📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُدو
صبح، با سطلهای گِل به جان تویوتاهای سرخمان میافتیم. علاوه بر نیروهای ایرانی، نیروهای نجباء که مدافعان حرمِ عراقی هستند هم در منطقه حضور دارند. با یک دست از عراق در برابر داعش دفاع میکنند و با دست دیگرشان، میکوشند تروریستها را دورتر از خانه، متوقف کنند. نرمنرمک با هم آشنا میشویم. این اولین مواجهه من با نیروهایی است که ورای ملیت، وجه اشتراکمان ایستادگی در برابر ظلم است. در چشمهای خیلیهایشان میشود بیباکی را تماشا کرد. میکوشم به آنها نزدیک شوم.
همین نیروهای نجباء هستند که محل شهادت حاج ابراهیم عشریه را از فاصلهای نشانمان میدهند. پیکر حاج ابراهیم، هنوز پیدا نشده است. نیروهای نجباء برایمان تعریف میکنند که او چگونه به شهادت رسید. گلولهای مأمور شده بود که صورت حاجابراهیم را به شدت مجروح کند و همین گلوله عامل وصال حاجابراهیم شده بود. در دل آرزو کردم که پیکرش پیدا شود.
سخت است برای خانوادهای که بدانند پارهی جگرشان شهید شده، اما ندانند کدام خاک او را در آغوش گرفته است...
۸۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُچهار
شب که از راه رسید، علی قربانپور از نیروهای دانشگاه که حالا هممنطقه بودیم گفت که شبها باید از ساختمان چهارطبقه آرد بالا برویم، دائم با دوربین منطقه را زیرنظر بگیریم و همه تحرکات دشمن را رصد کنیم.
کارِ شبهایم همین بود. سرِ شب میرفتم به پشت بام آن ساختمان و تا خودِ صبح دوربینکشی میکردم. از آن بالا، برخی از نیروهای سوری را میدیدم که در منطقه خوابیدهاند؛ برخی را هم میدیدم که سیگار میکشیدند. دیدن این چیزها آزردهخاطرم میکرد. همان صبحِ اولِ پس از دوربینکشی شبانه، به علی گلایه کردم. میگفت شبها مسئولیت نیروها سنگینتر است اما گاهی میزنند به درِ بیخیالی...
میخواستم از فرصت روزهایم بهتر استفاده کنم. به علی گفتم میشود برای نیروهای عراقی آموزش تکتیراندازی بگذاریم؟ موافق بود. ایستادیم و با هم عکس گرفتیم. در این یکی دو روزه آنقدر عکس گرفتیم که به شوخی گفتم حالا اینقدر عکس بگیرید که شهیدم کنید!
فردای آن روز گفتند که باید به مرکز آموزش بروم و آموزشهای تکتیراندازی را آغاز کنم. دوست نداشتم از علی جدا شوم. میخواستم آموزشها را همانجا که او هست برگزار کنیم اما ناگزیر بودم؛ به اکراه پذیرفتم و رفتم به مرکز آموزش در نزدیکی شیخ نجار.
یک هفتهای را در منطقه شیخ نجار گذراندم؛ بیشترین کاری که داشتم، آموزش بود...
۸۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُشش
هفتهای که در پیش است هفتهی عید است... و امشب تولدم! شبِ هجدهمین روز اردیبهشت. تولد بیست و سه سالگیام را در شیخ نجارم! تولد، هیچگاه شادمانم نکرده. اینجور شبها بیشتر فکریام میکند. تولد، یعنی هشدار این که یکسالِ دیگر از عمر را باختهام؛ هشدار این که قدری دیگر به مرگ نزدیک شدهام؛ اصلا آدمیزاد از وقتی به دنیا میآید دارد میمیرد، دارد میرود به سوی مرگ... اما یکسال بزرگتر شدهام و باید خلوت کنم و ببینم آیا نزدیکتر هم شدهام؟ به اهدافم، به آرمانهایم، به خدایم... و آیا دورتر شدهام؟ از عادتهای رهزن، از هرآنچه که بودهام و باید بشوم... خدایا! مرا دردآشنا کن...
فاطمه صدایش را برایم هدیه فرستاده. دوست داشت که اولین تولدِ پس از عقدمان را کنارش میبودم. آتش دلتنگیام را با عکسهایی که برایم میفرستد، فرومینشانم....
۸۶
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_هشتادُهشت
عید را بهانه کردم و با سیدنصرتالله تماس گرفتم. زود رفتم سر اصل مطلب و خواهش کردم که به فرماندهانِ اینجا سفارش کند که بگذارند بروم به خط مقدم... سیدنصرتالله، سروتهِ بحث را با شوخی جمع میکرد! گمانم این بود که اصلا خودش به فرماندهان سفارش کرده که نگذارند جلو بروم! میگفت خدا را شکر که نمیگذارند بروی!
امروز دائم خاطرات اربعین، جلوی چشمم رژه میرفتند. هنوز ششماه از آخرین زیارتم نگذشته. میشود دوباره، حرم روزیام شود؟ دوباره، مثل پارسال بروم توی موکبها و مشتری بطلبم تا دستی بکشم به پاهای تاولزده و خستهی زائرها...
یاد خانواده عراقی توی ذهنم جان میگیرد که در شبی بارانی، در کنارِ خانهای مجلل، کارتنی روی زمین انداخته بودند و با یک پتو سر میکردند. نگاهشان که دائم اینسو و آنسو میچرخید مشکوکمان کرده بود! شک تا خواست ریشه بگیرد، پدر خانواده همان یک پتو را هم برداشت و داد به زائری که کمی آنسوتر، در کناره راه قصد آرمیدن داشت. جلو رفتم. فهمیدم اینها که بیپتو روی کارتنی نشستهاند، صاحب همان خانه مجلل هستند! خانهشان را داده بودند به انبوه زائرها و خودشان زیر باران عشق میکردند! چه کلاسِ درسی است زیرِ بارانِ نیمهشب مسیرِ عشق؛ مشقِ فروختن امنِ عیش به بهایی که میارزد...
....
۸۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نود
عصر پیامهای فاطمه را چک کردم. خبرم را گرفته بود. برایش یک پیام صوتی فرستادم:«صوتی که دارم ضبط میکنم، روز سوم شعبان، ولادت امام حسین(علیهالسلام) است. الان در منطقه حلب در جنوب سوریه هستیم. آمدهایم تا دست اجانبی که به حرم اهلبیت(ع) دستدرازی کردهاند را کوتاه کنیم... حرکت در مسیر مجاهدت، چه در جنگ سخت و چه در جنگ نیمهسخت و چه در جنگ نرم، بیداری میخواهد؛ بیداری روح، بیداری جان و بیداری فکر...
کار دشواری است شناخت مسیر، قدم گذاشتن در آن و ادامه دادن و تمام کردن، که فقط به کمک خود خداوند امکان تمام کردن این مسیر را داریم. کار دشواری است مجاهدت... مجاهدتهای شخصی من اسمش مجاهدت نیست. ما که هنوز مجاهدت نکردهایم؛ مجاهدت شاخصههایی دارد که فقط شهدا آن را دارند. خوش به حالشان که توانستند مجاهد بشوند، قدم بگذارند و ادامه بدهند و چه پایان خوشی داشته باشند. چیزی که میخواهم بگویم، فعلا شهادت نیست... سپاه حضرت ولیعصر(عجلالله تعالی فرجه الشریف) یار میخواهد؛ حضرت مهدی(عجلالله تعالی فرجهالشریف) در غربت است و تنهایی. استکبار هم به قول رهبر انقلاب، فکر و قلب منطقه و کشورهای مختلف را گرفته... خیلی کار داریم. انشاءالله موثر باشیم در تحقق این مسیر پر پیچ و خم و دستیابی به کمال و دستیابی به همه ارزشهایی که به خاطرش آفریده شدهایم...»
....
۹۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودودو
ظهر، فرصتی شد که حال ناخوشم را روی کاغذ بریزم. من دوست ندارم خودم را با دیگران مقایسه کنم اما ناخودآگاه... والضحی؛ قسم به روشنی روز که من تو را رها نکردهام... دست میبرم به قلم و مینویسم از دیشب...
«دیشب دوباره دلم گرفته بود! باز از همون فکرا کردم... باز نتونستم خودم باشم! اونقدر که بعد از نماز صبح با خدا دردِ دلی کردم، اما هیچی بهم نگفت! فقط نگاهم کرد و به روم نیاورد! آخه خیلی مهربونه. اما من دیشب حال خوبی نداشتم؛ یعنی نه این که اتفاق بدی برام بیفته؛ نه! خودم، خودمُ شکنجه میدم! یعنی خودمُ یا همهش مقایسه میکنم، یا عزت نفس ندارم، یا اعتماد بنفس...
دوست ندارم اینو! باید خودمُ دوست داشته باشم...»
....
۹۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودوچهار
ما از بچههای زمان جنگ آموخته بودیم که مناجات و دعا و زیارت عاشورا، خودش یک پا قوه نظامی است! چرا اینجا با دعا، دمخور نمیشویم؟ تصمیم گرفتیم از خودمان شروع کنیم. نیروهای عراقی هم آنجا در کنار ما بودند. تصمیممان این شد که اولین نماز جماعت مشترک با نجباء را برگزار کنیم.
یکی از بچهها انگار که تازه به ذهنش رسیده باشد، با تعجب پرسید اصلا چرا کسی اینجا اذان نمیگوید؟ جملهاش ماند توی ذهن و دلم. راست میگفت. مگر میشود جایی که مسلمانها جمعاند، صدای اذان شنیده نشود؟ آفتاب، پشت خاکِ سرخفام دشتهای خلصه پنهان میشد. غروب که از راه میرسد، میروم روی پشتبام مقر؛ اذان مغرب به افق خلصه:«اشهد ان علیا حجتالله» در دو سه هفتهای که در منطقه هستیم، این اولین صدای اذان است که به گوش نیروها میرسد.
بلد نبودم مثل یک موذن حرفهای اذان بگویم اما همینقدر از دستم برمیآمد. بیمیکروفون و بیبلندگو! از پشتبام مقر که پایین آمدم، بچههای عراقی آمدند سمتمان. به آنها رشاشات میگفتند. این صفت کسانی بود که با تیربار سنگین کار میکردند؛ مثل ما که میگوییم بچههای موشکی! وقتشان خوش شده بود از شنیدن صدای اذان:«حبیبی! تربت موجود؟»
تا آن شب، ارتباط خاصی با ما نداشتند و حالا تربت، حلقه وصلمان شد. حلقه زدیم گردِ بند بند اذان. به آنها با مِهر مُهر دادیم که نماز بخوانند.
با بچهها ایستادیم به نماز جماعت... نماز، اگرچه برای سهولت، فرادایش جایز است اما اصل بر جماعت است و اول وقت.
....
۹۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودوشش
...
تا خوابم میبرد، سروصدای بچهها بیدارم میکند. ساعت نزدیک یک شب است. فهمیدیم یکی از نیروهای فوج، به نیرب رفته و به مناسبت میلاد حضرت علیاکبر(ع)، برایمان ساندویچ گرفته.🌭
من، رحیم، احمد و فرمانده فوج، خوابالوده و با چشمهای پفکرده، کنار هم نشستیم و غر میزدیم که یعنی حالا چه وقت ساندویچ است! اولین لقمه ساندویچ را که خوردیم اما تازه برقمان وصل شد! همه به هم نگاه کردیم و گفتیم این ساندویچ چقدر خوشمزه است! «شاورما» بود. شبیهش را در ایران درست میکنند اما این گونهی(!) اصیل از ساندویچ را تجربه نکرده بودیم! یکدل نه صد دل عاشقش شدیم؛ به خصوص رحیم! ....
۹۶
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔 #راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_نودوهشت
... آموزش به نیروها در شرایطی که باید خطاها را به حداقل میرساندیم، اهمیت ویژهای داشت.
در میانه برنامههای آموزشی، فرمانده به سراغمان آمد که آماده شوید تا برویم! از مقصد که سوال کردیم، گفت میرویم برای بازدید از نبل و الزهراء. خوشحال شدم. فرصتی دست داده تا از شهرکهای شیعهنشین بازدید کنیم. سه چهار ماه قبل، یک پیروزی بزرگ در این منطقه به دست آمده بود. مجاهدتها جواب داده و در چله زمستان، بهار آمده بود به نبل و الزهراء. با پیروزی جبهه مقاومت در این منطقه و شکست حصرِ چند هزار روزه این دو شهرک شیعهنشین، تروریستها مجبور به یک عقبنشینی حسابی شده بودند؛ ارتش سوریه که کنترل این منطقه را به دست گرفت، موجی از شادی سوریه را فراگرفت.
این یکی از بزرگترین شکستهای تروریستها محسوب میشد. این شکست و این آزادی، تا همیشه با یاد فرماندهان ایرانی و فرماندهِ فرماندهان، حاجقاسم سلیمانی، گره خورده است. حاجقاسم، اذن نیرو آوردن به نبل و الزهراء را از فرماندهاش، رهبر انقلاب گرفته بود؛ شرط آقا هم این بود که حاجقاسم تلاش کند برای جلوگیری از مجروحیت و شهادت نیروها ....
۹۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صد
... آن سوی دژبانی نُبل، جریانِ گرمِ حیات را میتوان با چشم دید. ما که به منطقه رفتیم، هنوز وقتِ مردم خوش بود. میگویند سرمای یکساعته، گرمای هفتادساله را میبرد. حالا انگار نه انگار که گرمای آتشِ جنگ و حصر، چند سال این منطقه را آزرده است. از تماشای به راه بودن زندگی مردم، دلگرم شدیم و خوشوقت شدیم از آزادی مردم... شیعیان نبل که رنج چند سال محاصره را تحمل کرده بودند، حالا دارند با آزادی زندگی میکنند. درخت مقاومت، اینجا، وسط زمستان ثمر داده بود و حالا هم در بهار، مردم روبهراهند.
رفتیم روی ارتفاع و شهر را تماشا کردیم. یکی از بچهها گفت برویم و چیزی بخوریم. رفتیم به یک بستنیفروشی و دلی از عزا درآوردیم. بیشتر از خود بستنی، از این که بستنیفروشی آن هم با این کیفیت(!) به راه است، خوشحال شدیم. ....
۱۰۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدودو
... از نبل، با قلبی آکنده از شوق میرویم به سوی حلب اما این شوق، دیرپا نیست. ناخوشیهای جنگ زود آوار میشوند بر سرمان. اندکی آنسوتر از شهر، باز آش همان است و کاسه همان. باز زخمِ ویرانی روی چهره شهرها و روستاها... مساجدِ ویرانشده، ماشینهای سوخته، اثاثیهی رهاشده، شیشههای شکسته، سقفهای به سجدهآمده؛ همه قابهایی که ذهنم را میخراشند.
توی مسیر، در یکی از روستاها، جمع زیادی از کودکها، انگار که منتظر کمکِ رهگذران باشند، دور ماشینمان حلقه میزنند و با دست اشارهای میکنند که یعنی آب و غذا میخواهیم. دلمان به درد میآید. چیزی همراهمان نیست جز دو سه بطری آب. شرمسارشان شدیم... رحیم میخواست گازش را بگیرد و برویم اما ایستاد. این 3 بطری، آبی نمیشود بر آتش دردِ این بچهها...
رحیم که بطریها را داد به بچهها، هنوز منتظر مانده بودند که شاید چیزِ بیشتری دشت کنند. شرمساری را توی صورت رحیم میدیدم. مدام به بچهها میگفت:«عفوا... عفوا...»
حالمان گرفته شد. از شوخیهایمان فقط یک سکوتِ کشدار باقی ماند که انگار نمیخواست تمام شود. آن شب همه کمحرف شده بودند... صدای سوت خمپارهها، گاه به گاه، سکوت شب را میشکست...
۱۰۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوچهار
...مقر خلصه را به نیروهایی که از استان کرمانشاه آمدهاند تحویل میدهیم و برمیگردیم به مقر تیپ در تلعزان. رحیم، امیر و احمد هم هستند. امروز، فرمانده دیگری به عنوان فرمانده فوج به منطقه آمد. نام جهادیاش جواد است. با خودش از ایران، عرقیجات هم آورده که همان اول، چشم بعضی از بچهها را میگیرد!
آموزشهای تیراندازی را همچنان در منطقه «بلاس» ادامه میدهیم. در آموزش، مهمترین اصل ارتباط گرفتن است؛ اما ناهمزبانی، کارمان را دشوار کرده است. از همان لحظهای که وارد فرودگاه دمشق شدم، این کمبود را احساس کردم.
اینجا و آنجا گوش تیز میکردم و کلمههای پرکاربرد را به ذهنم میسپردم که به وقتش استفاده کنم! هر کلمه بیشتر، مساوی بود با ارتباط بیشتر! حق کلمه را ادا میکردم! دوست داشتم با نیروهای مقاومت ارتباط کلامی برقرار کنم و البته هرآنچه را که در این چند سال آموخته بودم، به آنها بگویم. یکروز در منطقه بلاس، کار با یک اسلحه را آموزش میدادم. برای صحبت کردن از جزئیات اسلحه، کلمات عربی توی ذهنم ته میکشیدند! باز متوسل میشدم به زبان بدن!
آخر هر جملهای و اشارهای میگفتم:«معلوم؟ معلوم؟» گاهی از چهرهها میشد فهمید که نیروها درست منظورم را نگرفتهاند اما میگفتند معلوم! و من باز دست و پا شکسته ادامه میدادم! رزمندههای جوان عراقی، بازیگوشی میکردند. با اعتماد به نفس و با حرارت حرف میزدم و از قناصه میگفتم که ناگهان همه روی زمین خیز رفتند! اشاره کردم که یعنی چه شده؟ نمیدانستم چه کلمهای گفتهام که به جای «توجه کن»، «خیز برو» معنی میداده!
خندهام را خوردم! به روی خودم نیاوردم و طبیعیاش کردم:«میخواستم ببینم بیدارید یا نه! قُم! بلند شید!» آموزش که تمام شد، با بچهها به زباندانیام خندیدیم؛ اشک بچهها درآمده بود! کنار این خندهها اما من همچنان از ندانستن زبان رنج میبرم....
۱۰۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو