اگہ سربلندیم و اگہ داریم عزتے براش خون داده شهید آهاے بچہ هیئتے...💔🍃
اگہ آرزو بہ دل براےِ شهادتے بلند یا حسین بگو آهاے بچہ هیئتے...💔🍃
اگه نقد و انتقادے درباره هیئت بود خوشحال میشم بشنوم...↓
@Javane_Enghelabi14
یاحق🤚🏻
Moghadam-Shab23Ramazan1394[03].mp3
4.31M
کربلارو عشقه ، این هوا رو عشقه
🎤 کربلایی جواد مقدم
نوحه شور|°•.•°•.•°
◾️ #شب_جمعه #امام_حسین
#رزق_شبانه❤️🌙✨
/ʝסíꪀ➘
|❥eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
اگه از پست های امروزمون خوشتون
اومد نفری یه صلوات برای سلامتی امام زمان {عج} ومقام معظم رهبری بفرستید 🌱
باهاش حرف بزن ...صداتو میشنوه ...
بگو بابا مهدی خیلی دلتنگتم
خیلی دوست دارم
کمکم کن بتونم سرباز خوبی باشم
کمکم کن درکت کنم بفهممت
بابامهدی ....
/ʝסíꪀ➘
|❥eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
فکر کنم و بزرگترین عیبمو پیدا کنم. یه جا بنویسمش که جلو چشمم باشه و سعی کنم ترکش کنم.
#قرارمهدوی
بچهها
بگردید یِ رفیقِ خدایی پیدا کنید؛
یِ دوست پیدا کنید
کِ وسط میدون مینِ گناه،
دستمونُ بگیره..
| #حاج_حسین_یکتا |
/ʝסíꪀ➘
|❥eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909
حتمااا بخوانید|••°°°....
انا المهدی🍁
عصر روز جمعه است...
یک روز تعطیل در کنار خانواده!
مادرم در آشپزخانه مشغول غذا درست کردن و انجام کار های روزانه خانه بود. پدرم هم در اتاقش مشغول انجام کار های اداری باقی مانده اش بود ، من و خواهرم روی مبل نشسته بودیم ، من با گوشی ام بازی می کردم و خواهرم هم مشغول نوشتن انشاء بود و برادرم نیز مثل همیشه در حال بازی کامپیوتری کردن بود
تلویزیون هم برای خودش برنامه پخش می کرد.
روز جمعه ای دل انگیز... اما از قیافه هایمان داد می زد چیزی این وسط کم است. چیزی که هر روز جمعه کم بود...یک چیزی که می تواند حال همه را خوب کند...
در همین حس و حال بودم که
ناگهان پیامی را خواندم و ذهنم دگیر آن شد:
چشم هایت را ببند!
فکر کن که روزی رسیده و فریاد انا المهدی را از حجاز می شنوی...
اولین کاری که می کنی چیست؟!
...جوابی نداشتم ، در ذهنم اولین کار را که درست بود در الویت قرار دادم و با کلی فکر کردن فهمیدم که اولین کارم غش کردن است!!توجهی نکردم از رویش رد شدم...
سکوتی در خانه بود در عین حال پر از صدا.
به یک باره...
صدایی آشنـــا
گوش های همه مان تیز شد. همه ترسیده بودیم...برادرم از پنجره بیرون را نگاه کرد... مادر کفگیرِ در دست راستش را به دست چپ داد و دست روی سر نشست!
پدرم سر گردان بود. نمی دانستیم چه باید بکنیم
در تلویزیون مجری و میهمان برنامه شان هم از جا بلند شده بودند و اطراف را می نگریستند...
این صدا هنوز در گوش هایمان پیچیده بود...
من ایستاده به سر خود می زدم و گریه می کردم
خواهرم نمی دانست چه شده است...
چادر سر کردم و به بیرون از خانه رفتم،صحنه ای که دیدم عجیب و غریب بود...همه مردم در خیابان سرگردان بودند...
یکی بند کفشش را می بست ، یکی گره روسری اش را سفت می کرد ، دیگری دکمه های لباسش را در راه می بست...
یک پیرزن نیز دست های چروکینش را به آسمان بلند کرد و خدا را شکر می کرد،دیگری در حال اشک ریختن بود ، یکی دیگر هم...
و باز هم این صدا در گوشمان می پیچید.
سوار ماشین شدیم و به خیابان ها رفتیم . با برادرم در کنار گل فروشی توقف کردیم. همه در حال خریدن شاخه یا دسته ای گل بودند...
در مغازه تلویزیون بود! همه منتظر دیدن روی مهدی فاطمه،یوسف زهرا بودند...
وقتی تلویزیون چهره مولا را نشان داد همهمه ای شد...خانومی گفت قربان روی درخشانت یبن الحسن، کسی داد می زد به قرآن قسم من این چهره را بار ها دیده ام...
چهره ی پر نور او را دیدم،باورم نمی شد. مثل یک خواب بود.
چشم هایم دیگر نمی دانستند چگونه ببارند من از طرفی ترسیده و بودم از طرفی خوشحال...
و باز هم این صدا در گوش هایمان زمزمه می شد↓
فریــــــــــــــ🗣ـــــــــــــــــــاد
انا المهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی...!!!
🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐
http://eitaa.com/joinchat/3476422671C332e5d0909