در مهر ماه سال ۶۲ عقد کردیم و مراسم عروسیمان نیز در اسفند همان سال برگزار شد. منصور متولد سال ۳۶ بود و زمان ازدواج ۲۶ سال داشت. منصور قبل از حضور در جبهه کار آزاد داشت، به کویت میرفت، به بندرعباس میرفت، کار و درآمد خوبی داشت. تا اینکه برادرش آیتالله عباسی در عملیات آزادسازی خرمشهردر سال ۶۱ به شهادت رسید و در وصیتنامهاش از برادرش منصور خواست وارد سپاه شود و به جبهه برود. منصور هم در عمل به وصیت برادرش به عنوان بسیجی عازم جبهه شد. هم در کردستان حضور داشت و هم در جبهه جنوب بود.
⬇️⬇️⬇️⬇️
حدود ۶۰ ماه سابقه جبهه داشت. خداوند سه فرزند به ما داد که فاصله سنی شون خیلی کم بود،
با این همه ،همیشه به جبهه می رفتند،
من خودم بچه مناطق جنگی بودم، جنگ را لمس کردم. جنگ تحمیلی که شروع شد ما آبادان بودیم. میدیدم پدر و برادرانم مرتب به خطوط مقدم جنگ میرفتند و میآمدند. خانواده ما با مسائل و مشکلات جنگ عجین شده بود. اینطور نبود که دور باشیم و متوجه نباشیم، بنابراین خودم را آماده زندگی مشترک با یک رزمنده کرده بودم.
⬇️⬇️⬇️⬇️
وقتی به مرخصی میآمد از احتمال اسارت، جانبازی و شهادتش میگفت. از خاطرات و خطرات جبهه میگفت. یک بارخطر از بیخ گوش او رد شد، میگفت: قسمت نشد شهید شوم. 😊میخندید و میگفت: عمرم به دنیا بود والا در آن حادثه باید شهید میشدم😊. من دیگر عادت کرده بودم، برای من عادی بود. دائم برای سلامتیاش صدقه میدادم یا آیهالکرسی میخواندم. البته سه تا بچه قدونیمقد را بزرگ کردن در حالی که به قول معروف خودم هم بچه بودم، سخت بود. با داشتن سه بچه هنوز ۲۰ سال هم نداشتم. واقعاً در آن شرایط نبودن همسر سخت است😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
تااین که موضوع سوریه پیش اومد،من گفتم تو الان بازنشسته شدهای، دیگر مسئولیتی به گردنت نیست. برای چه میخواهی دوباره برای جنگ بروی. گفت: درست است که من از سپاه بازنشسته شدم، اما از پاسداری که بازنشسته نشدهام. من همیشه پاسدار انقلاب و اسلام و کشورم هستم. به شوخی گفتم تو دیگر پیرمرد هستی! ۶۰ ساله شدهای، کاری از تو برنمیآید، میخواهی بروی چه کار کنی.😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
گفت: اتفاقاً امثال من باید بروند. ما تجربه جنگ خودمان را داریم. به جوانها که تجربه شون کمتر هست کمک می کنیم😊. خلاصه مصمم به رفتن شد و در فاصله یک هفته همه مقدمات اعزام به سوریه را فراهم کرد. اتفاقاً همه کارها هم مثل گرفتن پاسپورت و ویزا خود به خود و سریع برایش ردیف شد. بعد هم با ذوق و شوقی عکس گرفت و با چهره خندان کنار عکس برادر شهیدش گذاشت و گفت: راستی اگر یک روز دنبال عکس من آمدند همین عکس را به آنها بدهید.😭 گفتم مگر قرار است کسی بیاید؟ خندیدن. البته من متوجه منظورش شدم، گفتم حالا ما اجازه دادیم به سوریه بروی، اما قرار نیست از این حرفها بزنی! 😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
مادرش به خانه ما آمد و عکس منصور را کنار عکس فرزند شهیدش دید، گفت: مادر این عکس را کی اینجا گذاشته است؟ گفتم: خودش گذاشته. به منصور گفت: چرا این کار را کردی؟ منصورگفت: ناراحتی مادر؟ گفت: آره که ناراحتم، زود این عکس را بردار. منصور هم گفت: به خاطر مادرم عکس را برمیدارم، اما شما این عکس را داشته باشید. در واقع خودش را برای شهادت آماده کرده بود و میدانست که عاقبت این راهی که انتخاب کرده شهادت است.😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
اسفند ۹۴ بود که یک شب همسرم خوابی میبیند. نماز صبح را که خواندیم، به من گفت: مدتی است سوریه درگیر جنگ با داعشیهاست. گفتم اخبارش را شنیدم. گفت: چرا به من نگفتی به سوریه بروم. خیلی تعجب کردم و گفتم اول صبح چه حرفی است که میزنی! گفت: امشب خواب دیدم یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس که او را از نزدیک میشناسم، در جادهای منتهی به حرم حضرت زینب (س) در حال رفتن بود. در عالم خواب مرا به اسم صدا زد و گفت: منصور! بجنب که از قافله عقب نمانی! الان که فکر میکنم گویا مرا برای رفتن به سوریه دعوت کرده است.😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
سه بار اعزام شد. بار اول اسفند ۹۴ بود که در سالروز تولدش از ناحیه دست مجروح شد. دستش را در بیمارستان حلب سوریه جراحی کردند. خیلی راضی نبودند. به اصرار پزشکان به ایران آمد. گفته بودند اگر نروی، ممکن است مجبور به قطع دستت شویم. حدود هفت ماه درگیر معالجه دستش بود. در سرما و گرما باید دستکش میپوشید. 😭😭شبها از درد بیدار میشد و ناله میکرد😭. یک بار به شوخی گفتم: چرا اینقدر ناله میکنی؟ این راه را خودت انتخاب کردی. گفت: من رفتم که سرم برود، دست که چیزی نیست. عاقبت هم همین شد و سرش مورد اصابت گلوله تکفیریها قرار گرفت و شهید شدند😭😭😭.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
خب دوستان بزرگوارم 😊🖐
باشروع فتنه گروههای تکفیری، در سوریه با اصرار فراوان به صورت داوطلبانه برای دفاع از حریم اهل بیت به کشور سوریه اعزام شدم. و پس از سه بار حضور در کشور سوریه برای مبارزه با گروههای معاند و داعشی، ظهر روز جمعه دهم آذرماه ۱۳۹۶ در شهر بوکمال سوریه بر اثر اصابت تیر مستقیم به سرم به خیل شهداء و برادر شهیدم پیوستم😊😊😊😊🖐
#شهید_منصور_عباسی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
این تصاویرهم مربوط به تشییع و خاکسپاری پیکرم هست که مردم حسابی شرمندم کردند و برام سنگ تموم گذاشته وشرمندم 😊😊😊
#شهید_منصور_عباسی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
این جا هم مزارمه گلزار شهدای شهرکرد،درجوارمزار برادرشهیدم وشهدای گمنام دیگه 💐
شهرکردتشریف آوردید،خوش حال میشم بهم سربزنید 😊😊😊🖐
#شهید_منصور_عباسی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
رفقا خوشحالم من رو دعوت کردید😍
فقط تا می تونین راه شهدا🌹 رو ادامه بدین و تا آخرین قطره خونتون پشتیبان ولایت فقیه باشین 😍
یاعلی✋
#شهید_منصور_عباسی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞
و علی الخصوص شهید
💠 منصورعباسی💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج و شهادت ✨
یاعلی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
4_6010269889904772821.mp3
6.33M
صلی الله علیک یا عطشان
صلی الله علیک یا مظلوم
تشنهلبکربلامنو دریابآقابازامسالم
تشنهلبکربلامیبینیپریشونِبازاحوالم
#یاحسین
#حسین_سیب_سرخی
#دلداده_حسینـــ 🏴
🆔 @shohada_tmersad313
🌷🌷🌷
🔅نام و نام خانوادگی:ماشااله رحیمی بیدگلی
🔅نام پدر: حسین
🔅نوع عضویت: بسیجی
🔅تاریخ تولد:1346/03/01
🔅تاریخ شهادت:1364/07/18
🔅محل شهادت: اشنویه
🔅محل خاکسپاری:گلزارشهدای امامزاده هادی (ع) بیدگل
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
🌷🌷🌷
ماشالله رحیمی بیدگلی در خانواده ای مذهبی ، کشاورز و در عین حال عیالوار در سال 1346متولد شد و ششمین فرزند از ده فرزند خانواده بود او پنج خواهر و 4برادر دارد و به علت وضعیت اقتصادی خانواده توانست تا پایان ابتدایی تحصیل داشته باشد .
وقتی که احساس کرد می تواند کمک خرج پدر باشد در کار کشاورزی خصوصا خرمن کوبی یاور خوبی برای آنها بود چون کار کشاورزی در بعضی از فصول کمتر بود به کار لحاف دوزی مشغول شد و این حرفه را پیشه خود کرد . وقتی که انقلاب به پیروزی رسید و توانست در بسیج فعالیت داشته باشد در پایگاه بسیج صاحب الزمان (عج) به فعالیت پرداخت
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
🌷🌷🌷
ماشالله در انجام واجبات و ترک محرمات بسیار مقید بود تا جایی که قبل از شهادت بیان می دارد نماز و روزه قضایی ندارد .
هرچند که با شروع جنگ تحمیلی13 سال بیشتر نداشت ولی با گذشت حدود 4 سال از جنگ تحمیلی وقتی که احساس کرد می تواند نیروی رزمنده ای در برابر دشمن باشد به بسیج مراجعه کرد و برای اعزام به جبهه های نبرد ثبت نام کرد .
ماشالله سه مرتبه به جبهه اعزام شده بود و چهارمین اعزامش به جبهه بود که در لشکر 8 نجف اشرف در یکی از گردانهای پیاده مشغول شد و در عملیات قادر که در اشنویه صورت گرفت شرکت کرد
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
🌷🌷🌷
بردار شهید از آخرین اعزامش ازآران و بیدگل به شهر کاشان برای اعزام به منطقه می گوید : ماشاالله در حین رفتن به کاشان به من اشاره کرد روی پل راه آهن بین کاشان و آران و بیدگل متوقف کن گفتم چه کار داری گفت لحظه ای توقف کن از وسیله نقلیه پاده شد و گفت : می خواهم آخرین نگاهم را به شهر و دیارم داشت باشم و برای همیشه با آن خداحافظی کنم . بله او برای آخرین مرتبه برای همیشه تاریخ با خانواده و شهر و دیارش خداحافظی کرد تا لبیک گوی امام و رهبرش باشد و به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین زمانش لبیک گفته باشد .
ماالله رفت و در عملیات قادر شرکت کرد و در تاریخ 1364/07/18 به خیل عظیم شهدای کربلا پیوست و پیکر مطهرش 12سال و 7ماه مفقود شد و پس از آن با تفحص پیکر به دست آمد و به خانواده اش برگشت.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
4_5832572678959007150.mp3
12.85M
🎙اگه توام مسافری، قدم قدم با من بخون (زمینه اربعین)
🔺بانوای: حاج میثم مطیعی
🆔 @shohada_tmersad313