eitaa logo
شعر و قصه کودک
376 دنبال‌کننده
205 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
شعر و قصه کودک
دنیا چقدر قشنگه خرس کوچولو زرنگه #آماده_نشر به زودی نحوه سفارش کتاب به اطلاع شما خواهد رسید🌹
📙 برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام بدین: @hedayat_313 🎇 تعداد کمتر از ده جلد، با تخفیف ۱۰٪ 🎆 و سفارش بالای ده جلد با تخفیف ۳۰٪ محاسبه میشه
سلام سلام کوچولو برات معما دارم میخوام بگی با دقت چی بوده کارو بارم وقتی میخوای بسازی یه کاردستی زیبا باید وسایلش رو اول کنی مهیا وقتی میخوای بِبُری کاغذ، یاکه پارچه حتما یکی مثل من کنار دستت باشه حالا بگو با دقت من چی ام و من کی ام؟
دور دنیا در چند دقیقه با یه خرس باهوش و بازیگوش! 🐻 دوست داری باهاش همراه بشی و زیبایی های خلقت خدا رو ببینی؟🐾🐾 🍄🦋 پس بیا تا با هم این کتاب رو ورق بزنیم و شعرهای قشنگش رو با هم بخونیم! 📙 برای سفارش کتاب به آی دی زیر پیام بدین: @Baran1368m 🎇 تعداد کمتر از ده جلد، با تخفیف ۱۰٪ 🎆 و سفارش بالای ده جلد با تخفیف ۳۰٪ محاسبه میشه https://pay.eitaa.com/?link=1500
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گردش پر دردسر صبح یک روز بهاری خانواده خرگوش ها برای گردش به رودخانه رفتند. رودخانه ی پرآب از بین درختان سبز جنگل راه باز کرده بود . خرگوشک و برفولک  در کنار رودخانه بازی می کردند. مامان خرگوشه و بابا خرگوشه مشغول آماده کردن بورانی کاهو بودند. پرکلاغی قار قار کنان از راه رسید. آنقدر تند پرواز کرده بود که وقتی رسید نفس نفس زنان گفت:« قارقار، خبر خبر، آقا خرگوشه اومدی گردش؟! خبر نداری اقاگرگه و روباه مکار خونه و زندگیتو تصاحب کردن»  بابا خرگوشه کاهو را توی ظرف گذاشت ، جستی زد و گفت:« یعنی چی تصاحب کردن؟» پر کلاغی که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«رفتن توی خونه ی تو فکر نمی کنم دیگه بتونی بیرونشون کنی! اون ها زورشون زیاده! باید به فکر یه خونه ی جدید باشی» مامان خرگوشه زد زیر گریه،اشک هایش روی لپ های سرخ و سفیدش جاری شد. در حالی که گوله گوله اشک می ریخت گفت:« حالا چه کار کنیم باباخرگوشه؟» بچه ها که متوجه گریه ی مامان خرگوشه و سروصدای پرکلاغی شدند بازی را رها کردند و خود را به مامان خرگوشه رساندند . خرگوشک خودش را توی بغل مامان خرگوشه جا داد و گفت:«یعنی دیگه خونه نداریم؟» بابا خرگوشه سرش را بالا گرفت سینه اش را جلو داد و گفت:«معلومه که داریم ما اون ها رو از خونمون بیرون می کنیم.» به مامان خرگوشه که هنوز گریه می کرد گفت:« تو و بچه ها همین جا بمونید من میرم پیش هدهد دانا» و همراه پرکلاغی به سمت درخت کهنسال که خانه ی هدهد دانا بود راه افتادند. وقتی به خانه ی هدهد رسیدند او در حال مطالعه بود،کتاب را بست ، عینکش را جابه جا کرد و گفت:«چه خبر شده پرکلاغی چرا سروصدا می کنی؟» چشمش به بابا خرگوشه افتاد کاکلش را تکان داد و گفت:« چی شده باباخرگوشه؟ چرا رنگت پریده؟» بابا خرگوشه خواست ماجرا را تعریف کند که پرکلاغی میان حرفش پرید و گفت:« امروز وقتی بابا خرگوشه و خانواده‌اش به گردش رفته بودن دیدم که آقا گرگه و روباه مکار توی خونه ش رفتن ،اون ها خیلی طمع کارن!» بابا خرگوشه با ناراحتی سرش را پایین انداخت و در حالی که از عصبانیت می لرزید گفت:«من باید خونه مو پس بگیرم اما تنهایی نمی تونم ، آقا گرگه و روباه مکار قبلا خونه دوتا از همسایه ها رو هم به زور ازشون گرفتن !» هدهدبالی تکان داد نزدیک تر رفت و گفت .... ادامه دارد.....
قصه گردش پردردسر1.mp3
9.6M
️⃣1️⃣ 🌹گردش پُر دردسر (قسمت اول) 🌹 🔅بالای 3 سال 🔅با هنرمندی: معصومه بهرمن پنج و نیم ساله از قم ✏️ نویسنده: مهدیه حاجی زاده (باران) 🔅تدوین:حسین بهرمن 🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸 🎈برای شنیدن بقیه قصه ها، بر روی لینک زیر بزنید.🎈 📌https://eitaa.com/amoobahreman/1790 : شنبه_دوشنبه_چهارشنبه 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋سلام به دوستان همراه🦋 صدا و تصویر کوچولو های نازتون رو در حال خوندن شعرها و قصه های کانال برای من بفرستید تا به اسم خودشون تو کانال قرار بدم ❤️ منتظر کلیپ ها و صوت های ارسالی شما هستم @Baran1368m
قصه گل کوچیک.mp3
5.35M
⃣ 🌹گل کوچیک 🌹 🔅بالای 3 سال 🔅با هنرمندی: زهرا بهرمن چهار ساله از قم ✏️ نویسنده: مهدیه حاجی زاده (باران) 🔅تدوین:حسین بهرمن 🌸کپی با یک صلوات و ذکر لینک 🌸 : شنبه_دوشنبه_چهارشنبه 💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2572484621Cb16733d3cf http://amoobahreman.ir
گل کوچیک بابک ، سعید و عرفان توی کوچه مشغول بازی گل کوچیک بودند ، آن ها حسابی خسته و تشنه شده بودند ، رادین از راه رسید ،با یک بطری آب معدنی و یک بسته آجیل . صدا زد :«بچه ها بیاید خستگی در کنید بعد باهم بازی کنیم منم بازی! »عرفان به سمتش رفت و باهم روی جدول کنار جوی نشستند . رادین بسته آجیل را باز کرد و به سعید وبابک که حالا ان ها هم کنارشان نشسته بودند تعارف کرد سعید گفت :«نه ممنون من نمیخورم ! »بابک هم همین حرف را زد رادین به عرفان تعارف کرد ولی او هم نخورد ، رادین بسته آجیل را کنار گذاشت واب را تعارف کرد و گفت:«حتما تشنه اید اول آب بخورید» عرفان گفت:«نه داداش نمی خوریم» رادین گفت:«نکنه سه تاتون روزه اید؟ » سعید با یک دست عرقش را پاک کرد و گفت:«نه ما روزه نیستیم! اما بقیه که روزه هستن!» عرفان دستی به پشت رادین زد و با لبخند گفت:« حالا که بقیه روزه هستن خوبه که حرمت نگه داریم و اگر خواستیم چیزی بخوریم تو خونه بخوریم» رادین از جا بلند شد لبخندی زد و گفت:«پس من میرم اینارو میذارم خونه بعد میام باهم گل کوچیک بازی کنیم»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا