امروز بدن کشیده شدهی قاسم رو دیدی!
دیدی که سم اسب ها استخونای کل بدنش رو خورد کرده بودن.
دیدی که تا رفت میدون جنگ و برگشت چقــــــــــد قدش بلندتر شد...😭
امان ازدلت...
😭
علی اصغرو دادی به داداشت که ببره سیرابش کنه و برش گردونه
مدل سیراب شدنشو رو دست حسین دیدی...
😭😭😭
امان از دلت بی بی...
بدن قطعه قطعه ی علی اکبر رو تو عبا و دست جوونای بنی هاشم دیدی...
دیدی که چجوری از زیر عبا داره خون چکه میکنه...
دیدی که حسین چجوری از بالای جنازه ی علی اکبر برگشت...
😭😭
امان از دلت زیـــــــــــنب...😭
مسیر بین خیمه ها تا گودال قتلگاه رو چندین بار رفته و برگشته...
😭😭
امروزم که به خیمه ها حمله کردن برا غارت کردن، زینب خیلی اینطرف و اونطرف دوید که بچه ها رو آروم کنه و از وحشت و بهت درشون بیاره...
😭😭
وقتی هم که خیمه ها رو آتیش زدن، زینب خیلی دوید تا بچه ها رو از خیمه ها درشون بیاره و نذاره بسوزن...
😭😭😭
وقتی هم که خیمه ها سوختن و تموم، زینب خیلی دوید تا بچه ها رو دوباره از دل صحرا پیدا کنه و جمشون کنه...
😭😭
همه رو جمع کرد
شمردشون
دید دوتاشون نیستن...
هوا دیگه داشت تاریک میشد، گفت تا تاریک نشده بدوم بلکه این دوتا بچه رو پیدا کنم...
😭
آخخخ بی بی جانم...😭
رفت دید این دوتا بچه تو دل صحرا زیر یه بوته خار دست انداختن گردن همدیگه و از ترس و وحشت و تشنگی و ... مُردن😭