10.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#طلائیه
چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند
و تماشای تو زیباست اگر بگذارند
من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم
عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند
_________________🖤________________
منطقه عملیاتی خیبر_طلائیه
#راوی_محمد_امیری_شیراز
#شیدایی_دل
https://eitaa.com/sheydai_del
هدایت شده از انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🔸️#ستاره_های_شهر
🔹️روایت دوازدهم
🔸️#دلداگان
حضرت رقیه بنت الحسین
👈 سالگرد شهدای امنیت ، محمد اسلامی و محمدسجادی زاده
👈هفتمین روز شهادت شهدای حرم مطهر شاهچراغ علیه السلام
👈 بدرقه زوار اربعین
🔹️دوشنبه شب ۳۰ مرداد
🔸️از نماز مغرب و عشاء
🔹️#شهر_مقدس_شیراز
🔸️#حرم_مطهر_حضرت_شاهچراغ علیه السلام
🔹️همه دعوتید🌹
🔸️🔹️🔸️
@raviyanfarss
@kshohadayefars
💥#اجلاسیه_بزرگ_۱۴۰۳
#لطفا_اطلاع_رسانی_فرمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ویدیو برای سال۹۶ است زمانی که خیلیها رشیدپور نمیشناختند ولی حاتمی کیا خوب میدونسته اینها کی هستن
امسال آقای رشیدپور که سالها از بر این نظام خوردن و با حمایت های نا بجاشون باعث فرید مردم شدن.
اشکال ما مردم اینه که حافظه تاریخی مون ضعیفه😔
ببینید.
#شیدایی_دل
https://eitaa.com/sheydai_del
این بود... الهی شکر که پسرانم در این راه رفتند...
درود خدا بر پدری که با دستان پینه بسته لقمه حلال را بر سفره آورد و بر دامن پاک مادری که با عشق به اهل بیت عصمت و طهارت اینگونه فرزندانی تربیت کرد....
رفیق منو ببخش...
خیلی حرف زدم، چه کنم... دلم که میگیرد فقط با یاد شما هست که میتوانم آرامش کنم..
یارفیق من لا رفیق له
چشم انتظارت دیدارت، محمد
بیاد شهید ابولحسن قاسمی که هرگز از دلها بیرون نخواهند رفت تا قیامت...
این قسمت
رفیق آسمانی
هنوز پشت پنجره خیالم اون خنده های پر شور و نگاه پر از حرارتت را بیاد می آورم، روزهایی که هرگز بمانندش دیگر تکرار نخواهد شد تا ابد..
اصلا نمیدانم . چه شد که یک دفعه به سیم آخر زدی و پا در یک لنگه کفش کردی و گفتی باید بروم؟
چه شد که پشت پا زدی به تمام دلخوشی های دنیا...
تا دیروز از بزرگان شنیده بودیم که عاشقان را سر ژولیده به پیکر عجب است و فکر میکردیم چنین عاشقانی فقط در کربلای ۶۱ هجری در رکاب آقا و مولایمان حسین ع بوده و روزگار دیگر بخودش چنین مردانی را نخواهد دید..
اما وقتی تو را و تعجیل در رفتنت را دیدیم فهمیدیم که عشق مختص زمان و مکان خاصی نیست.
چه زیبا فرمودند امام عزیز:
که شهدا ره صد ساله را یک شبه پیمودند.. و چه عارفان و سالکانی به حال شما حسرت میخورند..
صدسال زحمت عبادت و شب زنده داری را شما دریک شب کربلای پنج طی طریق کردید.
و تو شدی مصداق این کلام شیرین ...
و با همه ی شر و شورهای جوانیت یکدفعه کوله بار غیرت را بر دوش زدی از جلو چشمان پر اشک مادر و پدر و همسرت محو شدی ..
انگار کسی صدایت میزد ..
شده بودی همچون کسی که سالهاست منتظر معشوق و برای دیدنش چشم انتطاریها کشیده باشد...
بگذریم رفیق؛ درک ما از این قصه پر شور پرواز تو عاجز هست..
و فقط خدا میداند وخودت..
راستی میخواهم برایت درد دل کنم . نه از غصه های خودم که سخت دل تنگتم..
میدانم که میدانی، میخواهم چه بگویم اما بگذار برزبان بیاور شاید بغض گلویم را رها کند...
میخواهم بگویم با معرفت اگر دیگر کاری بکار ما نداری .
حداقل نیمنگاهی به زینبت بکن.. آره دخترت را میگویم . چند سالی است در همان لحظه هایی که تو از زمین شلمچه پر کشیدی و آسمانی شدی دل نوشته هایی مینویسد و هر وقت میخوانم اشک پهنای صورتم را خیس میکند . ابوالحسن تو چی؟
تو هم با شنیدن واگویه های زینبت گریه میکنی؟ ؟؟
مگر این نیست که تو شاهدی . شهیدی .شهید راه عشق ..
آخر اینمردم چه میدانند درد نداشتن تکیه گاه یعنی چی؟
نبود دستان نوازش گر پدر یعنی چی؟ ؟ ؟
میدانم که میدانی..
وقتی معلم در مدرسه درس میداد.. بابا آب داد.. دخترت هرگز مفهموم این جمله را نفهمید،
کدام بابا آب داد..!
اون لحظه ها کجا بودی رفیق؟؟؟
آخه سالهای کودکیش را همه سعی کردند یه جوری سرگرمش کنند که نفهمد بابا آب داد یعنی چی...!
ولی من از دل نوشته هایش میفهمم، حالا که خودش مادر شده انگار سر کلاس درس نشسته و هنوز صدای معلم در گوشش طنین انداز است که بابا آب داد...
و تمام وجودش پر از درد میشود. اما....!
بگذریم رفیق شرمنده ام که درد فراق تو را نیز تازه کردم .
اصلا نمیدانمچرا من امسال وا گویه های درونم را اینجور نوشتم...!
چه کنم فکر هست، درد هست و غصه ، چه کنم.. امیدوارم درکم کنی. میدانم درک میکنی..
خاطراتت هنوز که هنوز است چنگ بر دلهای سوخته میکشد..
ای کاش با تو هیچ خاطره ای نداشتم...
توکه به وصال یار رسیدی..
خوشا بسعادتت، بی شک اکنون با برادر شهیدت در جوار حضرت حق صفا میکنی....
اما من...!
هنوز دربدر کوچه های خاطراتت هستم..
خاطرات تو یکطرف ذهنم را درگیر کرده.
و یکسوی دیگر ذهنم ، محو دل باصفای عمه صفا هست..
مادرت چه کشید. از بعد از شهادت تو..
هنوز از یاد نبرده ام آن روزی که از جبهه به مرخصی آمده بودم...
همیشه اولین جایی که میرفتم.
دیدن عمه صفا و دایی زیادخان پدرت بود.
وارد حیاط منزلتون شدم.. دیدم عمه با همون مشک فلزی،
درحال زدن دوغ درون مشک بود...
شانه های خسته عمه از شدت زدن مشک رو احساس کردم..
اگر تو بودی بی شک عمه اینچنین خسته نمیشد..
نشستم وکمک عمه صفا به تکان دادن مشک..
پس از دقایقی در مشک رو باز کردم..
رو کردم به عمه گفتم:
عمه جان عجب کره ای روی دوغ نشسته...
تا این حرف از زبانم جاری شد..
عمه زانوی غم بغل کرده و اشک پهنای صوتش را گرفت...
گفتم: عمه جان الهی دورت بگردم چی شد؟؟
مگه چی گفتم...؟
گفت: هیچ عمه جان... کار هر روز من همینه... بعد از درست کردن دوغ تا چشمم به کره ی روی دوغ میوفته نا خودآگاه اشک هام جاری میشه..
آخه ابوالحسن که بود... کره های روی دوغ رو برای بچم کنار میزاشتم. تا نوش جان کنه.. اما .....!
ابوالحسن باورت میشه مادرت، بعد از آن روز دیگه دست از دوغ درست کردن کشید..
آخه طاقت نداشت، تو نباشی و.....!!!
بگذریم، میدانم خودت همه اینها را دیدی .. بی شک لحظه به لحظه کنارش بودی...
ولی بگذار تا کلام آخر را بگویم که من صلابت و صبر و ایمان را از پدر و مادر تو آموختم..
هر وقت کنار پدر و مادرت مینشستم و حرف از شهادت و تو و برادرت میشد... تنها کلامی که از زبانشان میشنیدم
هدایت شده از انجمن راویان فجر فارس(NGO)
10.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️#ستاره_های_شهر
🔹️روایت دوازدهم
🔸️#دلداگان
حضرت رقیه بنت الحسین
👈 سالگرد شهدای امنیت ، محمد اسلامی و محمدسجادی زاده
👈هفتمین روز شهادت شهدای حرم مطهر شاهچراغ علیه السلام
👈 بدرقه زوار اربعین
🔹️دوشنبه شب ۳۰ مرداد
🔸️از نماز مغرب و عشاء
🔹️#شهر_مقدس_شیراز
🔸️#حرم_مطهر_حضرت_شاهچراغ علیه السلام
🔹️همه دعوتید🌹
🔸️🔹️🔸️
@raviyanfarss
@kshohadayefars
💥#اجلاسیه_بزرگ_۱۴۰۳
#لطفا_اطلاع_رسانی_فرمایید
هدایت شده از انجمن راویان فجر فارس(NGO)
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸️#ستاره_های_شهر
🔹️روایت سیزدهم
🔸️#غیور_مردان_صادق
شهدای عشایر شمال فارس
👈پاسداشت ۴ خلبان شهید شمال فارس
👈 بدرقه زوار اربعین
🔹️چهارشنبه یکم شهریور
🔸️از ساعت ۱۵
🔹️#آباده_خسروشیرین
🔸️#منطقه_ییلاقی_باغمورت
🔹️همه دعوتید🌹
🔸️🔹️🔸️
@raviyanfarss
@kshohadayefars
💥#اجلاسیه_بزرگ_۱۴۰۳
#لطفا_اطلاع_رسانی_فرمایید
هدایت شده از محمد امیری
شهيد ابراهیم باقری زاده۲.mp3
6.32M
#محب_امام_رضا_(ع)
روایت:
سردار شهید ابراهیم باقری زاده
_____________🖤____________
رو کرد بسمت حرم امام رضا(ع)و گفت دلم برای زیارتت لک زده.
اما چه کنم، راه دور است و عملیات نزدیک.
شهادت:عملیات کربلای ۵
محل شهادت:شلمچه
زمان شهادت:۱۹ دی ماه ۱۳۶۵
مدفن مطهر: گلزار شهدای شهرستان کازرون
_____________________________
راوی:محمد امیری
#شیدایی_دل
@sheydai_del
37.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دعای_مادر
#سردار_رشید_اسلام
شهید سیّدمحمد کدخدا
_______________🖤_______________
قبل از عملیات کربلای۵ اومد خدمت مادرش تا شاید بتواند ،قفل های بسته شده درب شهادت را با واسطه مادرش باز کند.
________🌹🌹🌹🌹🌹________
کانال شیدایی دل، روایتگر های محمد امیری در خصوص شهدا میباشد.
#شیدایی_دل
https://eitaa.com/sheydai_del
دفتر خاطرات من...
#شهید_ابوالحسن_قاسمی
متولد:شیراز_محله ی عادل آباد
شهادت:عملیات کربلای۵_شلمچه
راوی:محمدامیری
نون_مثل_مار 🪱
فصل تابستان طوری هوا گرم میشد که باد بزن حصیری بی بی مون هم حریف گرما نبود. به همین خاطر معمولا هفته هایی که شیفت مدرسمون صبح بود، زنگ آخر از دیوار مدرسه فرار میکردیم و میرفتیم بسمت رودخونه برای شنا..
روزهایی هم که مدرسه شیفت عصر بود ، صبح آزاد بودیم و کار هر روزمون همین بود.
کاشکی فقط شنا بود.
بقدری شینطنت داشتیم که حتی مارهای رودخانه عادل آباد هم از دستمون عاصی شده بودند.
یکی از اون روزهای گرم تابستون بعد از شنا.
تلاش کردیم دوتا مار آبی گرفتیم. یکی از اون مارها خیلی گردن کلفت بود.
فکر کنم حدود یک متری طول داشت.
بیچاره مارها ... دُمشون رو میگرفتیم و میچرخوندیم. گیج میشدن . نمیدونستن الان چه خبر شده..
رسیدیم در خونه عمه صفا، ابوالحسن رفت که بره خونه، منم خدا حافظی کردم برم سمت خونمون ، حداقل یکی دوساعت هم سری تو کتاب کنم.
ابوالحسن هنوز نرفته داخل برگشت..
گفتم کجا...؟
گفت: میخوام برم نون بگیرم.
میای بریم...؟
با هم رفتیم، درِ نون سنگکی حسن آقا. صف تقریبا شلوغ بود.
توی صف میدیدم ابوالحسن هی دست میکنه تو یقش. هی تو خودش میلوله...!
گفتم چته اینقدر میلولی.....؟
هیچی عامو...! اای مار بیصاحاب گرمش شده میخواد بیاد بیرون...!
چی مگه ماره دور گردنته..؟
عجب آدمی هستی تو ،مینداختیش میرف دیگه..
خلاصه هر از گاهی من نگاهش میکردم و از این تکون دادن بدنش برا کنترل ماره میخندیدم..
دو سه نفر دیگه مونده بود نوبت ما بشه..
یدفعه یه بنده خدایی از راه نرسیده رفت جلو برا نون گرفتن...!
ابوالحسن گفت: آخر صف اونجاست.
این پسره که بچه آبادان هم بود،
گفت: ولک بتوچه...!
یجورایی انگار حسن آقا نونوا هم بخاطر جنگ و بحث نشه نمیخواست بهش تذکر بده.
ابوالحسن دوبار بهش گفت: بیا برو آخر صف. آخر هم نخواستی بری برو پشت سر ما...
پسره با همون لهجه شیرین آبادانیش گفت: برو با ای صورتت،
ولک نِرم چیکار میکنی ...؟
گفت:چیکار میکُنُم...؟؟؟
الآن میبینی چیکار میکُنُم..!
دست کرد مار رو از دور گردنش بیرون کشید.
مار هم که هوای خنکی به تنش خورد ، جون تازه ای گرفت و سرش رو بالا مییورد ،حالت حمله بخودش میگرفت...
ابوالحسن ،دُم مار. رو گرفت و یه چرخ دور پسره داد، بیچاره شانس آورد سکته نکرد..
یه لحظه نگاه کردم دیدم جلو در نونوایی حسن آقا ، ابوالحسن هست و من ...!
همه ، ۷، هشت متر دورتر از نونوایی ایستاده بودن...!
مار. رو انداخت دور گردنش.
رو کرد به حسن آقا نونوا، گفت: ۵ تا نون سنگک کنجتی بده...
حسن آقا ، بشمار سه، نون رو آماده کرد. گفت بفرما خدمت شما... پول رو دادیم و
خوشحال نون رو گرفتیم و اومدیم سمت خونه عمه...
#محمد_امیری
#شیدایی_دل
https://eitaa.com/sheydai_del