راه میوفتی ..
چشم ، چشمُ نمیبینه..
فقط صدا میاد...
صدای خادما ...صدای راهنمایی ها...
صدای قدم زدن بقیه هم گروهی ها
رو خاکای بیابون...
حتی نمیفهمی کجایی
فقط راه میری پشت هم...
یکی از فرمانده ها میاد
صور فلکی نشون میده تو آسمون..
بهت میگه بچه های رزمنده وقتی شبا تو بیابونا گیر میکردن
چجوری راه و پیدا میکردن...
از طریق ستاره ها..
از دور یه نوری میبینی روی زمین ..
معلومه یه ساختمونیه..
خب انگاری داریم میرسیم..
نزدیک تر که شدیم
میبینی فقط فانوسه دور یه ساختمونی ...
یه حسینیه اینجاست ...
کدوم حسینیه ؟؟
همون حسینیه ای که خودِ حاج همت دیوارشو خشت به خشتِشو
با بسیجی ها ساخت ...
با کمک خادمااا میشینی ...
روضه شروع میشه :)
عادتِ بچه های ِ تخریب میدونی چیه؟
اونا همیشه با نامِ مادر(س) کارشونو شروع میکردن:)
قانون گردان تخریب اینه
یه راوی میاد برات تعریف میکنه چیشده و چی بوده
یه مداح میاد برات با روضه ی مادر شروع میکنه ...
ولی گیجی ... هنوز نمیفهمی
راوی چی میگه ... ینی چی...
تو حال و هوای خودتی که راهنماییت میکنن سمت خروج ..
ته ِ حسینیه ...
میری بیرون
یه راه کوچیک هست ..
که کلی پرچم داره و فانوس ..
نگاه که میکنی
پایین هر پرچم یه چاله است ..
کم کم که دقت کنی ،
میفهمی این چاله ها ،
قبر اند:)
قبر های ِ تو خالی ...
برات تعریف کردن
که برای آموزش ِ بچه ها میومدن این اطراف حسینیه ،
چادر میزدن، هفته ها آموزش میدیدن...
وقتای استراحت شون
مث منو تو وقت حروم نمیکردن:)
حتی خیلی هاشون نمیخوابیدن
میومدن یه گوشه ای
برای خودشون قبر میکندن،
میرفتن داخل قبر ها ..
مناجات و مناجات و مناجات ...