فِي هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِي كُلِّ سَاعَهٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً... علیرضا دارد دعای سلامتی امام عصر (عج) را می خواند که گوشی آقای کرمی(مسئول هیات) زنگ می خورد سقلمه ای به پهلویم می زند، گوشی را می دهد دستم. می دانم که باید گوشی را جواب دهم و ایضا می دانم که آنکه پشت خط است آدرس را می خواهد. آخر آدرس را اشتباه فرستادند یا فرستادیم برایش...
راستش ساعت پنج بود که رفتم درب خانه برادر شهید و بعدش زنگ زدم به آقای کرمی که من اینترنتم قطع است، این آدرس دقیق دیدار: «خیابان پیام آوران نبش زیتون.» لطفاً این را پخش کنید توی فضای مجازی.
قبل ترش یکی از دوستان زنگ زد و آدرس را پرسید من هم حدودی گفتم پشت مسجد امام علی. رفیق عزیزمان همان آدرس حدودی را، آنهم نه همان موقع که از من پرسید، بلکه دقیقا همان موقعی که من آدرس را برای کرمی فرستادم، می نویسد و می فرستد برایش. او هم که آدرس ها را تطبیق نداده آدرس رفیقمان را پخش می کند. نتیجه طبیعی اشتباه ما و دقت نکردن مسئول هیات همین می شود دیگر. این بنده خدا ها که زنگ می زنند جملگی شان آدرس را اشتباهی گرفتند و به تبع اشتباهی هم رفتند دم مسجد امام علی. آنجا هم که خبری نیست!
دفعه چهارم یا پنجم است که بلند شدم تا تلفن آقای کرمی را جواب دهم، سر راه سه چهارتایی صلوات هم نثار روح اموات رفیقمان می کنم. نمی دانم این نشست و برخاست هایم چه حسی را به بقیه القا می کند!! بعد گفتن آدرس می آیم می نشینم سر جایم.
توسل به ارباب آنهم داخل خانه شهید واقعا سعادت است، یکی دوهفته ایست به لطف دوستان این فیض کمتر نصیبم شده.علیرضا دارد سلام میدهد، الحمدلله که به آخرش رسیدم.
سلام آقا...
که الان روبهرو تونم...
.
.
.
میکروفون را می دهند به برادر شهید، از قبل عذرخواهی کرده بود که من اهل صحبت نیستم. فقط در حد چند دقیقه. واقع امر اینست که امروز قبل از دیدار با هم حرف زدیم و خاطراتی را که قرار است بگوید را یک بار کامل باهم مرور کردیم. بنظرم خوبی کسانی که اهل صحبت نیستند همین است که مستقیم می روند وسط قصه، شاید حین شنیدنش لذت نبری اما موقع نوشتنش همان حرف ها را می آوری روی کاغذ بی برو برگشت. و این کار من را کمی آسان تر می کند. حتی میتوانی موقع نگارش با آب و تاب بیشتری تعریفشان کنی به اضافه کمی تعلیق...
به هر حال آب دهانش را قورت می دهد و با اعتماد به نفس شروع می کند:
واقعا الگوی همه ما بود. هیچ وقت ندیدم حتی یک قدم هم جلوتر از بزرگترش بردارد. با اینکه سه چهار سالی بزرگتر ما بود اما حسابی بهمان احترام می ذاشت. روزی نشد که اذیت مان کند.
کار فرهنگی را از زمان شاه شروع کرده بود. ما دوران طفولیت مان بود که مسجد جمشید آباد می رفت. اهل جلسات قرآن مسجد بود. دست ما را هم می گرفت و با خودش می برد. برای تامین مخارج جلسات هم توی کوره های آجر پزی کار می کرد. سالهای منتهی به انقلاب که دزفول به پاخواست، همراه بقیه جوان های شهر توی تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی شرکت می کرد.
بعد انقلاب سپاه تشکیل شد و بعدتر ذخیره سپاه. من و پدر و محمد رضا جذب ذخیره سپاه شدیم. قبل جنگ اعزام شده بود مرز مهران. تحرکات عراقی ها را که دیده بود مدام می گفت عراق دارد تدارک حمله می بیند. عراق می خواهد حمله کند! می گفت ما سنگرهامان گلی است. عراق دارد سنگر بتنی می سازد!
طولی نبرد که عراق حمله کرد.
همه وقتش را توی بسیج و مسجد و جبهه می گذاشت. قبل از شروع جنگ از طرف جهاد می رفتند توی روستای های محروم برای پابرهنگان انقلاب کار می کردند. بعضی اوقات به روستایی ها درس قرآن می داد. مسئول آموزش بسیج مسجد جمشید آباد بود. دوسه باری از طریق مسجد اعزام شد جبهه تا اینکه جذب سپاه شد. پدرمان برای اینکه زیاد درگیر بسیج و کارهایش نباشد، برایش کمپرسی خریده بود. پدر مخالف جبهه رفتن نبود اصلا خودش هم توی همین خط و مسیر بود خودش بسیجی بود. اما محمد رضا کلا همه زندگی اش شده بود بسیج و مسجد و جبهه.
تازه دیپلم گرفته بود. هنوز نوزده سالش نشده بود. پدر، آرزوی خیلی از جوان های آنروز را گذاشته بود زیر پایش، تا فکر جبهه و جنگ کمی از سرش بیاید بیرون. محمد رضا با همان کامیون بچه های مسجد را می برد اردو. مدتی هم بار ماسه و سیمان جابهجا می کرد. گفته بود، فعلا که کشور درگیر جنگ است، اما بعد جنگ می خواهم بروم دانشگاه و درسم را ادامه دهم. کمپرسی را گذاشت و رفت. آخر سر هم شاگرد اول دانشگاه جبهه شد.
روایت دیدار با خانواده "شهید محمد رضا نورآبادی"
#روایت_دیدار
#دیدار_شماره_99
#واحد_شهدا
@shohada_mohebandez
💠 یاد و خاطره شهدای موشکی 28آذر گرامی باد.
📝 فاطمه کیارسی
شهر من خلاصه میشود در مقاومت دخترکانی که کودکیشان را در بمباران جا گذاشتند. شهر من خلاصه میشود در مقاومت عروس و دامادهایی که حجلهگاهشان مشهدشان شد. شهر من خلاصه میشود در مقاومت مردانی که برای خرید مایحتاج خانوادههایشان رفتند و برای همیشه اسیر آوار شدند. شهر من خلاصه میشود در مقاومت بزرگمردانی که تا ابد در تاریخ گمنام ماندند. شهر من خلاصه میشود در مقاومت پدر و مادرهایی که در مجلس عروسیِ فرزندانشان به جای شاباش بارانی از موشک و توپ شادیشان را به عزای خونین مبدل کرد. شهر من خلاصه میشود در مقاومت زنانی امدادگر با اخلاص زینبی، شهر من خلاصه میشود در مقاومت مردمانی که هشدار "الف دزفول" ایمانشان را برای ایستادگی راسختر میکرد. شهر من خلاصه میشود در مقاومت شهیدانی که فرزندانشان چهل روز بعد از شهادتشان متولد شدند.
#دزفول همیشه سرافراز، مظهر نینوا به تو میبالم. کاش در تمامی فرهنگ لغتهای دنیا نام تو معنی و مفهوم و مصداق #مقاومت میشد...
@shohada_mohebandez
شهدای خانواده آریان پور
تاریخ شهادت: ۲۸ آذر ۱۳۶۱
#واحد_شهدا
@shohada_mohebandez
شهیدان خانواده خادم پیر
تاریخ شهادت : ۲۸ آذر ۱۳۶۱
#واحد_شهدا
@shohada_mohebandez
شهیدان خانواده جمالی نیا
تاریخ شهادت: ۲۸ آذر ۱۳۶۱
#واحد_شهدا
@shohada_mohebandez
هدایت شده از مصطفی محجوب
بسم الله الرحمن الرحیم
✍🏻 به بهانهی آسمانی شدن پدر شهیدان و مجروحین عباس دمی
▪️امروز در بسیاری از خبرگزاری خواندیم:
🌹پدر شهیدان حمید و عبدالحسین #عباس_دمی به فرزندان شهیدش پیوست.
خبری کوتاه، اما....
🕊 دو پسرش در راه دفاع از اسلام و انقلاب فدایی شدند و برای بازگشت پیکر مطهر فرزندش حمید، سالها چشم انتظار بود و فقط یک پدر یا مادر شهید مفقود الاثر می داند، این چشم انتظاری یعنی چه!
😔 پسر دیگرش نیز سالهاست در اثر موج انفجار رنج میکشد و پدر هر روز و هر ساعت شاهد بی تابیاش بود و چه سخت است دیدن رنج فرزند برای پدر!
این همه را دید و چشید اما هرگز دم نزد و خم به ابرو نیاورد...
هرگز نشد کسی #گلایهی او را ببیند.
هر گز حتی برای لحظهای هم به ذهنش خطور نکرد که به امام(ره) و انقلاب پشت کند.
همواره پشتیبان ولایت فقیه بود و دیگر فرزندان و خانوادهاش را نیز در خط امام و #انقلاب تربیت کرد.
پدری زحمتکش، آرام و #صبور که اطرافیانش جز خوبی از او به یاد ندارند.
این مرد بزرگ و مقاوم ، امروز پس از سال ها ایستادگی به فرزندان شهیدش پیوست...
🌷 #عمو عبدالرضای صبور و مهربان،
ما را دعا کن و سلام ما را به فرزندان شهیدت برسان.
🔸پ ن:
یادمان باشد پدران و مادران شهدا، #ذخایر ارزشمندی هستند که یکی پس از دیگری از بین ما میروند و دریغ و افسوس که قدرشان آنطور که باید شناخته نشده، ما به اندازهای که باید پای صحبت شان ننشستهایم و از مرام و معرفتشان بهره نگرفتهایم.
هر چند دیر است اما نگذاریم دیرتر شود!!!
#مصطفی_محجوب
@zeytoon_mahjoob