📜 ۱۸ ذیالحجه 📜
🔰فلق از افق سر زد و بر دشت پهناور تابید. خیمه ها برچیده شد و اشتران پُر بار و اسبان زین و کاروانان غبراق، آمادۀ سفری دوباره شدند•••
🔰قافله سالار ردا بر تن کرد و خواهر او را خواند. سر چرخاند. خواهر در آستانۀ خیمه ایستاده بود•••
••• چشمان به اشک نشستۀ او را که دید •••
+ گفت:
"چه شده زینب!"
••• زینب بغض خُفته در گلو را فرو نشاند •••
- گفت:
"برادر! بگویم که دیشب چه شد؟"
+ گفت:
"بگو خواهرم."
- گفت:
"نیمه های شب از خیمه برون شدم، هاتفی در سکوت شب، ندا کرد؛ ای دیده، بکوش و لبریز شو زِ اشک، پس از من کیست تا بر این شهیدان بگرید؟ بر این قُوم گریه کنید،که مرگ زیر پای آنان دهان بُگشوده."
🔻زینب در نگاه به برادر ساکت شد، و قافله سالار، شال کمر محکم کرد.🔺
+ گفت:
"زینب! مُقدر همان است که او می خواهد!"
● ۱۲ روز تا #محرم ●
● ۲۰ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
❤️👇👇👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50
📜 ۲۱ ذیالحجه 📜
🔰جُون، زُهیر بن قین را همراه بود تا به خیمۀ قافله سالار رسید. زهیر ایستاد، به نگاه و برانداز خیمه گاه•••
+ بُریر گفت:
"تعلل می کنی زُهیر!"
••• زُهیر بن قین، در سکوت پا به پا شد •••
- گفت:
"اِباء دارم به شمشیر من خون مسلمانی بر زمین بریزد."
🔺عابس بن شبیب شاکری، به آهستگی قدم برداشت، بازوان او را در دست گرفت و چشم در چشم او مهربانی را هدیه کرد.🔻
+ عابس گفت:
"یاران او هم مسلمانند برادر."
- زُهیر گفت:
"بر منکرش لعنت. اما این جماعت به گِرد کسی حلقه می زنند که صدای رساتری دارد.کافی است فریادی بلندتر از صدای او بشنوند."
••• این را گفت و وارد خیمۀ قافله سالار شد •••
🔹و بُریر و عابس، به انتظار ماندند.🔹
• • • لحظات سپری شد • • •
🔸پردۀ خیمه کنار رفت و زُهیر، برافروخته از خیمه برون آمد.
نگاه مات و مبهوت زُهیر، به بُریر و عابس پیوند خورد.🔸
+ بُریر گفت:
"چه شد زُهیر، با ما می آیی؟"
••• چشمانش به اشک نشست •••
- گفت:
"نه تنها خورشید و سنگریزههای بیابان، بلکه تمام عالَم او را میخواند!"
••• به خدا قسم در شرق و غرب عالم، جز او فرزند پیامبری نیست •••
● ۹ روز تا #محرم ●
● ۱۷ روز تا #تاسوعا ●
#روایت_کاروان_عشق
#روزشمار_محرم
#مجتبی_فرآورده
❤️👇👇👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/845021184C1b47a3ad50