#سالروز_شهادت
#شهید_عباس_دانشگر
🌼تولد: ۱۸ / ۰۲ / ۱۳۷۲
🌷شهادت: ۲۰ / ۰۳ / ۱۳۹۵
محل تولد: سمنان
محل شهادت: سوریه
مزار: امامزاده علی اشرف(ع)
شهید دهه هفتادی/جوان مومن انقلابی
عباس دانشگر در1372/2/18در سمنان چشم به جهان گشود عباس پسری مومن وانقلابی بود عباس در دانشگاه افسری وتربیت پاسداری امام حسین در حال دانش اموختگی بود وتازه دوماه از نامزدی اش میگذشت که هوایی شد واز دانشگاه افسریه به سوریه اعزام شد وبالاخره در1395/3/20درماه مبارک رمضان در جنوب حلب شربت شهادت نوشید و به دست مردم سمنان در امامزاده اشرف محلات به خاک سپرده شد
#شهید_عباس_دانشگر
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_عباس_دانشگر
🌼تولد: ۱۸ / ۰۲ / ۱۳۷۲
🌷شهادت: ۲۰ / ۰۳ / ۱۳۹۵
محل تولد: سمنان
محل شهادت: سوریه
مزار: امامزاده علی اشرف(ع)
شهید دهه هفتادی/جوان مومن انقلابی
عباس دانشگر در1372/2/18در سمنان چشم به جهان گشود عباس پسری مومن وانقلابی بود عباس در دانشگاه افسری وتربیت پاسداری امام حسین در حال دانش اموختگی بود وتازه دوماه از نامزدی اش میگذشت که هوایی شد واز دانشگاه افسریه به سوریه اعزام شد وبالاخره در1395/3/20درماه مبارک رمضان در جنوب حلب شربت شهادت نوشید و به دست مردم سمنان در امامزاده اشرف محلات به خاک سپرده شد
#شهید_عباس_دانشگر
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
🍃از ۹ سالگی، هر سال در مراسم اعتکاف شرکت میکرد تا ۱۳ رجب امسال که همان روز به سوریه پرواز داشت. همسرم همیشه به پسرها میگفت: «شما باید با اسرائیل بجنگید و شهید شوید.»
🍃 عباس آقا در سالهای تحصیل خوب درس میخواند. بچه زرنگ و باهوشی بود. به ریاضی علاقه داشت و رشتهاش هم همین بود. همان سال اولی که امتحان کنکور داد، مهندسی کامپیوتر دانشگاه سراسری سمنان قبول شد. همزمان در آزمون دانشگاه امام حسین(ع) هم شرکت کرد و پذیرفته شد. با اینکه بیشتر فامیل و اطرافیان توصیه میکردند که مهندسی کامپیوتر را ادامه دهد، اما او دانشگاه امام حسین(ع) را انتخاب کرد.
🍃 مهرماه ۹۰ وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد و بعد از پایان تحصیلات بهطور رسمی کارش را در سپاه شروع کرد. یکبار که به محل کارش رفته بودیم، مسئولش خیلی از اخلاق، صبر و ادب عباس تعریف میکرد.
🍃 میگفت: «با اینکه کار عباس مرتب در ارتباط با ارباب رجوع بوده است، اما عباس برای هر مراجعی که وارد اتاق میشد، تمام قد میایستاد و با روی خوش کار آنها را انجام میداد.»
🍃یک سال قبل از شهادت عباس خواب دیدم که با پسرم وارد باغ سرسبز و بزرگی شدم که رهبر معظم انقلاب بر سکویی در باغ نشسته بودند. با عباس خدمت آقا رفتیم و سلام کردم و احوال آقا را جویا شدم. آقا به عباس اشاره کردند که: پیش من بیا. عباس کنار آقا نشست و آقا دو سه بار دست به سر پسرم کشید و به عباس جملاتی گفتند که بعد از خواب دیگر یادم نیامد آن جملات چه بودند.
#شهید_عباس_دانشگر
تازه نامزد کرده بود اومد پیش فرماندش گفت: حاجی اجازمو بده برم سوریه
فرمانده گفت: میزارم ولی الان نه
گفت: دارم زمین گیر میشم،بزار برم
میترسید عشق به خانومش، باعث بشه نره برای دفاع از حرم...
دست نوشته شهید برای همسرش..
#شهید_عباس_دانشگر
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌹 هجده ساله بود که مفتخر شد لباس سبز
پاسداری را بر تن کند .
سرباز دانشگاه امام حسین «علیه السلام» شد. به اسم نبود بلکه در عمل سرباز مسیر کربلا بود.
🌱 عبادت هایش ، عاشقانه های خاصی بود،
تعقیبات نماز را انجـام می داد.
🌱 بعد از هر نماز سر به مهر می گذاشت ، می دانست چگونه دلبری کند از خالقش...
می دانست سجده نزدیکترین حالت عبـد به معبــود است...
💫 تا قبل از خطبه عقد، به خاطـر اینکه چشمش به نگاهِ نامحرم آلوده نشــود؛
چهره همسرش ندید...
واین حفظ نگاهش او را رساند به؛
شهید نظر می کند به وجه الله...
🥀 خود را ریزه خوار سفره شهدا هم به حساب نمی آورد؛
اما عاقبت هم سفره آن ها شد...
🔶می گفت:
بازیچه دنیاییم،
الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ، ما هستیم.
چه خوب ما را شناخته بود.....
مشغولیم به دنیا ....
ای کاش سرگرم راه شهدا باشیم نه سرگرم حرف از شهدا...
#شهید_عباس_دانشگر
🌷 عباس دنیا را رها کرد و عاشق خدا شد.
🔹 فرازهایی از دلنوشته زیبا شهید مدافع حرم، عباس دانشگر
◇ خدایا! دلم تنگ است. هم جاهلم هم غافل، نه در جبهۀ سخت میجنگم نه در جبهۀ نرم.
◇ کربلای حسین علیه السلام تماشاچی نمی خواهد… یا حقی یا باطل؟!…
-راستی من کجا هستم؟
◇ خدایا! یا مرا از زمین بردار، یا دست منِ زمین گیر را بگیر. گناه، غرقمان کرده و غفلت، دلمان را سیاه کرده؛ نشانه اش میخواهی؟ همین بیتفاوتی است.
◇ حیوان اگر ببیند می رنجد، ولی انسان به جایی می رسد که نمی رنجد. خدایا کمکم کن. مرا آزاد کن از بند نفسیات و هوس ها. خدایا بنده تو که باشم.
#شهید_عباس_دانشگر🌷
📌بسم الله الرحمن الرحیم
🌹آخر من کجا و شهدا کجا خجالت میکشم بخواهم مثل شهدا وصیت کنم
من ریزه خوار سفره ی آنان هم نیستم,
🌿شهید شهادت را به چنگ می آورد راه درازی را طی میکند تا به آن مقام می رسد اما من چه! 🌱سیاهی گناه چهره ام را پوشانده و تنم را لخت و کسل کرده, حرکت جوهره ی اصلی انسان است و گناه زنجیر, من سکون را دوست ندارم. 🌷عادت به سکون بلای بزرگ پیروان حق است, سکونم مرا بیچاره کرده.🔶 در این حرکت عالم به سمت معبود حقیقی دست و پایم را اسیر خود کرده, انسان کر میشود, کور میشود, نفهم میشود, گنگ میشود و باز هم زندگی میکند .🍀بعد از مدتی مست میشود و عادت میکند به مستی و وای به حالمان اگر در مستی خوش بگذرانیم و درد نداشته باشیم. درد را, انسان بی هوش نمیکشد, انسان خواب نمیفهمد, درد را, انسان با هوش و بیدار میفهمد. 🥀راستی! دردهایم کو؟ چرا من بیخیال شده ام؟ نکند بی هوشم؟ نکند خوابم؟ مثل آب خوردن چندین هزار مسلمان را کشتند و ما فقط آن را مخابره کردیم. قلب چند نفرمان به درد آمد ؟ چند شب خواب از چشمانمان گریخت؟ آیا مست زندگی نیستیم؟
🥀خدایا تو هوشیارمان کن, تو مرا بیدار کن, صدای العطش میشنوم صدای حرم می آید گوش عالم کر است. خیام میسوزد اما دلمان آتش نمیگیرد. مرضی بالاتر از این چرا درمانی برایش جستجو نمیکنیم,🥀 روحمان از بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم.الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ ما هستیم, مرده ام تو مرا دوباره حیات ببخش, خوابم تو بیدارم کن. خدایا! به حرمت پای خسته ی رقیه (س)به حرمت نگاه خسته ی زینب(س) به حرمت چشمان نگران حضرت ولی عصر(عج) به ما حرکت بده🥀.
#شهید_عباس_دانشگر
🍃مادر عباس: 15 ساله بودم که با آقای دانشگر ازدواج کردم. پدر عباس پاسدار و بیشتر اوقات را در جبهه بود.
او حتی هنگام تولد فرزند دومم هم در جبهه بود و بعد از 3-4 ماهه شدن بچه آمد. شرایط سختی بود، اما من با شرایط جبهه و جنگ بیگانه نبودم. دائی خودم هم پاسدار و در جنگ به شهادت رسیده بود. راستش را بخواهید خودم زندگی با یک پاسدار را خیلی دوست داشتم، اما برکات معنویای در زندگیم وجود داشت که تحمل این شرایط را برایم آسان میکرد.
📌 یادم هست از همان اوائل زندگی بیشتر اوقات نمازهایمان را به جماعت میخواندیم. حتی اگر گاهی مسجد نمیرفتیم درخانه نماز جماعت دو نفره برپا میکردیم.
🌱همسرم چند روز قبل از تولد عباس، به مجلس عزای اهل بیت رفته بود. با شنیدن روضه حضرت ابوالفضل دلش لرزیده و نیت کرده بود نام پسرش را عباس بگذارد.
ما 4 فرزند داشتیم. دخترم اولین و بعد از او سه پسر داشتم که عباس آخرین پسرم بود.
🌹عباس متولد 18 اردیبهشت 73 و بچه بسیار باهوش و زرنگی بود. از همان بچگی سئوالاتی میکرد که پاسخ آنها را نمیدانستم. عباس از کودکی شجاع و نترس بود. وقتی کوچک بود او را با خودم به مسجد و مراسم اهل بیت میبردم.
از 8-9 سالگی بهصورت مرتب نماز خواندن را شروع کرد. بزرگتر هم که شد بیشتر وقتش را در مسجد بود. در جلسات بسیج شرکت میکرد و یا در حال تدارک مراسمات و پشتیبانی هیئتهای مذهبی بود.
عباس جوان خوشرو و شوخطبعی بود، همه اهل محل و مسجدیها دوستش داشتند. اهل مطالعه هم بود. علاقه زیادی به داستان انبیا و قصههای قرآنی داشت🌿
#شهید_عباس_دانشگر
💫 یک سال قبل از شهادت عباس خواب دیدم که با پسرم وارد باغ سرسبز و بزرگی شدم که رهبر معظم انقلاب بر سکویی در باغ نشسته بودند.
با عباس خدمت آقا رفتیم و سلام کردم و احوال آقا را جویا شدم.
آقا به عباس اشاره کردند که: پیش من بیا. عباس کنار آقا نشست و آقا دو سه بار دست به سر پسرم کشید و به عباس جملاتی گفتند که بعد از خواب دیگر یادم نیامد آن جملات چه بودند.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#شهید_عباس_دانشگر
🌷دی ماه 94 بود. یکبار از تهران آمد سمنان و گفت: میخواهم به سوریه بروم. راستش را بخواهید به فکر فرو رفتم. اما گفتم: برو، خدا پشت و پناهت. پدرش هم راضی بود.
🌹عباس خیلی خوشحال شد شاید باور نمیکرد، ما اینقدر زود راضی شویم. میخندید و میگفت: آفرین به شما. خانواده دوستانم به این راحتی راضی نشدند.
فقط خواهرش و همسرش خیلی راضی نبودند. که خودش با همسرش صحبت کرد تا رضایتش را جلب کند.
عباس هر دو سه روز یکبار، با ما تماس میگرفت. گویا در سوریه اول به زیارت حرم حضرت زینب(س) رفته بود. همراهانش پس از شهادت عباس به ما گفتند که عباس شهادت را از خانم -حضرت زینب- گرفت.
آنها آخرین نجواهای عباس، هنگام زیارت را خوب به یاد دارند.
💫یادم می آید پدر عباس به من گفت:
شب قبل از رفتن عباس به سوریه به تهران رفته است، خیلی خوشحال بود. خندههایش، آرامشش، برق چشمانش، همه و همه، مرا یاد همرزمانم در زمان جنگ میانداخت، یاد شبهای عملیات. این سالهای آخر دفاع مقدس دیگر با دیدن برق چشمان بچهها میفهمیدیم که زمینی نیستند و من شب آخری که عباس را دیدم، یقین کردم که دیدار آخر است و عباسم آسمانی شده است.
🥀این روزهای آخر هم من و هم پدرشان خیلی دلتنگ بودیم، اما دو روز قبل از شهادت به یکباره آرامش عجیبی بر وجودم حاکم شد.
همسرم هم همین حال را داشت. در آخرین تماس به من گفت: یادتان است، هنگام آمدن به من گفتید اگر شهید شدی شفاعتم کن؟ جواب دادم: من گفتم، اما همه دعا میکنند که شما سالم برگردی. ما منتظریم.
🥀 خندید و گفت: مادر! شاید دعای شما برعکس مستجاب شود!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#شهید_عباس_دانشگر
🌹خبر شهادت🌹
🌷خبر شهادت عباس همان روز حادثه در فضای مجازی منتشر شده بود،
اما ما چیزی نمی دانستیم.
جمعه 4 رمضان بود و ما افطار منزل دخترم دعوت بودیم.
شب که برگشتیم، فامیلهای دور به خانه ما آمدند.
تعجب کردم اینوقت شب علت حضورشان چه بوده است؟
چهره غمگین آنها تعجب مرا بیشتر برانگیخت، اما با توجه به ارامشی که پیدا کرده بودم،
اصلاً فکر نمیکردم اتفاقی افتاده باشد تا اینکه یکی از اقوام پرسید:
🥀میدانید عباس مجروح شده؟ چشمان اشک آلودشان چیز دیگری میگفت.
🥀پرسیدم عباس شهید شده؟ همه زدند زیر گریه و آن موقع بود که فهمیدم پسرم به آرزویش رسیده است و
همان لحظه خدا را شکر کردم
🌷عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید میشد.
💫این اواخر فوقالعاده شده بود،
💫 نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم، خیلی زیبا نماز میخواند.
💫با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش میگرفتم.
🍀یقین داشتیم عباس شهید میشود.
وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچهام در شهادت است، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند.
🌹عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش، به او گفتم: "شیرم حلالت مادر! ازت راضیم. سربلندم کردی"
#شهید_عباس_دانشگر
💫همسر عباس و نامزدی کوتاهشان💫
🌷عباس آقا پسرعموی بنده بودند که در 29 دی ماه سال 94 به من پیشنهاد ازدواج دادند.
عباس روز خواستگاری دو برگه به همراه خود آورده بود که روی آن چیزهایی که در زندگی آینده برایش مهم بود را تیتروار نوشته بود.
📌او به داشتن یک زندگی ساده و تهیه وسایل زندگی از کالاهای ایرانی تأکید بسیاری داشت.
من خیلی مخالف رفته به سوریه عباس بودم و اجازه نمیدادم که برود، ولی او با حرفهایش مرا هم راضی کرد.
🍀روزی که قرار بود عباس آقا به سوریه برود من در مدرسه بودم. روزهای قبل از آن هم امتحان داشتم. به همین خاطر نتوانستیم زیاد باهم صحبت کنیم.
💌 وقتی به خانه آمدم دیدم که برایم یک نامه نوشته و آن را روی میزم گذاشته بود. خوشحال شدم که عباس برایم نامه نوشته، ولی وقتی نامه را خواندم خیلی نگران شدم چون نوشتههایش بوی رفتن میداد.
❤️🩹احساس کردم آخرین نوشتههایش در این دنیا است. خیلی جملات عارفانه نوشته بود. در نامه نوشته بود "رفتم تا وابسته نشوم" چون می ترسید به دنیا وابسته شود و نتواند از آن دل بکند و فراموش کند که در آن سوی مرزها چه اتفاقاتی دارد میافتد.
🍀عباس آقا بسیار مهربان و خوش رو بود. خیلی هم شوخ طبع و بذله گو. وقتی در جمعی حضور پیدا میکرد با حرفهایش همه را به خنده میآورد و همه به خاطر این خصوصیتی که داشت او را دوست داشتند.
🌱عباس آقا گاهی از سوریه به من زنگ میزد و احوال پرسی میکرد. وقتی از سوریه زنگ میزد درباره اوضاع آنجا حرفی نمیزد و بیشتر من درباره اتفاقاتی که افتاده بود با او صحبت میکردم.
🌿 در تلگرام هم با هم در ارتباط بودیم. یک هفته از رفتنش گذشته بود که در تلگرام برایم نوشت که "یک هفته به اندازه یک ماه برایم گذشت"
🥀وقتی میخواست به سوریه برود حرفی از شهادت نزد. شاید میترسید که من اجازه ندهم برود و مانع رفتنش شوم. هر وقت هم که زنگ می زد میگفت: جای ما امن است و همین باعث دلگرمی من شده بود.
📌بعد از یک ماه و اندی که از ماموریت عباس میگذشت، یک روز برادر شوهرم به پدرم زنگ زد و خبر شهادت را به پدرم داد، ولی پدر به ما چیزی نگفت.
🍃 بعد از ظهر آن روز خیلی نگران بودم و مدام ذکر میگفتم. فقط به ما گفت عباس مجروح شده است. حالم خیلی بد شد. ولی با این حال خدا را شکر کردم که همسرم زنده است. دوباره گوشی پدرم زنگ خورد که دیدم درباره مراسمات صحبت میکنند.
🥀آنجا بود که فهمیدم عباس به آرزویش که شهادت بود، رسیده.
خوشحالم که همسرم به آرزویش رسیده، اما تحمل دوری عباس واقعا برایم خیلی سخت است.
#شهید_عباس_دانشگر
بازگشت پیکر عباس از زبان دوستان:
🔶روستایی که تا مرز سقوط پیش رفته بود با همت، شجاعت و رشادتها و مقاومت عباس و چند نفر از دوستان یک هفته زیر آتش سنگین و حملات دشمن یک هفته دیرتر سقوط کرد.
وقتی روز آخر روستا سقوط کرد و ما مجبور به ترک روستا شدیم به ما گفته شد که باید روستای پشتی را پر کنید تا دشمن نتواند از این جلوتر بیاد.
یکی از بچهها زخمی و قرار شد ما او را به بهداری برسانیم.
من هم به عباس گفتم بیا همراه ما برویم و این دوستمان را بهداری برسانیم، ولی عباس قبول نکرد. قرار شد عباس با فرمانده تیپ سمت منطقه جدید بروند.
🔶سر یک سه راهی راه ما از هم جدا می شد. ما میخواستیم به راست و سمت بهداری برویم، ولی عباس و بقیه به سمت چپ بروند.
🥀 نگاههای آخر ما بود، در آخرین نگاه لبخندی روی لبش داشت که از هم جدا شدیم. تقریباً دو ساعت بعد به ما خبر رسید که عباس به شهادت رسیده و نمیشود پیکر او را به عقب برگرداند.
شب، آن منطقه خیلی ناامن بود و اصلاً امکانش نبود که بشود پیکر عباس را عقب آورد.
عباس شب جمعه پیکرش تنها افتاده بود. ما صبر کردیم و تقریباً ساعت 11 یا 12 جمعه بود که به منطقه شهادت عباس رفتیم.
🥀به ما گفته بودند که آنجا به دو ماشین موشک تاو اصابت کرده و شما باید احتمالاً پیکر عباس را کنار ماشین جلویی پیدا کنید. ما تا نزدیکیهای دشمن رفتیم، ولی ماشینی پیدا نکردیم.
بعد خبردار شدیم آن ماشینی که ازش گذشتیم همان ماشینی بوده که پیکر عباس کنارش قرار داشته است.🥀
داشتیم برمیگشتیم، یک مسجد حوالی آن منطقه بود و ما که از کنار این مسجد رد شدیم،
یکی از دوستان گفت: به حق همین مسجد انشاالله که پیکر عباس را پیدا میکنیم.
🥀 وقتی دوباره رسیدیم به ماشینها، من بین ماشین سوخته و دیوار، یک جسد سوخته دیدم که هرچه نزدیکتر میشدیم بیشتر شمایل عباس درون دیده میشد،
چون عباس قد بلند و هیکل رشیدی داشت و وقتی رسیدیم بدون دیدن چهرهاش و بدون هیچ تردید تشخیص دادم که این عباس است، چون دوتا انگشترهای عباس را در دستش دیدم. فهمیدم که خود عباس است.
یکی از این انگشترها را یکی از بچههای سوری یادگاری به او داده بود و به عباس گفته بود که من شهید میشوم و وقتی که این انگشتر را دیدی یاد من کن، ولی عباس از همه جلو زد.🥀🥀🥀
#شهید_عباس_دانشگر
همیشه میگفت:
"براے اینکہ گره محبت ما برای همیشه محکم بشه
باید در حق همدیگه دعا کنیم🤲🏻♥️🖇
#شهید_عباس_دانشگر
🌹سلام و نور خدمت همه بزرگواران
🌷امروز در خدمت شهید والا مقام دفاع مقدس هستیم🌷
🍀کرامات زیادی از این شهید بزرگوار نقل شده است،
مطالبی که در دسترس بوده برای شما عزیزان به اشتراک گذاشته میشود
📌اما مطالبی هست که خودم صرفا از مردم محلی همان منطقه شنیدم و در جایی ثبت نشده است و خدمت شما سروران عرض خواهم کرد
🌹🌷شهید سید جواد موسوی🌷🌹
🍀طبق گفته مردم محلی گیلان، این شهید بزرگوار تا زمانی که مادرشون در قید حیات بودند ، بر ایشان ظاهر میشدند و در امور منزل به ایشان خدمت میکردند،
این مسئله رازی بود کهخود شهید از مادرشان خواسته بود جایی فاش نشود.
بعد از فوت مادرشان مردم روستا از این جریان با خبر میشوند.....
🌱با معرفی این شهید و دیگر کراماتشان همراهمان باشید.....
#شهید_سیدجواد_موسوی
https://eitaa.com/shogh_prvz
🌹شهيد سيد جواد موسوي
در سال 1345 در روستاي شنبه بازار در شهرستان فومن در استان گيلان ديده به جهان گشود .
🍀او اگر چه همانند کودکان هم سن وسال خودش کودکي بازيگوش بود،اما مهربانيش زبانزد همگان بود.
🌱به دليل شيرين زباني و چابکي اش همه او را دوست مي داشتند.تنها چيزي که همگان را متحير مي ساخت نورانيت چهره او بود.🌱
🌷او در سال 1360 به عضويت پايگاه بسيج مقاومت اباذر روستاي شنبه بازار شد و در فعاليت هاي سازمان هلال احمر شهرستان فومن هم نقش بسزايي داشت.
🌹در سال 1362 تصميم گرفت پرنده دل را از قفس تن رها کرده و راهي جبهه شود.
#شهید_سیدجواد_موسوی
🌹وي در طول جنگ دو بار مجروح شد و در آخرين مرتبه که به جبهه اعزام شد به برادر بزرگش گفته بود عيد امسال منتظر من نباشيد.
🍀من ديگر در منزل و در جمع شما نخواهم بود،حلالم کنيد و از همگان برايم طلب حلاليت کنيد.
🥀او سر انجام در 25 بهمن سال 1364 در سن 19 سالگي درعمليات والفجر هشت گردان امام حسين (عليه السلام) لشکر 25 کربلا به عنوان خط شکن در منطقه عملياتي اروند کنار
🥀 به دليل اصابت گلوله و جراحات شديد از ناحيه پهلو،صورت و دست به جمع ياران کربلايي حضرت امام حسين (عليه السلام) پيوست و به شهادت رسيد.🥀
#شهید_سیدجواد_موسوی