گفت:
سیدی و مولای!
سینه ی من به تنگ اومد و غربتت کاسه ی صبرم رو لبریز کرده...
اجازه بده برم بجنگم!
ی جایی، شنیدم که گفتن:
عباس وارد خیمه شد، دید بچه ها پیرهنای عربیشون رو زدن بالا و شکماشون رو گذاشتن روخاکهای نمناک کف خیمه ی مشک ها ، بلکه خُنَکای نمِ خاکِ خیمه یه کم عطششون رو برطرف کنه....
😭😭
ساقیِ حرمِ حسینه...😔
تا این صحنه رو دید به غرورش بر خورد!
گفت من باید برا این بچه ها آب بیارم...
الان عمو برامون آب میاره...
😭
دیگه چیزی تا سیراب شدن نمونده...
😭
یه وقت دیدن صدای ناله ی عباس بلند شد:
یا اَخا اَدْرِکْ اَخاک
داداااااش! بیا به داد داداشت برس...
😭
اضطراب حرم از تشنگیُ مشک تو نیست
بی علمدارشدن، رنگ پریدن دارد...
😭
حسین هم نشسته بالای بدن عباسش،
داره التماسش میکنه که یجوری بلند شه و دوباره خودشو برسونه به خیمه...
😭😭
پرچم به دوشِ لشکرِ زهرا ، بلند شو
پشت و پناه زینب کبری، بلند شو
😭
این فکر(اسارت زینب و دخترْ بچه ها) داره دل حسین رو طوفانی میکنه
همه ی لشکرِ دشمن دارن حسین رو نگاه میکنن
حسین به عباسش میگه :
دارد سپاه حرمله لبخند می زند
بر دست های خواهر تو بند می زند...
😭😭
داداش نکنه ما رو تنها بذاری و بری...
نکنه زینبو بین این نامحرما رها کنی و بری
چشاتو باز کن داداشـــــــــــــــــــممم😭
دستی بگیر زیر پر خواهرت، بمــــــــان
نامحرم است همسفر خواهرت، بمـــــــــان
😭😭😭
یه نگاه ِ پر از حزن و ماتم کرد و با ناامیدی و به حالت التماس یه جمله گفت، گفت:
پشت و پناه اهل حرم، پا نمی شوی؟
😭😭😭😭