش! 🐻
دوست داری باهاش همراه بشی و زیبایی های خلقت خدا رو ببینی؟🐾🐾 🍄🦋
پس بیا تا با هم این کتاب رو ورق بزنیم و شعرهای قشنگش رو با هم بخونیم!
📙 برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام بدین:
@Baran1368m
🎇 تعداد کمتر از ده جلد، با تخفیف ۱۰٪
🎆 و سفارش بالای ده جلد با تخفیف ۳۰٪ محاسبه میشه
https://pay.eitaa.com/?link=1500
شعر و قصه کودک
دور دنیا در چند دقیقه با یه خرس باهوش و بازیگوش! 🐻 دوست داری باهاش همراه بشی و زیبایی های خلقت خد
دوستان عزیز میتونید با پرداخت ایتا سفارشتون رو ثبت کنید🌹
گردش پر دردسر
صبح یک روز بهاری خانواده خرگوش ها برای گردش به رودخانه رفتند. رودخانه ی پرآب از بین درختان سبز جنگل راه باز کرده بود . خرگوشک و برفولک در کنار رودخانه بازی می کردند. مامان خرگوشه و بابا خرگوشه مشغول آماده کردن بورانی کاهو بودند. پرکلاغی قار قار کنان از راه رسید. آنقدر تند پرواز کرده بود که وقتی رسید نفس نفس زنان گفت:« قارقار، خبر خبر، آقا خرگوشه اومدی گردش؟! خبر نداری اقاگرگه و روباه مکار خونه و زندگیتو تصاحب کردن»
بابا خرگوشه کاهو را توی ظرف گذاشت ، جستی زد و گفت:« یعنی چی تصاحب کردن؟» پر کلاغی که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«رفتن توی خونه ی تو فکر نمی کنم دیگه بتونی بیرونشون کنی! اون ها زورشون زیاده! باید به فکر یه خونه ی جدید باشی» مامان خرگوشه زد زیر گریه،اشک هایش روی لپ های سرخ و سفیدش جاری شد. در حالی که گوله گوله اشک می ریخت گفت:« حالا چه کار کنیم باباخرگوشه؟» بچه ها که متوجه گریه ی مامان خرگوشه و سروصدای پرکلاغی شدند بازی را رها کردند و خود را به مامان خرگوشه رساندند . خرگوشک خودش را توی بغل مامان خرگوشه جا داد و گفت:«یعنی دیگه خونه نداریم؟»
بابا خرگوشه سرش را بالا گرفت سینه اش را جلو داد و گفت:«معلومه که داریم ما اون ها رو از خونمون بیرون می کنیم.» به مامان خرگوشه که هنوز گریه می کرد گفت:« تو و بچه ها همین جا بمونید من میرم پیش هدهد دانا» و همراه پرکلاغی به سمت درخت کهنسال که خانه ی هدهد دانا بود راه افتادند. وقتی به خانه ی هدهد رسیدند او در حال مطالعه بود،کتاب را بست ، عینکش را جابه جا کرد و گفت:«چه خبر شده پرکلاغی چرا سروصدا می کنی؟» چشمش به بابا خرگوشه افتاد کاکلش را تکان داد و گفت:« چی شده باباخرگوشه؟ چرا رنگت پریده؟»
بابا خرگوشه خواست ماجرا را تعریف کند که پرکلاغی میان حرفش پرید و گفت:« امروز وقتی بابا خرگوشه و خانوادهاش به گردش رفته بودن دیدم که آقا گرگه و روباه مکار توی خونه ش رفتن ،اون ها خیلی طمع کارن!»
بابا خرگوشه با ناراحتی سرش را پایین انداخت و در حالی که از عصبانیت می لرزید گفت:«من باید خونه مو پس بگیرم اما تنهایی نمی تونم ، آقا گرگه و روباه مکار قبلا خونه دوتا از همسایه ها رو هم به زور ازشون گرفتن !» هدهدبالی تکان داد نزدیک تر رفت و گفت ....
ادامه دارد.....
#روز_قدس
#فلسطین
#مرگ_بر_اسرائیل
#باران
قصه گردش پردردسر1.mp3
9.6M
#بسته_ماه_مبارک_رمضان
#قصه_کودکانه2️⃣1️⃣
#یوم_الله_روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
🌹گردش پُر دردسر (قسمت اول) 🌹
🔅بالای 3 سال
🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن
پنج و نیم ساله از قم
✏️ نویسنده: مهدیه حاجی زاده (باران)
🔅تدوین:حسین بهرمن
🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸
🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈
📌https://eitaa.com/amoobahreman/1790
#قصه_کودکانه: شنبه_دوشنبه_چهارشنبه
#ساعت20
#ماه_مبارک_رمضان
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf
http://amoobahreman.ir
🦋سلام به دوستان همراه🦋
صدا و تصویر کوچولو های نازتون رو در حال خوندن شعرها و قصه های کانال برای من بفرستید تا به اسم خودشون تو کانال قرار بدم ❤️
منتظر کلیپ ها و صوت های ارسالی شما هستم
#باران
@Baran1368m
قصه گل کوچیک.mp3
5.35M
#بسته_ماه_مبارک_رمضان
#قصه_کودکانه
#قصه_میهمان1⃣
🌹گل کوچیک 🌹
🔅بالای 3 سال
🔅با هنرمندی: زهرا بهرمن
چهار ساله از قم
✏️ نویسنده: مهدیه حاجی زاده (باران)
🔅تدوین:حسین بهرمن
🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸
#قصه_کودکانه: شنبه_دوشنبه_چهارشنبه
#ساعت20
#ماه_مبارک_رمضان
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
👇👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf
http://amoobahreman.ir
گل کوچیک
بابک ، سعید و عرفان توی کوچه مشغول بازی گل کوچیک بودند ، آن ها حسابی خسته و تشنه شده بودند ، رادین از راه رسید ،با یک بطری آب معدنی و یک بسته آجیل . صدا زد :«بچه ها بیاید خستگی در کنید بعد باهم بازی کنیم منم بازی! »عرفان به سمتش رفت و باهم روی جدول کنار جوی نشستند . رادین بسته آجیل را باز کرد و به سعید وبابک که حالا ان ها هم کنارشان نشسته بودند تعارف کرد سعید گفت :«نه ممنون من نمیخورم ! »بابک هم همین حرف را زد رادین به عرفان تعارف کرد ولی او هم نخورد ، رادین بسته آجیل را کنار گذاشت واب را تعارف کرد و گفت:«حتما تشنه اید اول آب بخورید» عرفان گفت:«نه داداش نمی خوریم» رادین گفت:«نکنه سه تاتون روزه اید؟ » سعید با یک دست عرقش را پاک کرد و گفت:«نه ما روزه نیستیم! اما بقیه که روزه هستن!» عرفان دستی به پشت رادین زد و با لبخند گفت:« حالا که بقیه روزه هستن خوبه که حرمت نگه داریم و اگر خواستیم چیزی بخوریم تو خونه بخوریم» رادین از جا بلند شد لبخندی زد و گفت:«پس من میرم اینارو میذارم خونه بعد میام باهم گل کوچیک بازی کنیم»
#باران