eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
222 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
پدرم تو در این آوردگاه به وظیفه ات عمل کردی، تو با حسین(علیه السلام) بودی و در نهایت دل به عشقت سپردی و در راهش شهید شدی😭. پدر شهیدم هیچ منتی بر کسی ندارد، این اسلام و این ولایت است که بر ما منت دارد. پدرم پس از سال ها مجاهدت و ایثار به مانند حبیب بن مظاهر سرانجام جام شهادت را نوشید و مزد خود را گرفت.😭😭😭😭 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
پدرم از منصور خیلی تعریف کرد، من هم اعتماد کردم. اینطور نبود که رفت‌وآمد باشد. صحبت‌ها خیلی کلی بود، اما پدرم منصور را از نزدیک می‌شناخت. با هم بودند، همرزم بودند و اخلاق و رفتارش را از نزدیک دیده بود. به من گفت: پسر خیلی خوب، عاقل و شجاعی است. خیلی از شجاعت ایشان تعریف کرد. من هم که به پدرم اعتماد کامل داشتم، قبول کردم و قسمت من همراهی با ایشان شد. روی همه چیز توافق داشتیم. در تعیین جزئیات مثل تعیین مهریه، مراسم عروسی و هزینه‌ها و جهیزیه هم بحثی نبود. مهریه من ۳۵۰ هزار تومان بود. ⬇️⬇️⬇️⬇️
در مهر ماه سال ۶۲ عقد کردیم و مراسم عروسی‌مان نیز در اسفند همان سال برگزار شد. منصور متولد سال ۳۶ بود و زمان ازدواج ۲۶ سال داشت. منصور قبل از حضور در جبهه کار آزاد داشت، به کویت می‌رفت، به بندرعباس می‌رفت، کار و درآمد خوبی داشت. تا اینکه برادرش آیت‌الله عباسی در عملیات آزاد‌سازی خرمشهردر سال ۶۱ به شهادت رسید و در وصیتنامه‌اش از برادرش منصور خواست وارد سپاه شود و به جبهه برود. منصور هم در عمل به وصیت برادرش به عنوان بسیجی عازم جبهه شد. هم در کردستان حضور داشت و هم در جبهه جنوب بود. ⬇️⬇️⬇️⬇️
حدود ۶۰ ماه سابقه جبهه داشت. خداوند سه فرزند به ما داد که فاصله سنی شون خیلی کم بود، با این همه ،همیشه به جبهه می رفتند، من خودم بچه مناطق جنگی بودم، جنگ را لمس کردم. جنگ تحمیلی که شروع شد ما آبادان بودیم. می‌دیدم پدر و برادرانم مرتب به خطوط مقدم جنگ می‌رفتند و می‌آمدند. خانواده ما با مسائل و مشکلات جنگ عجین شده بود. اینطور نبود که دور باشیم و متوجه نباشیم، بنا‌براین خودم را آماده زندگی مشترک با یک رزمنده کرده بودم. ⬇️⬇️⬇️⬇️
وقتی به مرخصی می‌آمد از احتمال اسارت، جانبازی و شهادتش می‌گفت. از خاطرات و خطرات جبهه می‌گفت. یک بارخطر از بیخ گوش او رد شد، می‌گفت: قسمت نشد شهید شوم. 😊می‌خندید و می‌گفت: عمرم به دنیا بود والا در آن حادثه باید شهید می‌شدم😊. من دیگر عادت کرده بودم، برای من عادی بود. دائم برای سلامتی‌اش صدقه می‌دادم یا آیه‌الکرسی می‌خواندم. البته سه تا بچه قدو‌نیم‌قد را بزرگ کردن در حالی که به قول معروف خودم هم بچه بودم، سخت بود. با داشتن سه بچه هنوز ۲۰ سال هم نداشتم. واقعاً در آن شرایط نبودن همسر سخت است😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
تااین که موضوع سوریه پیش اومد،من گفتم تو الان بازنشسته شده‌ای، دیگر مسئولیتی به گردنت نیست. برای چه می‌خواهی دوباره برای جنگ بروی. گفت: درست است که من از سپاه بازنشسته شدم، اما از پاسداری که بازنشسته نشده‌ام. من همیشه پاسدار انقلاب و اسلام و کشورم هستم. به شوخی گفتم تو دیگر پیرمرد هستی! ۶۰ ساله شده‌ای، کاری از تو برنمی‌آید، می‌خواهی بروی چه کار کنی.😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️
گفت: اتفاقاً امثال من باید بروند. ما تجربه جنگ خودمان را داریم. به جوان‌ها که تجربه‌ شون کمتر هست کمک می کنیم😊. خلاصه مصمم به رفتن شد و در فاصله یک هفته همه مقدمات اعزام به سوریه را فراهم کرد. اتفاقاً همه کار‌ها هم مثل گرفتن پاسپورت و ویزا خود به خود و سریع برایش ردیف شد. بعد هم با ذوق و شوقی عکس گرفت و با چهره خندان کنار عکس برادر شهیدش گذاشت و گفت: راستی اگر یک روز دنبال عکس من آمدند همین عکس را به آن‌ها بدهید.😭 گفتم مگر قرار است کسی بیاید؟ خندیدن. البته من متوجه منظورش شدم، گفتم حالا ما اجازه دادیم به سوریه بروی، اما قرار نیست از این حرف‌ها بزنی! 😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️
مادرش به خانه ما آمد و عکس منصور را کنار عکس فرزند شهیدش دید، گفت: مادر این عکس را کی اینجا گذاشته است؟ گفتم: خودش گذاشته. به منصور گفت: چرا این کار را کردی؟ منصورگفت: ناراحتی مادر؟ گفت: آره که ناراحتم، زود این عکس را بردار. منصور هم گفت: به خاطر مادرم عکس را برمی‌دارم، اما شما این عکس را داشته باشید. در واقع خودش را برای شهادت آماده کرده بود و می‌دانست که عاقبت این راهی که انتخاب کرده شهادت است.😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️
اسفند ۹۴ بود که یک شب همسرم خوابی می‌بیند. نماز صبح را که خواندیم، به من گفت: مدتی است سوریه درگیر جنگ با داعشی‌هاست. گفتم اخبارش را شنیدم. گفت: چرا به من نگفتی به سوریه بروم. خیلی تعجب کردم و گفتم اول صبح چه حرفی است که می‌زنی! گفت: امشب خواب دیدم یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس که او را از نزدیک می‌شناسم، در جاده‌ای منتهی به حرم حضرت زینب (س) در حال رفتن بود. در عالم خواب مرا به اسم صدا زد و گفت: منصور! بجنب که از قافله عقب نمانی! الان که فکر می‌کنم گویا مرا برای رفتن به سوریه دعوت کرده است.😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️
سه بار اعزام شد. بار اول اسفند ۹۴ بود که در سالروز تولدش از ناحیه دست مجروح شد. دستش را در بیمارستان حلب سوریه جراحی کردند. خیلی راضی نبودند. به اصرار پزشکان به ایران آمد. گفته بودند اگر نروی، ممکن است مجبور به قطع دستت شویم. حدود هفت ماه درگیر معالجه دستش بود. در سرما و گرما باید دستکش می‌پوشید. 😭😭شب‌ها از درد بیدار می‌شد و ناله می‌کرد😭. یک بار به شوخی گفتم: چرا اینقدر ناله می‌کنی؟ این راه را خودت انتخاب کردی. گفت: من رفتم که سرم برود، دست که چیزی نیست. عاقبت هم همین شد و سرش مورد اصابت گلوله تکفیری‌ها قرار گرفت و شهید شدند😭😭😭. 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
خب دوستان بزرگوارم 😊🖐 باشروع فتنه گروه‌های تکفیری، در سوریه با اصرار فراوان به صورت داوطلبانه برای دفاع از حریم اهل بیت به کشور سوریه اعزام شدم. و پس از سه بار حضور در کشور سوریه برای مبارزه با گروه‌های معاند و داعشی، ظهر روز جمعه دهم آذرماه ۱۳۹۶ در شهر بوکمال سوریه بر اثر اصابت تیر مستقیم به سرم به خیل شهداء و برادر شهیدم پیوستم😊😊😊😊🖐 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
این تصاویرهم مربوط به تشییع و خاکسپاری پیکرم هست که مردم حسابی شرمندم کردند و برام سنگ تموم گذاشته وشرمندم 😊😊😊 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸