ﺗﺎ ﺳﺎﻝ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﻱ ﺯﺍﺩﮔﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﮐﺮﺩم ﻭﻟﻲ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻬﺎﺟﺮﺕ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﮔﺮﮔﺎﻥ (ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1348) ﻭ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻧﺎﻣﻄﻠﻮﺏ ﻣﺎﻟﻲ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪم. ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﺰﺍﺯﻱ ﺷﺎﮔﺮﺩﻱ ﮐنم. ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺍﺑﺘﺪﺍﻳﻲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﺘﻔﺮﻗﻪ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪم ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﺮﮎ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﮐﺮﺩم.
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
ﻣﺪﺗﻲ ﺑﻪ ﺑﻨﺎﻳﻲ ﻭﮐﺎﺭﻫﺎﻱ ﻣﺘﻔﺮﻗﻪ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪم ﺗﺎ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺩﺭ ﻫﺠﺪﻩ ﺳﺎﻟﮕﻲ ﺩﺭ 16 ﺩﻱ 1355 ﺑﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﺪم.
ﺩﻭﺭﻩ ﺁﻣﻮﺯﺷﻲ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﻞ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺮﻡ ﺁﺑﺎﺩ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪم ﻭ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﻱ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﺍﺯ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ. 😊ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸتم ﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧدم.به قول ﺑﺮﺍﺩﺭم ﻧﻮﺭﺍﻟﻠﻪ : ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﻣﻨﻀﺒﻂ ﻭ ﺩﻳﻨﺪﺍﺭ ﺑﻮ ﺩم.. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ، ﺗﻌﺒﺪ ﻭ ﺭﻭﺣﻴﻪ ﺧﺎﺻﻲ ﺩﺍﺷتمﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻭﻳﮋﮔیم ﺍﻓﺰﻭﺩﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ.
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
.
ﺑﻪ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﻭ ﺭﻫﺒﺮﻱ ﺁﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﻲ ﻭﺭﺯﻳﺪم ﻭ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﺒﺎﺩﻱ ﻭ ﺳﻴﺎﺳﻲ ﺷﺮﮐﺖ ﻓﻌﺎﻝ ﺩﺍﺷتمﻭ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻣﻲ ﮐﺮﺩم. ﺑﻪ ﻗﺮﺍﺋﺖ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﺩﻋﺎ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻋﻼﻗﻤﻨﺪ ﺑﻮﺩم☺️
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
ﺑﺎ ﭘﻴﺮﻭﺯﻱ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﻲ ﻭ ﺗﺎﺳﻴﺲ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺍﺳﻼﻣﻲ، ﺩﺭ 16 ﻓﺮﻭﺭﺩﻳﻦ 1358 ﺑﻪ ﻋﻀﻮﻳﺖ ﺭﺳﻤﻲ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ ﮔﺮﮔﺎﻥ ﺩﺭﺁﻣﺪم.ﺩﺭ 22 ﺑﻬﻤﻦ 1362 ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﻱ ﺟﻨﮓ ﺍﻋﺰﺍﻡ ﺷﺪم ﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﻫﻔﺖ ﻣﺎﻩ ﺗﺎ 28 ﺷﻬﺮﻳﻮﺭ 1363 ﺩﺭﮔﺮﺩﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﺎﻗﺮ ﻟﺸﮑﺮ 25 ﮐﺮﺑﻼ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩم😊
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﺖ ﺍﺯ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻗﺴﻤﺖ ﻃﺮﺡ ﻭ ﻧﻈﺎﺭﺕ ﺑﺮ ﺟﻨﮓ ﻫﺎﻱ ﮔﺮﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪم. ﺩﺭ 28 ﺍﺳﻔﻨﺪ 1363 ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﺭﻓتم. ﻭ ﺩﺭ ﻟﺸﮑﺮ 5 ﻧﺼﺮ ﺳﭙﺎﻩ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭﺍﻥ، ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻱ ﻭ ﺗﻮﺯﻳﻊ ﺗﺪﺍﺭﮐﺎﺕ ﻟﺸﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﮔﺮﻓتم.
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺕ ﻣﺬﻫﺒﻲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩم ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺠﺎﻟﺲ ﻟﻬﻮ ﻭ ﻟﻌﺐ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﻲ ﺟﺴﺘﻨﺪ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩم ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﮔﻴﺮﻱ ﺑﺎ ﮔﺮﻭﻩ ﻫﺎﻱ ﺿﺪ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺷﺮﮐﺖ ﻓﻌﺎﻝ ﺩﺍﺷتم.
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 1360 ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ، ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﻧﺴﻴﻪ ﻣﻘﺼﻮﺩﻟﻮ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻤﻲ ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩم. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ، ﺩﺭ ﻣﻨﺰﻝ ﭘﺪﺭﻱ ﻫﻤﺴرم ﺯﻧﺪﮔﻲ کردیم.به قول همسرم ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﻮدم ﻭ باﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ خانواده و ﺩﻟﺴﻮﺯ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩم😊
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺩﻩ ﻣﺎﻩ ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ ﻗﺴﻤﺖ ﻃﺮﺡ ﺟﻨﮕﻞ ﺳﭙﺎﻩ ﮔﺮﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷتم ﺩﺭ 19 ﻓﺮﻭﺭﺩﻳﻦ 1365 ﺑﺎﺭ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍﻫﻲ ﺟﺒﻬﻪ ﺟﻨﮓ ﺷﺪمﻭ ﺩﺭ ﻟﺸﮑﺮ 25 ﮐﺮﺑﻼ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﺎﻧﻲ ﺗﻮﭘﺨﺎﻧﻪ ﻟﺸﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﮔﺮﻓتم☺️
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
ﺑﻪ مدت ﺩﻩ ﻣﺎﻩ ﺩﺭ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺎ ﻣﺴﺌﻮﻟﻴﺖ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﺎﻧﻲ ﺗﻮﭘﺨﺎﻧﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺩﺍﺷتم. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻫﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺳﺮﮐﺸﻲ ﻭ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﺮﺧﺼﻲ ﻣﻲ ﺭﻓتم.
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
به گفته برادرم ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﺧﺼﻲ ﻣﻲ ﺁﻣﺪم ﺍﻭﻝ ﺑﻪ ﻣﺰﺍﺭ ﺷﻬﻴﺪﺍﻥ ﻣﻲ ﺭﻓتم.و ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﻤﺴﺮم: ﺍﮔﺮ ﻳﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﻱ ﺑﻪ ﻣﺮﺧﺼﻲ ﻣﻲ ﺁﻣﺪم ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﻌﻪ ﻣﻲ ﺭﻓتم ﻭ ﺩﺭ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻣﺬﻫﺒﻲ ﺷﺮﮐﺖ ﻣﻲ ﮐﺮﺩم.
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
ﺧﺪﺍ ﻳﮑﺘﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﺰ ﺍﻭ ﺧﺪﺍﻳﻲ ﻧﻴﺴﺖ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﺟﻤدﻴﻊ ﺍﻣﻮﺭ، ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺗﻮﮐﻞ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺍﻱ ﺍﻫﻞ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺧﻲ ﺩﺷﻤﻦ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺣﺬﺭ ﮐﻨﻴﺪ ﻭ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺘﺸﺎﻥ ﺑﺮﮐﻨﻴﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﺏ ﺁﻧﻬﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺗﻮﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻋﻔﻮ ﻭ ﺁﻣﺮﺯﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﭘﻮﺷﻲ ﮐﻨﻴﺪ، ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺣﻖ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪه
ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺒﺎﺏ ﻓﺘﻨﻪ ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻝ ﻣﺒﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﮐﻪ ﻧﺰﺩ ﺧﺪﺍ ﺍﺟﺮ ﻋﻈﻴﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ ﺗﺎ ﻣﻲ ﺗﻮﺍﻧﻴﺪ ﺧﺪﺍ ﺗﺮﺱ ﻭ ﭘﺮﻫﻴﺰﮐﺎﺭ ﺑﺎﺷﻴﺪ.
ادامه👇👇
ﺣﻖ ﺑﺸﻨﻮﻳﺪ ﻭ ﺍﻃﺎﻋﺖ ﮐﻨﻴﺪ، ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﻘﻴﺮﺍﻥ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﮐﻨﻴﺪ ﻭ ﮐﺴﺎﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﻱ ﻟﺌﺎﻣﺖ ﻭ ﺑﺨﻞ ﻧﻔﺲ ﺧﻮﺩ ﻣﺤﻔﻮﻅ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﺍﻥ ﻋﺎﻟﻤﻨﺪ.
ﻫﻤﺴﺮ ﻋﺰﻳﺰﻡ، ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺭﺍ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺗﺒﺎﺭﮎ ﻭ ﺗﻌﺎﻟﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﻭ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﻳﺰﻳﺪ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﻳﺪ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﻳﺰﻳﺪ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻈﻠﻮﻣﻴﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ(ﻉ) ﺍﺷﮏ ﺑﺮﻳﺰﻳﺪ.
ادامه👇👇👇
ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﻳﺰﻡ: ﻣﻴﺪﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﻦ ﺭﻧﺞ ﻫﺎ ﻭ ﺳﺨﺘﻲ ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﻫﺎﻱ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﮐﺸﻴﺪﻩ ﺍﻳﺪ، ﻭ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﺪﺕ ﻣﻦ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ ﻭ ﺻﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻳﺪ ﻭ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻳﺨﺘﻦ ﺧﻮﻥ ﻧﺎﻗﺎﺑﻞ ﻣﻦ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺸﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﻣﻦ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ، ﭼﻮﻥ ﺧﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺷﻬﻴﺪﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺻﺪﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺗﺎ ﮐﻨﻮﻥ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ، ﺟﺎﻱ ﺑﺴﻲ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮﻥ ﻧﺎﻗﺎﺑﻞ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺳﻼﻡ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﻣﻦ ﺍﺷﮏ ﺍﺷﮏ ﻧﺮﻳﺰﻳﺪ، ﺑﺮﺍﻱ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ ﺣﺴﻴﻦ ﻭ ﻳﺎﺭﺍﻧﺶ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﻳﺰﻳﺪ.
ادامه👇👇👇
ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺁﺭﺯﻭﻱ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﻱ ﮐﺎﺵ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻭ ﺟﺰﻭ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﻭ ﺗﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ، ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﮐﻪ ﺑﭙﺎ ﺧﻴﺰﻳﻢ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺯﻥ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺑﮑﺸﻴﻢ ﻭ ﺧﻮﻥ ﻧﺎﻗﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﺪﺍﻱ ﺍﺳﻼﻡ ﮐﻨﻴﻢ، ﺍﻳﻦ ﺭﺍﻫﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﺭﻓﺖ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﻣﺎ ﺑﻴﺎﻳﺪ، ﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﺁﻥ ﺑﺮﻭﻳﻢ.
والسلام
رفقا خوشحالم من رو دعوت کردید😍
فقط تا می تونین راه شهدا🌹 رو ادامه بدین و تا آخرین قطره خونتون پشتیبان ولایت فقیه باشین 😍
یاعلی✋
🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷
🌷 #هر_روز_با_شهدا
....#دور_زده_شد!!
🌷ششمين شبى بود كه نگهبانى مى دادم. بعد از حمله رمضان، مستقر شديم تو پاسگاه زيد و بعد هم آمديم غرب. پاس دوم بودم. ساعت دوازده نصف شب رفتيم سر پست. چند قدمى ام نگهبان ديگرى بود.
🌷چند تا از گشتى هاى عراقى آمده بودند اين طرف آسفالت، ما را ديده بانى مى كردند. قصد داشتند بچه ها را اسير كنند. يكى شان تا بيست مترى مان آمده بود. ما را دور زده بود. چمباتمه زده بود پهلوم. وقتى متوجه اش شدم، ايست دادم، همان جا اسيرش كردم، آوردمش عقب، تحويل فرمانده گردان دادمش....
راوى: رزمنده ى دلاور وحيد صابرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
هدایت شده از آرشیوکنفرانس اتحادیه عماریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴اطلاعیه بسیار مهم و حیاتی
خواهشمندیم سریعا نشر دهید
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#مظلومیت_پنهان_يك_سپاهى
🌷يكى از روزها كه خاك ها را به دنبال شقايق هاى پنهان، مى كاويديم، در اطراف ارتفاع ١١٢ فكه، به پيكر چند شهيد برخورديم كه همه شان آرام و زيبا بر روى برانكارد خوابيده و شهد شهادت نوشيده بودند. يكى از آنان لباس سبز و زيباى «سپاه» بر تن داشت و با اينكه بيش از ده سال از شهادتش مى گذشت، ولى رنگ سبز لباس او همچنان زيبا و تميز خود نمايى مى كرد.
🌷شروع كرديم به جستجو ميان پيكر شهدا بلكه پلاك و يا كارت شناسايى از آنها بيابيم. دگمه هاى لباس سپاه او را كه باز كرديم، متوجه يك گلوله عمل نكرده خمپاره ٦٠ ميليمترى شديم كه مستقيم بر روى بدن او اصابت كرده بود. گلوله خمپاره، كمر شهيد و كف برانكارد را سوراج كرده و در زمين نيز فرو رفته بود.
🌷با احتياط تمام، گلوله خمپاره را از بدن او خارج كرديم و به كنارى نهاديم. يك آن برگشتم به هنگامه عمليات والفجر يك، بهار سال ٦٢، زمانى كه او زخمى بوده و ذكر مى گفته، خمپاره اى بر بدن مجروحش فرود آمده و....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
⚘﷽⚘
حاج هـمت میگوید:
هر موقع در مناطق جنگی گم شدید
ببینید دشـــمن ڪجا را می ڪوبد؛
هـمانجا جبهــــــهی خـــــودیست.
گم شدهای؟!
نمیدانی جبهه خودی کجاست؟!
سوال؟
دشمن هر روز کجا را میکوبد؟!
یک روز با ماهواره📡
یک روز با مصیح پولینژاد 💶 💴
یک روز با مدهای عجیب و غریب👗 👚 👡
و...
فهمیدی؟!
جبهه ی خودی دقیقا در دستان توست
دشمن، چادرت و حجابت را نشانه گرفته است....
پس زیر این آتش سنگین بیش از پیش مواظب جبههی خودی باش....
🆔 @shohada_tmersad313
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌷🌷🌷
شهید محسن کمالی دهقان در روز نهم بهمن ماه سال 1363 در خانواده ای متدین و مذهبی در حصارک کرج به دنیا آمد.
محسن از همان کودکی ، خاص بود، برخلاف سنش رفتارهای بزرگ منشی از خود نشان میداد. محسنم بعد از اتمام دبیرستان وارد سپاه شد و به عضویت سپاه قدس درآمد.
او از هوش سرشاری برخوردار بود و فعالیت گسترده ای در پایگاه های فرهنگی، بسیج و مسجد و ...داشت و همین در او روحیه جهادی را پرورانده بود .
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
👆👆👆
ما مدتها در خیابان گوهردشت زندگی میکردیم، محسن یکی از فعالین فرهنگی مسجد رجایی شهر بود و جوانان زیادی را جذب میکرد، در آن محل همه محسن را میشناختند و محسن جایگاه ویژه ای داشت.
محسن اردوهای فرهنگی و رزمی بسیاری برگزار میکرد و از این طریق جوانان زیادی را باخود همراه میکرد، همه با شروع شدن حمله داعشی به مردم مظلوم و بی پناه سوریه و عراق و برای دفاع از حرم اهل بیت در قالب مستشار نظامی برای آموزش نظامی و رزمی به نیروهای مردمی و وطنی سوریه و عراق چندین بار به این دو کشور اعزام شد.
بعد از اعزام، محسن دیگر آن محسن نبود، مدام از آنجا میگفت و از مظلومیت مردم سوریه حرف میزد، حتی زمانی هم که پیش ما بود روحش آنجا بود.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
👆👆👆
محسن مجرد بود چندین بار برایش خانوم های متعهد زیر نظر گرفته بودم و تا میخواستم با محسن راجع به ازدواج صحبت کنم میدیدم که تمام فکرش شهادت است، تمام فکر محسن کمک به مردم مظلوم سوریه بود. می گفت: مادر من معلوم نیست وضعیتم چطور میشود فعلا صبر کن.
محسن بیشتر حقوقش را صرف خانواده های بی سرپرست میکرد، محله های فقیر نشین کرج محسن را خوب میشناختن و هنوز هم حقوق محسن صرف خانواده های نیازمند میشود.
یک روز با محسن به بهشت زهرا رفته بودیم، مادر شهیدی را دیدیم که همسرش نیز به رحمت خدا رفته بود و فرزندی نداشت، محسن آنقدر پای صحبتش و دردودلش نشست که متوجه شد سقف منزل آن مادر در اثر باران خراب شده و کسی را ندارد که تعمیرش کند ، محسن برای تعمیر منزل پیش قدم شد و آن مادر همیشه دعا گوی محسنم بود.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
🌷🌷🌷
💠شهادت
یک روز محسن برای من مصاحبه یک مادر شهیدی را گذاشته بود و گفت مادر میخواهم این مصاحبه را ببینی، من نیز نگاه میکردم و در فکر فرو رفته بودم که چرا محسن این را از من میخواهد، ناگهان محسن گفت مامان اگه من هم شهید شدم تو باید قوی باشی و بیصبری و بیتابی نکنی، خیلی ناراحتی کردم و به او گفتم مادر جان این حرف ها را نزن ، من برای تو آرزوها دارم، گفت : مامان این سفر آخرین ماموریتم هست و در این سفر حضرت زهرا کمکم میکند که به آرزویم برسم..
محسن برای روز موعود لحظه شماری میکرد، ایام عید بود به او پیشنهاد دادیم که برای سفر تفریحی همراه ما بیاید ، اما قبول نکرد گقت منتظر اعزام به منطقه هستم و مرتب با مسئولین مربوطه جهت اعزام در تماس بود.
روز بیست و هفتم 94،عصر پنجشنبه، محسن با تمام رشادت ها و دلاوریهایش در شهر حلب سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه سیزدهم بهشت سکینه بنا به وصیت خودشان در کنار مادربزرگ گرامیش به خاک سپرده شد.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••