روضه ای که خواهری مثل "زینب سلام الله علیها"عمیقا احساس میکنه که برای "آخرین بار" هست که داره برادری مثل حسین رو "سالم" و "سرِ پا" میبینه....
😔
از این جا به بعد را دیگر نه قلم توان دارد، نه چشم به خون نشسته ...
نه دل همراهی می کند و نه ...😭
خیمه ها بی پناه شده بود با رفتن عباس . .
عباس علمدار . . .
عباس آب آور . . .
حالا دیگه لحظات خداحافظیِ حسینِ تنها و غریب با اهل خیمهها شده...
😔
خداحافظی با همه "حتی رقیه و سکینه" یه طرف، خداحافظی با زینب یه طرف...
😔
همینجوری که دارن با هم حرف میزنن، یه وقت زینب میگه:
راستی داداش!
ساربان مینگرد ، بد به دلم افتاده...
می روی کاش که "انگشترِ"خود را نبری
😭
حسین هم همینجور که داره به توصیه های خواهرش گوش میده، چشمش میفته به یه گوشه ای از چادر خواهرش که خاکیه،
خم میشه و خاک چادر زینبشو دو دستی میتکونه...
اما زینب میگه:
داداش حالا تحمل خاکی شدن چادر خواهرتو نداری؟
تو که بری ما چکار کنیم با این لشکر...
😭😭
چادر خاکی من را نتکان، گریه نکن
که مهیا شده ام بگذرم از هر گذری...
😭