eitaa logo
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
1.9هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
317 فایل
دهه هشتادےهاهم‌شهیـدخواهندشد شهیـدانـے‌میشوندامثال‌شهداے: شهید آرمان علی وردی🤍:) من |🌿 @nojavan82 برا تبـادل⇜ @tabalolat_shohaadaa80
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی درس می خواند؛ هلاک می کرد خودش را... هر بار که به او می گفتم: _بسه دیگه! چرا این قدر خودتو اذیت می کنی؟ می گفت: _اذیتی نیست:) اولاً که خیلی هم کیف می ده دوماً هم وظیفه مونه! باید این قدر درس بخونیم که هیچ کسی نتونه بگه بچه مسلمون ها بی سوادند ‌[ ] ʝסíꪀ↷ ¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
السلام عليك یا موسی بن جعفر💙✋🏻🌻
🍃 امام حسین علیه‌السلام: با گذشت ترين مردم، كسى است كه در زمان قدرت داشتن گذشت كند.🍃 📚 الدرّة الباهرة، ص۲۴ ʝסíꪀ↷ ¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
آب زنید راه را حین که نگار می‌رسد:))❤️🌿°• ʝסíꪀ↷ ¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
به قول حاج قاسم +خدایا! مرا، به خودم وامگذار... ʝסíꪀ↷ ¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
☕️🌿... 🖋 :خانم زهرا اسعد بلند دوست ✨❣ باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت. ابرویی بالا دادم ( فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه.. پس اجازه بدین رد شم..) ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود ( اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید..) “باید” اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد. با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد ( باید؟؟ باید چی؟؟) انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جوابم سوالمو بدین..) کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوالِ ؟؟ چه سوالی؟؟) بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد ( چرا به مادرم گفتین نه؟؟) این سوال چه معنی داشت؟؟؟ دوست داشتن؟؟ یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟؟ مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد. او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود.. کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم. سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد. و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟؟ و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد. و چه سرمایی داشت حرفهایش.. این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی. و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟؟ زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم. من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن..) اخمش عمیقتر شد . اما سر بلند نکرد.. اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا. حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد. سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید. با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت. این اولین دیدارِ این اولین دیدارِ چشمانش بود.. رنگِ نگاهش درست مثله فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود. باید اعتراف میکردم ( یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم) شالم را کمی عقب دادم ( بببین .. موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی.. ولی خب، سرطانه دیگه.. یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند.. صورتمو ببین.. عین اسکلت.. از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک.. پس عقلا این آدم به درد زندگی نمیخوره.. چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع.. همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره.. حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری.. من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خورد شدتون یه دنیا عذر خواهی.. میخواستی همینا رو بشنوی؟؟ اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟ باشه.. آقا من پام لبِ گورِ.. راحت شدی؟؟) دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم.. و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت.. منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم ادامه دارد... ❣✨ ʝסíꪀ↷ ¦http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
☕️🌿... 🖋 :خانم زهرا اسعد بلند دوست ✨❣ آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم. هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد. وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم. و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد. نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم. اماوقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد.. چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد.. وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده.. دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید ( خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی.. ؟؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت..) و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود. باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم. شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم. حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود.. لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر.. حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال .. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست.. رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند. اما من چای و نان پنیر میخواستم. پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد. دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.. جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه.. نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی.. نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست. از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد. باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی.. مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره.. تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته.. بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم. یه لباس شیکو پوشیده تنت کن. میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین. عاشقتم زشتِ داداش..) لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد. بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم. ادامه دارد... ❣✨ ʝסíꪀ↷ ¦http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
🔴پرهیز از غرور و خود پسندی مسئولین 🍃 إِيَّاكَ وَ مُسَامَاةَ اللَّهِ فِي عَظَمَتِهِ وَ التَّشَبُّهَ بِهِ فِي جَبَرُوتِهِ فَإِنَّ اللَّهَ يُذِلُّ كُلَّ جَبَّارٍ وَ يُهِينُ كُلَّ مُخْتَالٍ 💠بپرهیز كه خود را در بزرگی همانند خداوند پنداری، و در شكوه خداوندی همانند او دانی، زیرا خداوند هر سركشی را خوار می‏سازد، و هر خود پسندی را بی‏ ارزش می‏كند. 📚 ʝסíꪀ↷ ¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
🍃 ثواب کسب شده از امشب هدیه به همه شهدای در راه علم✨ ‍🌸
موضوع امشب: 📌 اسباب گرفتاری ها!
❗️محبت دنیا انسان را منتهی به هلاکت ابدی می کند.
فرضاً که انسان مبتلای به معاصی دیگر نگردد- گرچه بعید بلکه محال عادی است - خودِ تعلق به دنیا و محبّت به آن، اسباب گرفتاری است.
هرچه آنها کمتر باشد، برزخ و قبر انسان روشن تر و گشاده تر و مکث انسان در آن کمتر است و لهذا برای اولیاء خدا بیشتر از سه روز- چنانچه در بعضی از روایات است - عالم قبر نیست.
🔵بلکه میزان در طول کشیدن عالم قبر و برزخ همین تعلّقات است.
آن هم برای همان علاقۀ طبیعی و تعلّق جبلّی است.
🌱 ای خدا!باقی مانده غیبت امام زمان را بر ما ببخش... این ویروس منحوس را از کشور برکن.. خداوندا در این ماه مبارک طاعات مارا مورد قبول خودت کن... ما را هر روز بیشتر از پیش تشنه فرا گیری علوم دینی کن.. رهبر انقلاب اسلامی ما را سلامتی فراوان عطا کن.. روح امام و شهدا را غریق رحمت بالای خود کن... آمین🙏🏻 ʝסíꪀ↷ ¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
ممنون از همراهی گرمتون با امشب🙂🙏🏻 التماس دعا یا علی💕✋🏻
السلام عليك یا باقر العلوم✋🏻❤️☘️
هـشتاااادی بہ گوشی؟؟؟!!
✌ یعنی نه اینکه اون بشی ….. قرار بودی کاری کنی ک ارزش ترور شدن داشته باشی . تا حالا به این فکر کردی چقدر برای اسلام مفیدی و چقدر خار چشم دشمنی و چقدر ارزش ترور شدن داری ؟!؟!؟! قرار بود شهید بشیاااااااا . اینجوری شهید ک هیچ به قول طنزای جبهه ترکشم نمیخوریاااا !!!!! . قرار بود وقتی میری دانشگاه به عنوان عنصر علمی کشور کاری کنی ک مرزهای علمو تکون بدی و بار علمی کشور رو به دوشت بکشی . نه اینکه کل درکمون از دوران تحصیلمون درس خوندن شب امتحان باشه ووو و تقلب روز امتحان . اگه میگی رشتم بدردم نمیخوره چرا داری وقت خودتو تلف میکنی برو چیزی ک دوست داری رو یاد بگیر . . برو چیزی رو یادبگیر که بدرد کشورت بخوره .  . حواست باشه ارزش ترور شدن داري يا نه كجاي مملكته که اگ تو نباشي لنگ ميشه ؟!؟ تو نخبه ي اين مملكتي !!! تشخیص با خودت کدوم وظیفه تو این جهاد با تواااا …. آره همسنگرم قرار بود با هم ، سنگرهای علمی کشورو حفظ کنیم و بگیم العلم السطان ( علم قدرت است ) ولی یکم فکر کن با این اوضاع منو تو ، توی فراگیری دانش و علم به کجا میرسیم . قرار بود کاری کنی گوهر وجودت ارزشمند بشه . ان شاالله ک تو ارزشمند شدی دعا کن منم ارزشمند بشم. ʝסíꪀ↷ ¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
دوستان ان شاءالله امشب ساعت ۲۱:۰۰ داریم خوشحال میشیم همراهی کنید🌸✨ ʝסíꪀ↷ ¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
الغوث الغوث الغوث... خدایا هزار گناه و یک توبه😐🤲 ʝסíꪀ↷ ¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
ما بایست تا آنجایی که میتوانیم وسیله صیقل دادن این نفوس جوان های عزیزمان را فراهم کنیم... ♥️🌱 ʝסíꪀ↷ ¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
دهه هشتاد=افسران جنگ نرم🇵🇸
دوستان ان شاءالله امشب ساعت ۲۱:۰۰ #کلاس_روشنگری داریم خوشحال میشیم همراهی کنید🌸✨ ʝסíꪀ↷ ¦ http://e
بِسمِ أَلْلّہِ أَلْرَّحْمَڹِ أَلْرَّحِيم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💡روشنگری 🔻در این ویدیو پستی و بلندی زندگی سیاسی شجریان رو ببینید ʝסíꪀ↷ ¦ http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦
☕️🌿... 🖋 :خانم زهرا اسعد بلند دوست ✨❣ به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند. حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز….. به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود. نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم. اما فعلا آّبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه.. پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم. بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم. آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم. با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم. ماننده گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت. دانیال چند ضربه به در زد و وارد شد. لبخند رویِ لبهاش جا خشک کرد ( چه عجب بابا.. ما شما رو دوباره خوشگل دیدیم.. اونا چیه صبح تا شب تو خونه میپوشی؟؟ نکنه لباسایِ مامان بزرگِ خدا بیامرزو از زیر زمین کش رفتی که هی دم به دقیقه تنت میکنی؟؟ اینا خوبه پوشیدی دیگه.. خدایی پروین از تو خوش سلیقه تره.. ببین چی دوخته.. محشره.. راستی دختری، خواهر زاده ایی.. چیزی نداره؟؟) و من با برادرانه هایش ریسه رفتم و ذوق کردم. صدای زنگ بلند و او دست پاچه از اتاق بیرون دویید. کمی ادکلن زدم و تجدید نگاهی در آینه کردم. صَندلهایِ مشکی را پوشیدم و از اتاق خارج شد. یک قدم مانده به قرار گرفتن در تیررسِ دانیال و مهمانهایش، صدایی آشنا گوشم را کشید. اما امکان نداشت.. با تردید به سمت مهمانها گام برداشتم. پاهایم خشک شد.. قلبم سر به سینه کوبید و دستانم یخ زد.. دانیال با مهربانی و شوخی، مهمانها را دعوت به نشستن میکرد.. آن هم چه مهمانانی.. فاطمه خانم با صورتی خندان پوشیده در چادر و روسری زیبا و گرانمایه.. و حسام قاب شده در کت و شلواری، مشکی و اندامی که با پیراهنی سفید، حسابی استایلِ نظامی اش را گوش زد میکرد. مات مانده بودم. جریان چه بود؟؟ آنها اینجا چه کار میکردند؟؟ ناگهان فاطمه خانم متوجه حضورم شدم و با شوق ومحبت صدایم زد. دانیال آب دهانش را ا استرس قورت داد. و حسام با تبسمی خاصی ابرویی در هم کشید و دسته گلو شیرینی را روی میز گذاشت. فاطمه خانم، منِ گیج و بی حرکت مانده را به آغوش کشید و قربان صدقه ام رفت و با لحنی پر عجز و مهربان، آرام کنارِ گوشم نجوا کرد که حلالش کنم.. که گفته هایش را از خاطر ببرم و به دریا بسپارم.. که اشتباه کرده.. و من وامانده چشم برنمیداشتم از سینه سپر شده ی حسام و سری که با لبخندی خاص، کمی کجش کرده بود.. و نمیدانستم این مرد، خودِ واقعیِ حسامِ مظلوم است؟؟ یا امیر مهدیِ فاطمه خانم..؟؟ ادامه دارد... ❣✨ ʝסíꪀ↷ ¦http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909 ¦