* 🍃🌹﷽🌹🍃
رهـایے از شـب🌒
#پارت_22
هرچه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میکردم اونباید از کنارم راحت گذر کند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست. لعنت به این کامران! چقدر زنگ میزند.چرا دست از سرم آن هم در این لحظه که باید سراپا چشم وحواس باشم برنمی دارد؟ من با بیحیایی به او زل زدم و او خیره به سنگ فرش پیاده روست.اینگونه نمیشود.
عهههه.!!!!بازهم زنگ این موبایل کوفتی! با عجله گوشیم را از کیفم درآوردم و خاموشش کردم. چشمم به طلبه بود که چندقدم با من فاصله داشت وندیدم که گوشیم رو بجای جیب کیفم به زمین انداختم.از صدای به زمین خوردن گوشیم به خودم آمدم ونگاهی به قطعات گوشیم کردم که روی زمین ودرست درمقابل پای طلبه به زمین افتاده بود.
نشستم.
به به.چه عطر مسحور کننده و بهشتی ای!!
فکر کردم الان است که مثل فیلمها کنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع کند ودرحالیکه اونها رو به من میده نگاهمون به هم گره بخورد واو هم یک دل نه صد دل عاشقم شود.البته اگر بجای موبایل سیب یا جزوه ی درسی بود خیلی نوستالژی تر میشد ولی این هم برای من موهبتی بود.
اما او مقابلم زانو که نزد هیچ با بی رحمی تمام از کنارم رد شد و من با ناباوری سرم را به عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا کردم!
گوشی را بدون سوار کردن قطعاتش داخل کیفم انداختم. اینطوری ازشر مزاحمتهای کامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر کارش تنبیه شود.بخاطر تماسهای مکرر او من هم صحبتی با اون طلبه را از دست داده بودم!!
چندروزی گذشت و من تماسهای کامران را بی پاسخ میگذاشتم.با فاطمه هم مدام در ارتباط بودم وحالش را میپرسیدم.او میگفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده که بعد از رفتنم حالش رو به بهبوده و بزودی به هر ترتیبی شده به مسجد برمیگرده.باشنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمی تر شوم و پی به رابطه ی او و آقای مهدوی ببرم.من با اینکه میدانستم مهدوی از جنس من نیست و توجه او به من فرضی محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابسته به او شده بودم و همین لحظات کوتاهی که او را دیدم دلبسته اش شده بودم.و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مردهایی در زندگیم بودند که فقط به چشم طعمه نگاهشان میکردم وقتش است که مردی را برای آرامش و احساس های دست نخورده وپاکم داشته باشم.حتی اگر او سهم من نباشد،دیدار و صدایش آرامش بخش شبهای دلتنگیم است. بالاخره کامران با اصرار زیاد خودش وفشار مسعود و زبان چرب ونرم خودش دوباره باب دوستی رو باز کرد و بایک پیشنهاد وسوسه برانگیز دیگه رامم کرد.همان روز در محفلی عاشقونه که در کافه ی خود تدارک دیده بودبا گردنبندی طلا غافلگیرم کرد.! و دوستی ما دوباره از سر گرفته شد وموجبات حسادت اکثر دختران دورو برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم کرد.وقتی با کامران بودم اگرچه بخشی از نیازها و عقده های کودکی ونوجوانی ام ارضا میشد اما همیشه یک استرس و نا آرامی مفرط همراهم بود. وحشت از لو رفتن...وحشت از پیشنهادهای نابجا..واین اواخر احساس گناه در مقابل فاطمه و اون طلبه روح وروانم رو بهم ریخته بود..
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
* 🍃🌹﷽🌹🍃
رهـایے از شـب🌒
#پارت_23
روزها از پی هم گذشتند ومن تبدیل به یک دختری با شخصیت دوگانه و رفتارهای منافقانه شدم.اکثر روزها با کامرانی که حالا خودش رو به شدت شیفته و واله ی من نشان میداد سپری میکردم و قبل از اذان مغرب یا در برخی مواقع که جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرکت میکردم! بله من پیشنهاد فاطمه رو برای عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر کنار او باشم و بیشتر بفهمم.!
به لیست برنامه هام یک کار دیگه هم اضافه شده بود و آن کار، دنبال کردن آقای مهدوی بصورت پنهانی از در مسجد تا داخل کوچه شون بود.اگرچه اینکار ممکن بود برایم عواقب بدی داشته باشد ولی واقعا برام لذت بخش بود.
ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهاری با خودش نوید یک سال دلنشین و خوب را میداد.کامران تمام تلاشش را میکرد که مرا با خودش به مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار به بهانه ای سرباز میزدم.ازنظر من او تا همینجا هم خیلی احمق بود که اینهمه باج به دختری میداد که تن به خواسته اش نداده.! شاید اوهم مرا به زودی ترک میکرد و میفهمید که بازیچه ای بیش نیست.اما راستش را بخواهید وقتی به برهم خوردن رابطه مون فکر میکردم دلم میگرفت! او دربین این مردهای پولدار تنها کسی بود که چنین حسی بهم میداد.احساس کامران به من جنسش با بقیه همتایانش فرق داشت.او محترم بود.زیبا بود و از وقتی من به او گفتم که از مردهای ابرو بر داشته خوشم نمیاد شکل و ظاهری مردانه تر برای خودش درست کرده بود.اما با او یک خلا بزرگ حس میکردم.وهرچه فکر میکردم منشا این خلا کجاست؟ پیدا نمیکردم!.
هرکدام از افراد این چندماه اخیر نقشی در زندگی من عهده دار شده بودند و من احساس میکردم یک اتفاقی در شرف افتادنه! روزی فاطمه باهام تماس گرفت و باصدای شادمانی گفت:اگر قرار باشه از طرف بسیج بریم مسافرت باهامون میای؟
با خودم گفتم چرا که نه! مسافرت خیلی هم عالیه! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.ولی او ادامه داد ولی این یک مسافرت معمولی نیستا
با تعحب پرسیدم :
-مگر چه جور مسافرتیه؟
گفت اردوی راهیان نوره.قراره امسال هم بسیج ببره ولی اینبار مسجد ما میزبانی گروه این محله رو بعهده داره.
با تعجب پرسیدم:راهیان نور؟!!! این دیگه چه جور جاییه؟!
خندید:
-میدونستم چیزی ازش نمیدونی!راهیان نور اسم مکان نیست.اسم یک طرحه! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگی جنوبه.
خیلی با صفاست. خیلی...
تن صداش تغییر کرد.
🔴 #انحراف از این جا شروع شد
🔹 تقدیر از #مسیح_علینژاد در جشن یکسالگی روزنامه اعتماد ملی توسط #کروبی
🔹 #این همان دختر پاک و ساده روستائی یعنی مسیح علینژاد است که وقتی به تهران آمد وارد جریان اصلاحات شد. وقتی اصلاحاتی شد حرمت شکنی یاد گرفت. و توسط دوست پسرهای اصلاحاتی اش در حالی که هنوز ازدواج نکرده بود؛ به اعتراف خودش خانه مادرش حامله شد. بعد که کاملا" شرافت و حیائش را حراج کرد در حضور خاتمی رئیس جمهور سابق با صدای بلند شروع به ترانه خواندن کرد و خاتمی همان روحانی گمراهی بود که ترانه خوانی او را نه تنها گوش کرد بلکه تایید کرد. و بعد همین دختر اصلاحاتی از دست یکی از سران دیگر فتنه یعنی کروبی جایزه گرفت و می بینید همان دختر ساده روستائی امروز تبدیل به یک هند جگر خوار شده و به یک فاحشه حرفه ای شده است که آوازه هرزگی او حتی صدای دوستان خودش را هم در آنطرف آبها در آورده. البته این فقط یکی از دستپخت های روحانیون فاسدی مثل خاتمی و کروبی ومجمع روحانیون است الان حدود ۳۰۰ نفر از تربیت یافتگان مکتب لیبرالیسم و موج سبز و بنفش در اردوگاه دشمن مشغول مزدوری برای دشمن و خیانت به وطن و ملت خویش هستند. و این است نتیجه جریان فکری وابسته به غرب.
اساسا برنامه ماه مبارک رمضان برنامه
انسانسازی است که
انسانهای معیوب در این
ماه خود را تبدیل به انسانهای سالم،
و انسانهای سالم خود را تبدیل به انسانهای
کامل کنند، برنامه ماه مبارک رمضان برنامه
تزکیه نفس است، برنامه اصلاح معایب
و رفع نواقص است!
-شهیدمرتضیمطهری
#کلام_شهید
#فقه_مسجد
🔹سوال:آیا شرعاً ساخت موزه در گوشه ای از صحن مسجد بدون دخل و تصرّف در ساختمان آن جایز است،مثل کتابخانه که امروزه جزئی از مسجد را تشکیل میدهد؟
🔺جواب: ایجاد موزه یا کتابخانه در گوشه صحن مسجد اگر مخالف کیفیت وقت تالار و شبستان و صحن مسجد باشد و یا موجب تغییر ساختمان مسجد گردد،جایز نیست.
بهتر این است که مکانی در کنار مسجد برای این منظور تهیه شود.
💬آیت الله خامنه ای
هدایت شده از زیر سایه شهدا🇵🇸
🌸✨
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#امام_رضا
____________🌿
همسر شهید درباره خاطرات دوران دفاع مقدس حمید رضا می گوید:
زمانی که شوهرش مجروح شده بود به تهران آمدیم، با بیمارسـتانها تماس میگـرفتم تا حمیدرضـا را پیدا کنیم.
فکـر میکردیم حمیدرضا سالم است و ظهر برای ناهار به خانه میآید. بلند شدم ناهاری درست کردم تا اگر با برادرانش که برای پیدا کردن او رفته بودند به خانه آمد، دور هم ناهار بخوریم ولی برادرانش هم نتوانستند او را پیدا کنند و وقتی دوستانش خبر دادند در کدام بیمارستان بستری شده است، به آنجا رفتیم.
در راهروی بیمارستان که حرکت میکردم، مدام با خود میگفتم شاید دست نداشته باشد، خب مشکلی ندارد با این مسئله کنار میآیم، شاید نه دست داشته باشد و نه پا ولی باز هم میتوانم با این موضوع کنار بیایم.فقط برایم این مهم بود که چشمانش ببیند تا بتوانیم بار دیگر به همدیگر نگاه کنیم.
وارد اتاق که شدم، باورش برایم سخت بود حمیدرضا را در آن شرایط وخیم ببینم. چشمانش به سختی میدید و بدنش پر از تاولهای بزرگ شده بود. من باز هم امید داشتم که او خوب شود و کنار ما برگردد. بالای سرش بودم که دیدم آب خواست. برای اینکه عطش اش برطرف شود، برادرش رفت و مقداری لیمو شیرین خرید تا آبش را بگیریم و به او بدهیم.
#سردار_حمیدرضا_رفیعی
#سیره_شهدا
#شهدا
⊰•💙🍃•⊱
مابــٰافرآقهـٰاساختھایم،
امـّٰابـٰافِرآقتـوسوختھایم..!🙂💔
⊰•💙•⊱¦⇢#حاج_قاسم
⊰•🍃•⊱¦⇢#شهیدانه