eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
235 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰محمودرضا بود خودش را و به راحتی می شکست. در این خصوصیت اخلاقی در بود☝️ 🔰بدون اغراق به جز در مقابل و آدم های زورگو مقابل همه بندگان خدا اینجور بود👤 🔰محمودرضا اهل نبود، سلوک معنوی اش بسیار مکتوم بود معامله‌ای که با خدا کرده بود را تا آخر برای همه کرد و به کسی نفروخت❌ 🌷 🆔 @shohada_tmersad313
پدر! اگر تو نبودی وطن نداشت نهال ما بوی برگ و بار نداشت❌ اگر تو سینه ی خود را نمیکردی هجوم دشمنی آشفته جان نداشت تو بودی 👤 و دیدی که آن پدیده ی شوم ز ها فرو گذار نداشت 🌙 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای نفسِ گر نهی آنجا قدمـ☀️ خسته دلمـ💔 را بجو در شِکنِ موی جان بِفِشانم زشوق😍 در ره باد گربرساند💞 به ما دمی بوی دوست 🌺 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌹✨ ⭐️حکایتِ زیبای انگشتر اهداییِ مقام معظم رهبـری به شهیـد حاج قاسم سلیماني از لسانِ مبارک سردار دلها 🆔 @shohada_tmersad313
🔸آقا مهدی به تبعیت از خیلی تأکید داشت و چون حضرت آقا♥️ به دفاع از مردم ، یمن و عراق توصیه داشتند، او هم دوست داشت جزو کسانی باشد که حرف رهبر را اطاعت کرده‌اند☝️ 🔹می‌گفت: دوست دارم با رفتن به جنگ، عصبانی شوند😁 شهید به نماز اول وقت📿 خیلی اهمیت می‌داد و هر جا به مسافرت می‌رفتیم تا صدای را می‌شنید توقف می‌کرد و در مسجد🕌 همان محله نماز می‌خواند و بعد ادامه مسیر می‌داد. به رعایت هم توجه و تأکید بسیاری داشت 🔸قبل از اعزامش با هم به رفتیم، به هر کدام از حرم‌های مطهر✨ که می‌رفتیم، گریه می‌کرد و می‌گفت من آمده‌ام تا امضای قبولی را از اهل بیت(ع) بگیرم😭 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 و نهم ۵۹ 👈این داستان⇦《 بزرگترین مصائب 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎حال و روزم خیلی خراب بود ... دیگه خودم هم متوجه نمی شدم ... راه می رفتم ... از چشمم اشک می اومد 😢... خرما و حلوا تعارف می کردم ... از چشمم اشک می ریخت ... از خواب بلند می شدم ... بالشتم خیس از اشک بود ... همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن ... و نگران من بودن...😔 این آخر سر کور میشه ... یه کاریش کنید آروم بشه ... همه نگران من بودن ... ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد ... متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد ... این روزهای آخر هم که کلا ... به جای مهران ... نارنجی صدام می کرد ...😳 البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید ... نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره ...🍃 هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت ... با دلداری ... با نصیحت ... با ... اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد ...💔 بعد از چند ساعت تلاش ... بالاخره خوابم برد 😴... 🌸 خرابه ای بود سوت و کور ... بانوی قد خمیده ای کنار دیوار ... نشسته داشت نماز می خوند ...✨🍃 نماز که به آخر رسید ... آرام و با وقار سرش رو بالا آورد ... آیا مصیبتی که بر شما وارد شد ... بزرگ تر از مصیبتی بود که در کربلا بر ما وارد شد؟ ...💔😭 از خواب پریدم ... بدنم یخ کرده بود ... صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود ... نفسم بند اومده بود ... هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد ...✨ هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای منبر ... چند کلمه ای درباره نماز گفت و ... گریزی به کربلا💔 زد ... 🌸 حضرت زینب "سلام الله علیها" با اون مصیبت عظیم ... که برادران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن ... اونطور به خیمه ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم عصر عاشورا رو رقم زدن ... حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد ... حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد ... چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار ...🌹🍃✨ هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه ... اون خواب و اون کلمات ... و صحبت های سخنران ...😐 باز هم گریه ام گرفت ... اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود ... از شرم بود ... شرم از روی خدا ... شرم از ام المصائب و سرورم زینب ...😭😭 من ... 7 شب ... نماز شبم ترک شده بود ... در حالی که هیچ کس ... عزیز من رو مقابل چشمانم ... تکه تکه نکرده بود ...😔 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 💔✨💔 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 ۶۰ 👈این داستان⇦《 جایی برای مردها 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎پرونده ام رو گرفتیم ... مدیر مدرسه، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت ... هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده ... و این رو هم به زبان آورد ... ولی کاری بود که باید انجام می شد ... نگران بود جا به جایی وسط سال تحصیلی... اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم ... به درسم حسابی لطمه بزنه ...⚡️ روز برگشت ... بدجور دلم گرفته بود ... چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم ... دلم می خواست همون جا بمونم ... ولی ... دیگه زمان برگشت بود ...😭 💠 روزهای اول، توی مدرسه جدید ... دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم ... توی دو هفته اول ... با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم ... از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم ...📚 یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم ... اما حقیقت این بود ... توی این چند ماه ... من خیلی فرق کرده بودم ... روحیه ام ... اخلاقم ... حالتم ... تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن ... اولش حسابی جا خوردن ...😳 سعید هم که این مدت ... یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش ... با برگشت من به شدت مشکل داشت ... اما این همه علت غربت من نبود ... اون خونه، خونه همه بود ... پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم ... همه ... جز من ... این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود ... تنها عنصر اضافی خونه ... که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت ...🍃 شب که برگشت ... براش چای☕️ آوردم و خسته نباشید گفتم... نشستم کنارش ... یکم زل زل بهم نگاه کرد ... کاری داری❓... دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست ... و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم ... الان که به تکلیف رسیدم ... روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ ... توی دفتر پدربزرگ دیدم📖... 💠 از قول امام خمینی نوشته بود ... برای برنامه عبادی ... روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن ...✨ خیلی جدی ولی با احترام ... بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم ... حرفم رو زدم ... یکم بهم نگاه کرد👀 ... خم شد قند برداشت ... پس بالاخره اون ساک🎒 رو دادن به تو ... و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... فقط صدای تلویزیون📺 بلند بود ... و چشم های منتظر من ... نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ ... یا ... - هر کار دلت می خواد بکن ...😊 و زیر چشمی بهم نگاه کرد ...😒 - تو دیگه بچه نیستی ... 🌸 باورم نمی شد ... حس پیروزی تمام وجودم رو فرا گرفته بود... فکرش رو هم نمی کردم ... روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه ... و شخصیت و رفتار من رو بپذیره ... این یه پیروزی بزرگ بود ...✌️ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✌️✌️✌️ 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم دوستان😍🤚 فدایی حضرت زینب سلام الله علیها شهیدمدافع حرم مهدی احمدی هستم😊 سپاسگزارم از دعوتتون به کانال شهدایی😍🤚 ━━━💠🌸💠━━━
در تاریخ ۱۳۷۷/۷/۱۳ در کشور افغانستان در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشدم 😊 شهید ۱۷ ساله افغانستانی(فاطمیون) هستم😍✋ ━━━💠🌸💠━━━
من اسفند ماه سال ۱۳۹۳ به سوریه رفتم و در اردیبهشت ماه سال ۱۳۹۴ خبر مفقود شدنم را دادند و پس از یک ماه اعلام شد که به شهادت رسیدم😍✋ ━━━💠🌸💠━━━
خاکسپاری پیکرم مرداد ماه بود😊 در این مدت زمان منتظر بوده‌اند تا مادرم از افغانستان به ایران بیاید و مراسم تشییع و ختم برگزار بشه😍✋ ━━━💠🌸💠━━━
به روایت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس:⤵️ جمعیت اندکی دورتادور مسجد نشسته اند به علاوه عکسی از شهید که در وسط جمع که در کنار حلوا و خرما و قرآن قرار گرفته. غربت و مظلومیت تنها واژه ها برای توصیف ختم شهید ۱۷ ساله لشکر فاطمیون است.😔 ⤵️⤵️
چهره ها نشان می دهد همین اندک مردمی که حضور دارند همه اهل افغانستان هستند. مادر به همراه زن های بزرگ فامیل کنار هم نشسته اند و جز قرآن خوان صدایی دیگری در فضای مسجد نیست. انگار هیچ یک از افراد جمع هنوز شهادت "مهدی" را باور نکرده اند.😔 ⤵️⤵️
به روایت از مادر بزرگوارم:⤵️ پسرشهیدم آقا مهدی گفته بود مادر، می خواهم جای دوری بروم اگر در این مدت کاری کردم مرا ببخش.😭گفتم :اینطور نگو تو را به خدا و پیغمبر بخشیدم😭 گفتم مگه کجا میخوای بری که اینطور خداحافظی می کنی؟ 😭😭 ⤵️⤵️
چند ماه بعد از سوریه زنگ زدکه من برای جنگ آمده ام. 😔تا قبل از اینکه تلفن کند چیزی از سوریه رفتن به ما نگفته بود"😭😭 ⤵️⤵️
گفته بود 25 روز بعد برمی گرده😭 اما خبری نشد. از فاطمیون با ما تماس گرفتند که مهدی اسیر شده. چند وقت بعد هم به برادرش زنگ زدند و خبر دادند به شهادت رسیده"😭😭 ⤵️⤵️
اکثر خانواده ما در افغانستان زندگی می کنند. خواهران مهدی در همان افغانستان هستند و فقط من و یکی از برادرهای مهدی اومدیم ایران😭😭😭 ━━━💠🌸💠━━━
به روایت از برادربزرگوارم :⤵️ با اینکه برادرمان شهید شده ولی اگر دیگر برادرانم شهید شوند و از دستشان بدهم باز هم ناراحت نمی شوم.😭قرار بود زمانی که مهدی برگردد من برم ولی قسمت مهدی شهادت شد ومن هم به اجبار در همان افغانستان ماندم😭 ⤵️⤵️
مهدی بی خبرازما رفت سوریه 😭😭 "دیده بود بچه های افغانستانی به سوریه می روند و چون باهم رفیق بودند دلش میخواست مدافع حرم بشه😭 خانواده ماهم شیعه هستند وعلاقه خاصی به حضرت زینب(س) دارند." ⤵️⤵️
خوشحالم که برادرم به شهادت رسیده چون اعتقاد دارم خدا بنده های خوب خودش را گلچین و شهید می کنه😭 مهدی "چیزی از رفتن به سوریه نگفته بود. مدتی را به ایران آمد و بعد هم به سویه رفت.😭 اگر هم می گفت ما مخالفتی نمی کردیم. بعد از یک ماه زنگ زد و گفت که به سوریه آمده و حالش خوبه😭 ماهم گفتیم هرکجا هستی سلامت باشی"😭😭 ⤵️⤵️
پدر و عموهایم عضو حزب وحدت افغانستان هستند. شیعیانی که با کمک امام خمینی(ره) و تشکیل حزب وحدت به عضویت این حزب درآمدند و سال ها در جریان جنگ های افغانستان علیه طالبان جنگیدند😭 ⤵️⤵️
و امروز فرزندانشان به تبعیت از بزرگ ترها که روزی برای دفاع از دین و عقیده پا به میدان های سخت جنگ افغانستان گذاشتند، در سوریه و کیلومترها دورتر از محل زندگی برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به میدان نبرد با تکفیری ها می روند.😭 ⤵️⤵️