eitaa logo
شوق پرواز
2.6هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
183 ویدیو
74 فایل
🌹متفاوت ترین کانال شهدایی🌹 🔶نشر مطالب کانال باعث افتخار تیم شوق پروازاست. با شوق پرواز حرف بزن @shogh_parvaz70 نمیشناسمت‌ولی میشنوم https://daigo.ir/secret/67849807
مشاهده در ایتا
دانلود
💫 یک سال قبل از شهادت عباس خواب دیدم که با پسرم وارد باغ سرسبز و بزرگی شدم که رهبر معظم انقلاب بر سکویی در باغ نشسته بودند. با عباس خدمت آقا رفتیم و سلام کردم و احوال آقا را جویا شدم. آقا به عباس اشاره کردند که: پیش من بیا. عباس کنار آقا نشست و آقا دو سه بار دست به سر پسرم کشید و به عباس جملاتی گفتند که بعد از خواب دیگر یادم نیامد آن جملات چه بودند. 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌷دی ماه 94 بود. یکبار از تهران آمد سمنان و گفت: می‌خواهم به سوریه بروم. راستش را بخواهید به فکر فرو رفتم. اما گفتم: برو، خدا پشت و پناهت. پدرش هم راضی بود. 🌹عباس خیلی خوشحال شد شاید باور نمی‌کرد، ما این‌قدر زود راضی شویم. می‌خندید و می‌گفت: آفرین به شما. خانواده دوستانم به این راحتی راضی نشدند. فقط خواهرش و همسرش خیلی راضی نبودند. که خودش با همسرش صحبت کرد تا رضایتش را جلب کند. عباس هر دو سه روز یکبار، با ما تماس می‌گرفت. گویا در سوریه اول به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفته بود. همراهانش پس از شهادت عباس به ما گفتند که عباس شهادت را از خانم -حضرت زینب- گرفت. آنها آخرین نجواهای عباس، هنگام زیارت را خوب به یاد دارند. 💫یادم می آید پدر عباس به من گفت: شب قبل از رفتن عباس به سوریه به تهران رفته است، خیلی خوشحال بود. خنده‌هایش، آرامشش، برق چشمانش، همه و همه، مرا یاد همرزمانم در زمان جنگ می‌انداخت، یاد شب‌های عملیات. این سال‌های آخر دفاع مقدس دیگر با دیدن برق چشمان بچه‌ها می‌فهمیدیم که زمینی نیستند و من شب آخری که عباس را دیدم، یقین کردم که دیدار آخر است و عباسم آسمانی شده است. 🥀این روزهای آخر هم من و هم پدرشان خیلی دلتنگ بودیم، اما دو روز قبل از شهادت به یک‌باره آرامش عجیبی بر وجودم حاکم شد. همسرم هم همین حال را داشت. در آخرین تماس به من گفت: یادتان است، هنگام آمدن به من گفتید اگر شهید شدی شفاعتم کن؟ جواب دادم: من گفتم، اما همه دعا می‌کنند که شما سالم برگردی. ما منتظریم. 🥀 خندید و گفت: مادر! شاید دعای شما برعکس مستجاب شود! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹خبر شهادت🌹 🌷خبر شهادت عباس همان روز حادثه در فضای مجازی منتشر شده بود، اما ما چیزی نمی دانستیم. جمعه 4 رمضان بود و ما افطار منزل دخترم دعوت بودیم. شب که برگشتیم، فامیل‌های دور به خانه ما آمدند. تعجب کردم این‌وقت شب علت حضورشان چه بوده است؟ چهره غمگین آنها تعجب مرا بیشتر برانگیخت، اما با توجه به ارامشی که پیدا کرده بودم، اصلاً فکر نمی‌کردم اتفاقی افتاده باشد تا اینکه یکی از اقوام پرسید: 🥀می‌دانید عباس مجروح شده؟ چشمان اشک آلودشان چیز دیگری می‌گفت. 🥀پرسیدم عباس شهید شده؟ همه زدند زیر گریه و آن موقع بود که فهمیدم پسرم به آرزویش رسیده است و همان لحظه خدا را شکر کردم 🌷عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید می‌شد. 💫این اواخر فوق‌العاده شده بود، 💫 نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم، خیلی زیبا نماز می‌خواند. 💫با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش می‌گرفتم. 🍀یقین داشتیم عباس شهید می‌شود. وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچه‌ام در شهادت است، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند. 🌹عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش، به او گفتم: "شیرم حلالت مادر!  ازت راضیم. سربلندم کردی"
💫همسر عباس و نامزدی کوتاهشان💫 🌷عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دادند. عباس روز خواستگاری دو برگه به همراه خود آورده بود که روی آن چیزهایی که در زندگی آینده برایش مهم بود را تیتروار نوشته بود. 📌او به داشتن یک زندگی ساده و تهیه وسایل زندگی از کالاهای ایرانی تأکید بسیاری داشت. من خیلی مخالف رفته به سوریه عباس بودم و اجازه نمی‌دادم که برود، ولی او با حرف‌هایش مرا هم راضی کرد. 🍀روزی که قرار بود عباس آقا به سوریه برود من در مدرسه بودم. روزهای قبل از آن هم امتحان داشتم. به همین خاطر نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم. 💌 وقتی به خانه آمدم دیدم که برایم یک نامه نوشته و آن را روی میزم گذاشته بود. خوشحال شدم که عباس برایم نامه نوشته، ولی وقتی نامه را خواندم خیلی نگران شدم چون نوشته‌هایش بوی رفتن می‌داد. ❤️‍🩹احساس کردم آخرین نوشته‌هایش در این دنیا است. خیلی جملات عارفانه نوشته بود. در نامه نوشته بود "رفتم تا وابسته نشوم" چون می ترسید به دنیا وابسته شود و نتواند از آن دل بکند و فراموش کند که در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی دارد می‌افتد. 🍀عباس آقا بسیار مهربان و خوش رو بود. خیلی هم شوخ طبع و بذله گو. وقتی در جمعی حضور پیدا می‌کرد با حرف‌هایش همه را به خنده می‌آورد و همه به خاطر این خصوصیتی که داشت او را دوست داشتند. 🌱عباس آقا گاهی از سوریه به من زنگ می‌زد و احوال پرسی می‌کرد. وقتی از سوریه زنگ می‌زد درباره اوضاع آنجا حرفی نمی‌زد و بیشتر من درباره اتفاقاتی که افتاده بود با او صحبت می‌کردم. 🌿 در تلگرام هم با هم در ارتباط بودیم. یک هفته از رفتنش گذشته بود که در تلگرام برایم نوشت که "یک هفته به اندازه یک ماه برایم گذشت" 🥀وقتی می‌خواست به سوریه برود حرفی از شهادت نزد. شاید می‌ترسید که من اجازه ندهم برود و مانع رفتنش شوم. هر وقت هم که زنگ می زد می‌گفت: جای ما امن است و همین باعث دلگرمی من شده بود. 📌بعد از یک ماه و اندی که از ماموریت عباس می‌گذشت، یک روز برادر شوهرم به پدرم زنگ زد و خبر شهادت را به پدرم داد، ولی پدر به ما چیزی نگفت. 🍃 بعد از ظهر آن روز خیلی نگران بودم و مدام ذکر می‌گفتم. فقط به ما گفت عباس مجروح شده است. حالم خیلی بد شد. ولی با این حال خدا را شکر کردم که همسرم زنده است. دوباره گوشی پدرم زنگ خورد که دیدم درباره مراسمات صحبت می‌کنند. 🥀آنجا بود که فهمیدم عباس به آرزویش که شهادت بود، رسیده. خوشحالم که همسرم به آرزویش رسیده، اما تحمل دوری عباس واقعا برایم خیلی سخت است.
بازگشت پیکر عباس از زبان دوستان: 🔶روستایی که تا مرز سقوط پیش رفته بود با همت، شجاعت و رشادت‌ها و مقاومت عباس و چند نفر از دوستان یک هفته زیر آتش سنگین و حملات دشمن یک هفته دیرتر سقوط کرد. وقتی روز آخر روستا سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی را پر کنید تا دشمن نتواند از این جلوتر بیاد. یکی از بچه‌ها زخمی و قرار شد ما او را به بهداری برسانیم. من هم به عباس گفتم بیا همراه ما برویم و این دوست‌مان را بهداری برسانیم، ولی عباس قبول نکرد. قرار شد عباس با فرمانده تیپ سمت منطقه جدید بروند. 🔶سر یک سه راهی راه ما از هم جدا می شد. ما می‌خواستیم به راست و سمت بهداری برویم، ولی عباس و بقیه به سمت چپ بروند. 🥀 نگاه‌های آخر ما بود، در آخرین نگاه لبخندی روی لبش داشت که از هم جدا شدیم. تقریباً دو ساعت بعد به ما خبر رسید که عباس به شهادت رسیده و نمی‌شود پیکر او را به عقب برگرداند. شب، آن منطقه خیلی ناامن بود و اصلاً امکانش نبود که بشود پیکر عباس را عقب آورد. عباس شب جمعه پیکرش تنها افتاده بود. ما صبر کردیم و تقریباً ساعت 11 یا 12 جمعه بود که به منطقه شهادت عباس رفتیم. 🥀به ما گفته بودند که آنجا به دو ماشین موشک تاو اصابت کرده و شما باید احتمالاً پیکر عباس را کنار ماشین جلویی پیدا کنید. ما تا نزدیکی‌های دشمن رفتیم، ولی ماشینی پیدا نکردیم. بعد خبردار شدیم آن ماشینی که ازش گذشتیم همان ماشینی بوده که پیکر عباس کنارش قرار داشته است.🥀 داشتیم برمی‌گشتیم، یک مسجد حوالی آن منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم، یکی از دوستان گفت: به حق همین مسجد ان‌شاالله که پیکر عباس را پیدا می‌کنیم. 🥀 وقتی دوباره رسیدیم به ماشین‌ها، من بین ماشین سوخته و دیوار، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم بیشتر شمایل عباس درون دیده می‌شد، چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهره‌اش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این عباس است، چون دوتا انگشترهای عباس را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است. یکی از این انگشترها را یکی از بچه‌های سوری یادگاری به او داده بود و به عباس گفته بود که من شهید می‌شوم و وقتی که این انگشتر را دیدی یاد من کن، ولی عباس از همه جلو زد.🥀🥀🥀
همیشه میگفت: "براے ‌اینکہ ‌گره ‌محبت ‌ما برای‌ همیشه محکم ‌بشه باید در حق ‌همدیگه دعا کنیم🤲🏻♥️🖇
خوشحالیم از حال خوشتون...🌹🌹
🌹سلام و نور خدمت همه بزرگواران 🌷امروز در خدمت شهید والا مقام دفاع مقدس هستیم🌷 🍀کرامات زیادی از این شهید بزرگوار نقل شده است، مطالبی که در دسترس بوده برای شما عزیزان به اشتراک گذاشته میشود 📌اما مطالبی هست که خودم صرفا از مردم محلی همان منطقه شنیدم و در جایی ثبت نشده است و خدمت شما سروران عرض خواهم کرد 🌹🌷شهید سید جواد موسوی🌷🌹 🍀طبق گفته مردم محلی گیلان، این شهید بزرگوار تا زمانی که مادرشون در قید حیات بودند ، بر ایشان ظاهر میشدند و در امور منزل به ایشان خدمت میکردند، این مسئله رازی بود که‌خود شهید از مادرشان خواسته بود جایی فاش نشود. بعد از فوت مادرشان مردم روستا از این جریان با خبر میشوند..... 🌱با معرفی این شهید و دیگر کراماتشان همراهمان باشید..... https://eitaa.com/shogh_prvz