eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
235 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 ، 🌷سال ١٣٦٤ از طريق جهاد بـه جزيـره مجنـون اعـزام شـدم. در آنجـا بچه ها مجبور بودند در تاريكي شب كار كنند تا دشمن آنها را به راحتـي هدف قرار ندهد. يك صبح با اكبـر صـالحي در مـسيري كـه شـب قبـل بچه ها خاكريز زده بودند، مى رفتيم كه ديديم كاميوني كنار جـاده وارونـه شده است. دو تايي كمك كرديم و بـا لـودر، كـاميون را صـاف كـرديم. 🌷هنگام برگشتن، دشمن پاتك زده بود و من دچار سردرد شـديدي شـدم، اما آن قدر خسته و بى رمق بودم كه حتي نتوانستم نگـاه كـنم ببيـنم چـه اتفاقي برايم افتاده است. همـان جـا بـيهـوش شـدم و بچـه ها مـرا بـه بيمارستان بردند. بعد از دو روز كه به هوش آمدم، خواستم بلند شوم كه احساس كردم نمى توانم پايم را تكان دهم. ملحفه را كنار زدم و با ديدن.... 🌷....و با ديدن پاي قطع شده ام فريادي از سر ناباوري كشيدم. پاي راستم قطـع شـده بـود و پـاي چـپم تركش خورده بود. لحظه اى بعد برادرم را بر بالينم ديدم. او در حالي كـه سعي مى كرد گريه اش را پنهان كند، مرا دلداري داد و گفت: خدا را شكر كه زنده اى، آدم با يك پا هم مى تواند به وطـن خـدمت كند. 🌷حرف برادرم درست بود. همان لحظه تصميم گرفتم به مبـارزه ادامـه دهم و سال ٦٧ با پاي مـصنوعي بـه جبهـه برگـشتم و تـا پايـان جنـگ ايستادگي كردم. راوى: رزمنده دلاور جانباز مجيد زنگى آبادى 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 !! 🌷يك روز حـاج آقـا بـاقرى بـه بچـه ها گفـت: چنـد نفـر كـشاورز مى خواهم! بعضى از بچه ها كه از همه جا بى خبر بودنـد، خودشـان را كشاورزهاى كاركشته اى معرفى كرده و آماده كشت هر گياهى شدند. من هم داوطلب شدم. وقتى مسئوليتمان را شنيديم، كلى خنديديم و شروع كرديم سر به سر هم گذاشتن. از آن روز ما شديم مسئول كاشـت مـين و هـر روز مقـدار زيادى مين در مناطق مى كاشتيم و اندكى بعد ثمرشان را مى ديديم! 🌷يك شب با يكى از بچـه ها يـك گـونى مـين برداشـته و بـه سـوى منطقه اى باتلاقى حركت كرديم. بايد ٣٠٠_٢٠٠ متر جلـو مى رفتيم و مينها را مى كاشتيم. با اين كه در تاريكى مطلق و ظلمت شـبانه حركـت كرديم و مى دانستيم حركت در شـب بـسيار راحـت تر و كم خطرتر از حركت در روز است، اما عراقيها بـه قـدرى منـور مى زدند كـه اصـلاً نمى شد قدم از قدم برداشت. بالاخره بعد از دو ساعت سينه خيز رفتن، به محل مورد نظر رسـيديم. همين كه خواستيم مين اول را بكاريم.... 🌷....همين كه خواستيم مين اول را بكاريم، به جاى مين، كنـسرو لوبيـايى بـه دستمان آمد. هر دو متوجه شديم چه شاهكارى كرده ايم. دوسـتم گـونى كنسرو را اشتباهاً به جاى گونى مين برداشته بـود! و حـالا مى خواست براى جبران اشتباهش، خودش به تنهايى برگردد و گونى مـين را بيـاورد. من هم مخالفتى نكردم و او رفت و اين دفعه سريعتر برگشت، مينهـا را سر خاكريز كاشتيم و به مقر برگشتيم. راوى: رزمنده دلاور اميدعلى ساسان 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 !! 🌷سال ١٣٦٧ من و تعدادى از بچه ها در قرارگاه منتظر نيروهايى بـوديم كه قرار بود به عقب برگردند. شب از نيمه گذشت اما از بچـه ها خبـرى نشد! من رفتم بالاى ماشين استراحت كنم. چند دقيقه بعـد متوجـه شـديم قرارگاه شيخ شعاعى به آتش كشيده شده و دور تا دور ما را آتش محاصره كرده است. شدت آتش به قدرى زياد بود كه امكان بيرون آمدن از سنگر از بچه ها سلب شده بود. ما يك روز تمام در سنگر مانـديم و بـه خـاطر حرارت بيش از حد، آبِ جيره بنديمان زودتر از آنچه كه فكر مى كرديم، تمام شد. تشنگى را تحمل كرديم و آن روز با تيمم نماز خوانديم. 🌷....يكى از بچه ها كه حوصله اش از ماندن در سنگر سر رفته بود، گفـت: بچه ها هر چه قسمت باشد، همان مى شود. بياييد برويم بيرون! اما كنار دستى او گفت: هيچ جا مثل سنگر امن نيست، تحمل كن! هنوز حرف او تمام نشده بود كه از سوراخ سنگر تركشى وارد شـد و از قضا انگشت آن دوستمان را قطع كرد. بچه ها بـا ديـدن ايـن صـحنه و يادآورى حرف او كه "هيچ جا مثـل سـنگر امـن نيـست!" نمى دانستند بخندند يا ابراز تأسف كنند، اما خود او كه انگار هنوز سوزش دسـتش را احساس نمى كرد، گفت: عجب جاى امنى! و شروع كرد به خنديدن. ما هم رودربايستى را كنـار گذاشـته و يـك شكم سير خنديديم! 🌷يك روز آقاى حسن زاده فرمانده قرارگاه پمپـاژ بـه مـن گفـت: بـرو اهواز و بـا خـانواده ات تمـاس بگيـر؛ مثـل اينكـه خبـر شـهادتت را بـه خانواده ات داده اند و آنها منتظر تشييع جنازه هستند! فكر كردم شوخى مى كند، اما وقتى قيافه جدى و نگـران او را ديـدم، گفتم: امكان تماسى وجود ندارد، فرمانده! نمى توانم به آنها خبر دهم كـه سالمم. فرمانده گفت: پس شما تسويه حساب كن و به خانه برگرد. 🌷....وقتى رسيدم پشت درب خانه، صـحنه اى ديـدم كـه هرگـز فرامـوش نمى كنم. كوچكترها از ديدنم ترسيده و بـاور نمى كردند خـودم باشـم. بزرگترها از ديدنم شـوكه شـده و نمى توانستند قـدم از قـدم بردارنـد. خلاصه آن روز با چهره هايى مواجه شدم كه نه گريه شان معلوم بود و نـه خنده شان! راوى: رزمنده دلاور حسين عظيمى 🆔 @shohada_tmersad313
بچه‌علی‌نقی‌الان‌کیست ؟ بسیار جالبه و خواندنی !!! علی‌نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ‌گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی‌کردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می‌شد. یك عمر جلسات مذهبی در خانه‌ها و تكیه‌ها به راه‌انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود ... آن‌هایی كه حسودی‌شان می‌شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می‌گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند ..! آخر بعضی‌ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛ پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند ..! علی‌نقی راه پدر را ادامه داده بود اما الان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود. به خاطر همین همسایه كینه‌توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ درب را زد. علی‌نقی آمد دم درب ... مردك به او یك گونی داد و گفت: «حالا كه تو بچه نداری، بیا این‌ها مال تو، شاید به كارت بیاید». علی‌نقی در گونی را باز كرد، ۱۱ تا بچه گربه از توی آن ریختند بیرون ..! قهقهه مردك و صدای گریه علی‌نقی قاطی شد ... كنار در نشست و دستانش به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابت‌تان كنم ..! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می‌كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم». خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، ۱۱ فرزند به علی‌نقی داد كه اولین‌شان همین حاج آقا محسن قرائتی است ... 🆔 @shohada_tmersad313
📎فرازی از 🔸رهبری در این زمان بسیار مظلوم هستند و خیلی از کسانی که روزگاری در کنار امام راحل بودند (البته به ظاهر)، الان رهبری را تنها گذاشته‌اند و نظرات گستاخانه خودشان را در مقابل نظرات صریح رهبری بیان می‌کنند. این‌ها سعی می‌کنند نور خدا را با دهانشان خاموش کنند، زهی خیال باطل؛ 🍁خداوند بهتر می‌داند که رسالتش را کجا قرار دهد؛ لذا عاجزانه از همه‌ی خانواده‌ام به‌طور خاص و همه‌ی دوستان و همه‌ی کسانی که صدای من به گوششان می‌رسد این است که در خط و مسیر ولایت مطلقه‌ی فقیه باشید تا این انقلاب آسیبی نبیند. 🆔 @shohada_tmersad313
⚘﷽⚘ 📌برگی_از_خاطرات برای انجام یک دوره آموزش غواصی رفته بوديم قشم. چند روزي كه گذشت و جاهای مختلف رفتيم و يه دوری تو پاساژا زديم و در نهايت شب آخر می خواستيم بريم يكى از مراكز خريدِ معروف قشم . به مسعود گفتم که بیا باهم بریم خرید من هر چی گفتم پاشو بريم، نميومد و دليلشم نمی گفت. و از اونجايی كه اگه نميومد به ما هم خوش نمي گذشت به حاجی گفتم كه مسعود نمياد؛ شما بهش بگی نه نميگه. بعد از گفتن حاجی، بلند شد وباكمال عصبانيت به من گفت اگه ‌بيام‌ و به ‌((گناه))‌ كشيده‌ بشم ‌تو‌ مسوليتشو ‌قبول ‌ميكنی... اون موقع خنديدم ولی الان وقتى ياد اون حرف مسعود مى افتم، فقط گريه مى كنم به حال خانم هايى كه ارزش خودشونو نمى دونن و با پوشش نامناسب باعث به گناه افتادن جوونا ميشن... مسعود از چشم هاش مراقبت کرد که خدا خریدارش شد. هرکس می خواد راه مسعودو بره یه راهش اینه که از چشماش مراقبت کنه... 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
🌷زنگ زده بود وقت گرفته بود بیاید مطب من، مطب یه . 🌷نه که یک آدم معمولی باشد! علی صیاد شیرازی می خواست بیاید برای ازدواج مشورت کند. 🌷آمد. راس ساعت ۸ که قرارمان بود.بعد از این که خوش و بشی کردیم، کلاه نظامی اش را درآورد، گرفت و شروع کرد: 《بسم الله الرحمن الرحیم.اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن...》 🌷دعای را تا آخر خواند. دیدار سران قوا نبود ها! جلسه ی مشاوره پدر عروس بود و یک روانشناس. راوی:دکتر گلزاری 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
جویای بود می‌گفت : « خدایا من خواهان شهـادتم ... نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شده ام و خواسته باشم خود را از دست این سختی‌ها و ناملایمات دنیوی خلاص ڪنم بلکه می‌خواهم شهید شوم تا اگر زنده‌ام موجودی نباشم که سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبـران ڪند و نهـال ڪوچڪی از جنگل انبوه انقلاب را آبیـاری ڪند...» ۱۰سیدالشهداء 🔸تاریخ ولادت : ۱۳۳۳ 🔹محل ولادت : باباسلمان_شهریار  🔸تاریخ شهادت : ۱۳۶۵/۱۱/۰۱ 🔹محل شهادت : شلمچه 🔸عملیات : کربلای ۵ 🆔 @shohada_tmersad313
می‌خواستند تسبیحش را بگیرند، نداد! گفت: آدم در میدان نبرد تفنگش را به کسی نمی‌دهد. بعد از خداحافظی، یک نفر از طرفش برای همه انگشتر آورد. سردار دل ها حاج 🆔 @shohada_tmersad313
│ڪلام شهید✍🏻│ سفارش میکنم کــه همیـــشه بدهڪار به انقلاب و نظام باشید. نه طلبڪار آن!عشق به ولایت فقیه و اطاعت کامل از ایشان سعادتمندی دنیا وآخرت را دارد. شهید حسین همدانی🕊🌹 شهدای مدافع حرم 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
💐‏لبخند شهید ‎حشدالشعبى عراق ‎علي ‌بشيری که در حمله اخیر داعش به سامرا شهید شد 🕊رضوان خدا بر ارواح مطهر شهدای مدافع حرم 🆔 @shohada_tmersad313
🌹مصطفی تو شهادت را چگونه میبینی؟ نفس عمیقی کشید و گفت: رهایی انسان از حیات مادی و یک نو است شهادت مانند رهایی پرنده از است 🕊🌹 🆔 @shohada_tmersad313
✍️ 💠 عباس و عمو با هم از پله‌های ایوان پایین دویدند و زن‌عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار می‌کردم. عباس گوشی را از دستم گرفت تا دوباره با حیدر تماس بگیرد و ظاهراً باید پیش از عروسی، رخت عزای دامادم را می‌پوشیدم که دیگر تلفن را جواب نداد. 💠 جریان خون به سختی در بدنم حرکت می‌کرد، از دیشب قطره‌ای آب از گلویم پایین نرفته و حالا توانی به تنم نمانده بود که نقش زمین شدم. درست همانجایی که دیشب پاهای حیدر سست شد و زانو زد، روی زمین افتادم و رؤیای روی ماهش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت. 💠 بین هوش و بی‌هوشی بودم و از سر و صدای اطرافیانم تنها هیاهویی مبهم می‌شنیدم تا لحظه‌ای که نور خورشید به پلک‌هایم تابید و بیدارم کرد. میان اتاق روی تشک خوابیده بودم و پنکه سقفی با ریتم تکراری‌اش بادم می‌زد. برای لحظاتی گیج گذشته بودم و یادم نمی‌آمد دیشب کِی خوابیدم که صدای نیمه‌شب مثل پتک در ذهنم کوبیده شد. 💠 سراسیمه روی تشک نیم‌خیز شدم و با نگاه حیرانم دور اتاق می‌چرخیدم بلکه حیدر را ببینم. درد نبودن حیدر در همه بدنم رعشه کشید که با هر دو دستم ملحفه را بین انگشتانم چنگ زدم و دوباره گریه امانم را برید. چشمان مهربانش، خنده‌های شیرینش و از همه سخت‌تر سکوت آخرین لحظاتش؛ لحظاتی که بی‌رحمانه به زخم‌هایش نمک پاشیدم و خودخواهانه او را فقط برای خودم می‌خواستم. 💠 قلبم به‌قدری با بی‌قراری می‌تپید که دیگر وحشت و عدنان از خجالت در گوشه دلم خزیده و از چشمانم به‌جای اشک خون می‌بارید! از حیاط همهمه‌ای به گوشم می‌رسید و لابد عمو برای حیدر به جای مجلس عروسی، مجلس ختم آراسته بود. به‌سختی پیکرم را از زمین کندم و با قدم‌هایی که دیگر مال من نبود، به سمت در رفتم. 💠 در چوبی مشرف به ایوان را گشودم و از وضعیتی که در حیاط دیدم، میخکوب شدم؛ نه خبری از مجلس عزا بود و نه عزاداران! کنار حیاط کیسه‌های بزرگ آرد به ردیف چیده شده و جوانانی که اکثراً از همسایه‌ها بودند، همچنان جعبه‌های دیگری می‌آوردند و مشخص بود برای شرایط آذوقه انبار می‌کنند. 💠 سردسته‌شان هم عباس بود، با عجله این طرف و آن طرف می‌رفت، دستور می‌داد و اثری از غم در چهره‌اش نبود. دستم را به چهارچوب در گرفته بودم تا بتوانم سر پا بایستم و مات و مبهوت معرکه‌ای بودم که عباس به پا کرده و اصلاً به فکر حیدر نبود که صدای مهربان زن‌عمو در گوشم نشست :«بهتری دخترم؟» 💠 به پشت سر چرخیدم و دیدم زن‌عمو هم آرام‌تر از دیشب به رویم لبخند می‌زند. وقتی دید صورتم را با اشک شسته‌ام، به سمتم آمد و مژده داد :«دیشب بعد از اینکه تو حالت بد شد، حیدر زنگ زد.» و همین یک جمله کافی بود تا جان ز تن رفته‌ام برگردد که ناباورانه خندیدم و به‌خدا هنوز اشک از چشمانم می‌بارید؛ فقط این‌بار اشک شوق! دیگر کلمات زن‌عمو را یکی درمیان می‌شنیدم و فقط می‌خواستم زودتر با حیدر حرف بزنم که خودش تماس گرفت. 💠 حالم تماشایی بود؛ بین خنده و گریه حتی نمی‌توانستم جواب سلامش را بدهم که با همه خستگی، خنده‌اش گرفت و سر به سرم گذاشت :«واقعاً فکر کردی من دست از سرت برمیدارم؟! پس‌فردا شب عروسی‌مونه، من سرم بره واسه عروسی خودمو می‌رسونم!» و من هنوز از انفجار دیشب ترسیده بودم که کودکانه پرسیدم :«پس اون صدای چی بود؟» صدایش قطع و وصل می‌شد و به سختی شنیدم که پاسخ داد :«جنگه دیگه عزیزم، هر صدایی ممکنه بیاد!» از آرامش کلامش پیدا بود فاطمه را پیدا کرده و پیش از آنکه چیزی بپرسم، خبر داد :«بلاخره تونستم با فاطمه تماس بگیرم. بنزین ماشین‌شون تموم شده تو جاده موندن، دارم میرم دنبال‌شون.» 💠 اما جای جراحت جملات دیشبم به جانش مانده بود که حرف را به هوای عاشقی برد و عصاره احساس از کلامش چکید :«نرجس! بهم قول بده باشی تا برگردم!» انگار اخبار به گوشش رسیده بود و دیگر نمی‌توانست نگرانی‌اش را پنهان کند که لحنش لرزید :«نرجس! هر اتفاقی بیفته، تو باید محکم باشی! حتی اگه آمرلی اشغال بشه، تو نباید به مرگ فکر کنی!» 💠 با هر کلمه‌ای که می‌گفت، تپش قلبم شدیدتر می‌شد و او عاشقانه به فدایم رفت :«به‌خدا دیشب وقتی گفتی خودتو می‌کُشی، به مرگ خودم راضی شدم!» و هنوز از تهدید عدنان خبر نداشت که صدایش سینه سپر کرد :«مگه من مرده باشم که تو اسیر دست داعش بشی!» گوشم به حیدر بود و چشمم بی‌صدا می‌بارید که عباس مقابلم ظاهر شد. از نگاه نگرانش پیدا بود دوباره خبری شده و با دلشوره هشدار داد :«به حیدر بگو دیگه نمی‌تونه از سمت برگرده، داعش تکریت رو گرفته!»... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ فرازی از وصیت نامه شهید: 🔅 برای شهادت و برای رفتن تلاش نکنید برای رضای خدا ڪار ڪنید بگویید : خداوندا نه برای بهشت و نه برای شهادت ، اگر تو ما را در جهنمت بیندازی فـقط از مـا راضی باشی برای مـا کافـی است. 📌 صبحتون متبرک به نگاه شهدا🌹✨ 🆔 @shohada_tmersad313
🌒🌙🌘 🌒🌙🌘 🌒🌙🌘 🌙إِلَهِي رَبَّيْتَنِي فِي نِعَمِكَ وَ إِحْسَانِكَ صَغِيراً وَ نَوَّهْتَ بِاسْمِي كَبِيراً فَيَا مَنْ رَبَّانِي فِي الدُّنْيَا بِإِحْسَانِهِ وَ تَفَضُّلِهِ [وَ بِفَضْلِهِ‏] وَ نِعَمِهِ وَ أَشَارَ لِي فِي الْآخِرَةِ إِلَى عَفْوِهِ وَ كَرَمِهِ ✨معبودا، در كوچكى مرا در نعمت ‌ها و احسانت پرورش داده و در بزرگى نامم را مشهور گردانيدى 🌺اى خدايى كه با نيكوكارى  و تفضّل و نعمت ‌هايت مرا در دنيا پرورش دادى و در آخرت به عفو و بزرگوارى ‌ات رهنمون شدى،  ✍️گزیده‌ای از دعای ابوحمزه ثمالی در ماه مبارک رمضان 🌒🌙🌘 🌒🌙🌘 🌒🌙🌘 🆔 @shohada_tmersad313
●بخشندگی و سخاوت شهید محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و ۶کلاه و لباس زمستانی میفروخت.. ●محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود 📎پ ن: شهیدی که بازبان روزه به شهادت رسید 🌷 🕊 🆔 @shohada_tmersad313
‍ زودتر از سنش بالغ شد،نماز خواندن و گرفتن را از ۷ سالگی شروع کرد،آنچنان زیبا میخواند که قنوت هایش در آسمان هفتم می پیچید و در میان این قنوت ها گاهی چهره اش به وسعت دریاها نمناک و دیده اش تار میشد. رضا آنقدر در برابر صبوری میکرد که دیگر هم به ستوه آمده بود. صوت دلنشینی داشت،هنگامی که را میخواند،میتوانستی حضور فرشتگان را در کنارش حس کنی. با هر که از راه می رسید، را با شور و حال عجیبی میخواند، گویا دلتنگی امانش را میبرید و تنها راه آرامش روحش این زیارت بود. هنگامی که فهمید عمه جان زینب«س»در معرض خطر است لحظه ای آرام و قرار نگرفت و داوطلب شد و اذن سربازی بانو را گرفت. در ماموریت دوم بود که پا بر بال گذاشت و رفت. او رفت و چند خط وصیت به یادگار گذاشت . «ای همسرم! از اینکه رفیق نیمه راه بوده‌ام، . تو را به همان خدایی می‌سپارم که به طفل صغیر هم می‌دهد. به پسرم بگو: که چرا به این راه رفته‌ام؟ ، زندگی عزتمندانه ایران، ایرانی و مردم بوده است.» شاد و گرامی ✍نویسنده: به مناسبت سالروز شهادت 📅تاریخ تولد : ۱۰ دی ۱۳۶۴ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۵ 🗺مزار : روستای هریکنده 🆔 @shohada_tmersad313