همون جوونی که تا از بابا اجازه ی میدون رفتن خواست، باباش بدون ذرهای معطلی بهش اذن داد...
اما وقتی راه افتاد سمت میدان جنگ، باباش هی از پشت سر بهش نگاه میکنه و میگه:
اللهمَّ اشهَد علی هؤلاءِ القوم فقد بَرَزَ اِلَیهم اشبهُ الناس خلقاً و خُلقاً و منطقاً برسولک.
خدایا ببین شبیهترین فرد رو از لحاظ قیافه و اخلاق و صحبت کردن به پیغمبرت ، دارم میفرستم سمت لشکر....
همینجوری که داشت قدم وردمیداشت و میرفت، دل بابا رو هم با خودش می برد...
گفت علی جان !
جان دهی و جان ستانی از پدر با هر قدم
این خرامان راه رفتن را ز زهرا برده ای...
😔
میدونم چشمت میزنن پسرم....
چشم بد دور از آن قد رشیدت پسرم
قامتت شانه به شانه با علمدار شده....
مثل تسبیحی شدی که پاره شد نخ، پخش شد....
در دل صحرا چگونه پیکرت را جمع کنم؟؟
😭
یه وقت دیدن حسین داره صدا میزنه:
جوانان بنی هاشم بیایید
علی را بر درِ خیمه رسانید...
😭