eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
235 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به دارید، همین!» 💠 باورم نمی‌شد با اینهمه بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!» احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. 💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.» با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!» 💠 گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!» همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟» 💠 چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. 💠 عشق قدیمی و وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از و بیزاری پَرپَر می‌زدم. 💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟» سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!» 💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند. مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از گل انداخت. 💠 از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!» شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا در و دیوار پر کشید. 💠 میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است. نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
نیمه_پنهانِ_ماه(1).mp3
10.01M
•~🎙~• کِتـآب‌صـوتی[نیمِه‌پِنْهآنِ‌مـآه] روآیَـت‌ازدِواج‌{شهید‌چَمران} بآدختَربَدحِجآب‌لُبنآنی‌به‌اِسم[غاده] 🍃 🆔 @shohada_tmersad313
جرعه ای از کلام شهید 🌹 🌷در تلاش برای اداره زندگی از کار حلال شرم نداشته باشید. چشمتان به دست دیگران نباشد و برای لقمه نانی در مقابل هر کس و ناکسی کمر خم نکنید☝️ 🆔 @shohada_tmersad313
آنان که به من بدی کردند، مرا هشیار کردند. آنان که از من انتقاد کردند، به من راه و رسم زندگی آموختند. آنان که به من بی اعتنایی کردند، به من صبر و تحمل آموختند. و آنان که به من خوبی کردند، به من مهر و وفا و دوستی آموختند. پس خدایا به همه ی آنانی که باعث تعالی دنیوی و اخروی من شدند، خیر و نیکی دنیا و آخرت عطا بفرما... 🌷 ۳۱ خرداد سالروز شهادت چریک دانشمند، 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
📩 ◄ 🍁شهید مصطفی چمران: خود را بزرگتر از آن می دانم که خود را از کسی دریغ کنم هرچند آنها محبت مرا درک نکــنند. 🆔 @shohada_tmersad313
🌹🕊 صمیمیتِ به روایت : 🌷 آموزش عمومی پاسداری که تمام شد ، برای مراسم افتتاحیه آماده شدیم؛ البته مراسم ما همزمان بود با مراسم اختتامیه بچه های دوره قبل. محمودرضابیضائی، مرتضی مسیب زاده،حسن غفاری و محمد قریب از بچه های دوره قبل بودندکه با هم آشنا شدیم . 🌷محمودرضا و مرتضی بیشتر شبیه دوقلوهابودند، همه جا باهم بودندو اگر قرار بود حرفی بینشان رد و بدل شود، ترکی باهم صحبت می کردند. شیرینی لهجه آذری محمودرضا و مرتضی از آن طعم هایی بود که بر دل می نشست 📚کتاب رفیق مثل رسول(زندگینامه شهیدمدافع حرم رسول خلیلی) فصل پنجم ص۸۹ 🆔 @shohada_tmersad313
خدایا! چشم و گوشمون رو به بصیرت الهی روشن بفرما تا بتونیم مراقب ورودے هاے ذهنمون باشیم... ما نمیخواهیم گناه ڪنیم... ڪمڪمون ڪن موفق بشیم... الهی آمیــــــــن... 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
─═इई🌀⚜﷽⚜🌀ईइ═─ به بهترین کانالهای ایتا بپیوندید😍🌹 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° لینک کانال ⬇️⬇️ http://eitaa.com/joinchat/1814757378Cdd495a640f 🆔 @tmersad313 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° 🌷کانال دایره المعارف شهدا بفرمائید ↡↡ ↡↡ ↡↡ ↡↡ http://eitaa.com/joinchat/1646657554C355c924634 🆔 @shohada_tmersad313 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° 🌴🆔کانال مکتب تشیع علوی👇👇 @tashayoa_tmersad313 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° ♨️🆔کانال نمکسرای سیاسی👇👇 @Ncya30_tmersad313 °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° 🔴🔴🔴🔴 لینک کانال استیکر&متنگرافی&بنر 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2928082962C865fa1b872 ✅حتما جوین بشید👌 🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدیدار از «تو» آمـد صبح عالم خوشــا عالـم خوشا صبح و خـوشــا مـن... 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
🕊 مشغول ڪار منزل بودم. حواسم از حامد پرت شد. یڪ دفعه از روی صندلے افتاد زمین و سرش غرق خون شد. او را به دڪتر رساندم. سرش را پانسمان ڪردند. خیلی میترسیدم ڪه مبادا یوسف با من دعوا ڪند و ناراحت شود و بگوید: چرا مواظب بچہ نبودے؟ وقتے آمد مثل همیشہ سراغ حامد را گرفت. گفتم: خوابیده. بعد هم قضیه را برایش تعریف ڪردم. فقط گوش داد. آرام آرام چشم هایش خیس شد. لبش را گاز گرفت. بعد گفت: تقصیر من است ڪه تو را با حامد تنها میگذارم. چاره اے ندارم. مرا ببخش. . وقتی این جملات را گفت، خیلے شرمنده شدم. در همه برخوردهایش این عشق و محبت را به پاے زندگی‌مان میریخت.  🌷 🆔 @shohada_tmersad313
... خود را بر زمین میزنم تا شــــاید ڪسی به هـــــوش بیاید و وجـــدانی بیــدار شـــــود!! ولی افسوس‌ ڪه‌ مادی و حُب حیات همه را به زنجیر ڪشیده است. 🆔 @shohada_tmersad313
دعا برای سلامتی و طول عمر رهبر عزیزمان یادمان نرود✨❣ 🍀اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم 🍀 🌻اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ🌻 ‎‌‌ 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌓 کسوف یا خورشیدگرفتگی جزئی یکشنبه اول تیر ۱۳۹۹ شمسی در ایران از حدود ساعت ۸:۵۰ دقیقه صبح آغاز می‌شود، در حدود ساعت ۱۰:۱۰ و تا ۱۰:۳۰ دقیقه به اوج خود می‌رسد و حدود ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه تا ۱۲ ظهر به پایان خواهد رسید. ◀️ طبق نظر رهبر معظم انقلاب و اغلب مراجع خواندن هنگام وقوع خورشید گرفتگی در شهر یا روستای محل حضور فرد واجب است حتی اگر آن را رؤیت نکرده باشد. 🆔 @shohada_tmersad313
🌹🌹🌹 🦋🕊اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.🕊🦋 🌼 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 ۲۷🔻 👈 این داستان⇦《والسابقون》 ـ……………………………………… 🌼 رو برداشتم ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...🌸 ❣دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...✨ که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل کوچیک شروع کردم ... تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد... - یکی از بهترین چیزهاست🌷 ... برای اینکه با و منش اسلامی آشنا بشیم 🌸... برید داستان های کوتاه رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ...🌹 تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم ... بعد از نماز ... بلافاصه تااومدم سر کلاس و نوشتمش ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ...💫 قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ...😊 هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ... - من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم👌 ... پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... حتی لباس عید🌹👌 ... هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ...🌸 خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...👌 کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن😳🌸 ... و پدرم همچنان سرم غر می زد😒 ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ... 👈با خودم مسابقه گذاشته بودم ... (ع) فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست ...👌🌸 حدیث رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ... اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ...🌼 حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...😊👌 ـ~~~~~~~~~~~~~~~~~ ...✨✨✨ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 ۲۸ 👈این داستان⇦ ‌《 پسر پدرم 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌀هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ... 🔹چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن ...😑😔 🔸با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ...😐 🔹وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ... - اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...✔️ 🔸منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟ ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم😇 ... تا اینکه اون روز ...✨ 🔹از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم 🛌... وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ...😯 🔸- تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... 😀🙃 🔹مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...😱 ♨️پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...👤 ـ ـ ✨🍃✨ 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_3664562.mp3
7.76M
🍃بازم این دلم آقا 🍃هوایی حرم شده.. 🎤 سید رضا_نریمانی 🆔 @shohada_tmersad313
پروانه یا غاده؟ این روزها درباره‌ی زندگی خصوصی چمران حرفهایی رد و بدل میشود و آخرین سخن شهید که غایتی خاص را در پروانه جست‌وجو میکرد اما به نتیجه‌ی لازم نرسید. خیلی‌ها پروانه‌ها را محکوم به نماندن می‌کنند، به کم‌آوردن و اینکه غاده زن ماندن بود و مقاومت. من به این فکر می‌کنم که اگر چمرانِ پروانه قرار نبود موسی صدر باشد، اما چمرانِ غاده بود. اینکه کسی با تغییر ایدئولوژی تاب شرایط سخت بوجود آمده را نداشته باشد اصلا اتفاق عجیبی نیست و سوالی که پیش می‌آید این است : انسانی که دائماً در حال تغییر و رشد است مجاز به چه میزان اعمال فشار بر اطرافیانی‌ست که به تازگی با نوع جدیدی از او آشنا می‌شوند؟! -خودتان را به جای تمام پروانه‌ها بگذارید و کمی به جای چمران‌ها تصمیم بگیرید ، چون تغییر آدمی ممکن‌ترین اتفاق این روز‌هاست... 🕊🍃 🦋 🆔 @shohada_tmersad313
🌹بسیجی یعنی اینکه هم دانشمند فیزیک پلاسما باشی هم بنیانگذار ستاد جنگ های نامنظم 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا