eitaa logo
🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
131 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
10هزار ویدیو
142 فایل
.....★♥️★.... .....★♥️ ......♥️★... ....★♥️★... سلام و خیر مقدم خدمت همه شما دوستان بزرگواران در کانال 《 شمیم یاس》 سعی ما بر بررسی دانستنی های علمی ،مذهبی و روان‌شناسی مبتلابه روز اینجاییم برای روشنگری حقیقت 🆔@shmimyasfatmi
مشاهده در ایتا
دانلود
9.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت عشق. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌷😘😘😘 @behshtfatm🍃🦋 🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهرم چادر میراث خون شهدا هست پس حافظ این میراث مقدس باش
9.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشه مهربون باشید 🌷 @behshtfatm🍃🦋 🌸🌸🌸🌸🌸
20.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊹ نذر فرهنگی دوره آموزشی رایگان نکات روانشناسی کودک لجباز ؟ ( قسمت 1 ) درخواست های غیر منطقی! نام استاد: کامران صاحبی هزینه: ارسال این بنر برای ۵ نفر یا ۵صلوات امیدواریم که مطالب برایتان مفید واقع شود و مورد امضای امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشد.
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 القراصی سقوط کرده. برخی می‌گویند تعدادی از نیروهای عراقی به اسارت رفته‌اند. رحیم را که می‌بینم، دلم آرام می‌شود اما انگار عقده‌های دلم یک‌جا می‌آیند و راه گلویم را می‌بندند؛ قیافه حق به جانبی به خودم می‌گیرم و فقط می‌گویم چرا مرا نبردی... خون رفته بود از رحیم و حوصله سروکله زدن با مرا نداشت. نگاه غضب‌آلودِ چند ساعتِ قبلِ پشت خاکریز را به خودم پس داد. رحیم را باید به اسعاف حربی یا همان بهداری رزمی خودمان ببرند. امیر و احمد می‌نشینند پشت یک وانت تویوتا و رحیم هم جلو می‌نشیند. در همین حین، پشت بیسیم صدای سیدجواد، فرمانده محور جنوب حلب که جانشین حاج‌قاسم محسوب می‌شود را می‌شنویم که به فرمانده فوج دستور می‌دهد که نیروها به روستای الهویز منتقل شوند تا دشمن نتواند بیش از این پیشروی کند. امیر صدایم می‌زند که بیا با هم رحیم را به بهداری برسانیم. اما من دلم می‌خواهد با بچه‌هایی که به هویز می‌روند، همراه شوم. سکوت رحیم را نشانه رضا می‌گیرم. هویز که چند تپه‌ای با قراصی فاصله داشت، خالی بود و نیروها باید می‌رفتند تا جلوی سقوط‌های بعدی را بگیرند. چند کِلاشی که روی زمین مانده بود را برمی‌دارم و می‌کشم روی دوشم. نارنجک‌هایی که به کمرم بسته بودم را سر جایشان محکم می‌کنم... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 دو تا وانت تویوتا آماده‌اند که بروند به الهویز. جواد، فرمانده فوج هم در صحنه است. سیدغفار و جواد اوضاع را کنترل می‌کنند. نزدیک 20 نفر از نیروهای عراقی پشت وانت‌ها نشسته‌اند. من از کنار جاده می‌روم تا با گروهی که جلو می‌روند، همراه شوم. سیدغفار مرا دید که سوار هیچ‌کدام از ماشین‌ها نشده‌ام. کنارم ترمز زد و گفت بپر بالا! بی‌معطلی در ماشین را باز کردم و سوار شدم و راه افتادیم. تویوتای رحیم جلو می‌رفت، تویوتای یکی از فرماندهان پشت سرش و ماشین ما هم پشت سر همه‌شان. سیدغفار مسیر را درست نمی‌شناخت. پشت ماشین رحیم می‌رفتیم که رحیمِ مجروح، دستش را از ماشین بیرون آورد و اشاره کرد که بایستیم. سیدغفار کنار ماشین رحیم نگه‌داشت. رحیم گفت کجا می‌آیید؟ مسیر از آن طرف است! حالا دیگر مسیرمان از رحیم جدا می‌شد. سیدغفار که دور می‌زند تا از مسیر دیگری برویم، من چشم در چشم امیر، نگاهش می‌کنم. نمی‌دانم چرا لبخند به لبم نمی‌آید. نیم‌دقیقه‌ای وسط حرف‌های نیروها، همدیگر را تماشا می‌کنیم. انگار از نگاهم تعجب کرده است. راه که می‌افتیم به ثانیه نمی‌کشد که رحیم توی بیسیم صدایم می‌کند: -کمیل کمیل رحیم! -جانم رحیم جان -کمیل! هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بدی ها! -خیالت راحت! -کمیل! حرفشونُ گوش بده و مراقب خودت هم باش لحظه‌ای بعد، دوباره صدای رحیم می‌پیچد توی ماشین. گوش تیز می‌کنم که کلمه به کلمه‌اش را خوب بشنوم. -کمیل کمیل رحیم -جانم رحیم -هرچی سیدغفار و جواد گفتن گوش بده! -رحیم‌جان! خیالت راحت... ... ۱۵۰ 📔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 از‌علی‌بخواه‌کمکت‌کنه 👈 روایتی زیبا از مردانگی امیرالمؤمنین(ع)