.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوسه
عصر، مسئولان نظامی برایمان عیدی میفرستند. دو تا اُدکلن توی یک جعبه زیبا؛ هدیهای است که به درد ما متأهلها میخورد. میگذارمش بین وسایلم که با خودم ببرم برای فاطمه... از آن شبِ آخر بودن در کنار فاطمه، ماه یکبار دور زمین گشته و من بارها به دور معشوق...
رحیم آنقدر عاشق شاورماهای نیرب شده که رفت و با پنجاه تا ساندویچ برگشت!
یکی از متفاوتترین نیمهشعبانهای زندگیام را تجربه میکنم. اذان را که روی پشتبامِ مقر میگویم، نیمهشعبانِ متفاوتم شروع میشود... آرزوی آمدن فرمانده، با در خانه نشستن، نمیسازد. امسال به اندازه وسعم، حرکت کردهام. آمدهام تا بگویم که آمادهایم برای فرمانبرداری از شما...
مقر تلعزان را با یک موتور برق روشن نگهمیداریم و آخر شبها که آن را خاموش میکنیم، تاریکی، چادر سیاهش را میکشد روی سرمان... امشب اما ماه، برایم چراغ میشود: والقمر اذا تلیها... مفاتیح احمد را برداشتهام و زیر نور ماه، با او که مرا میشناسد و میشنود، نجوا میکنم... «اللهم... و تغمدنی فی هذه اللیله بسابغ کرامتک...» خدایا امشب مرا غرقهی دریای کرامتت کن...