مثل دفعه هاے قبل زنگ زد گفت که دارد میرود💔
لحن آرامش هنوز توی گوشم هست
توی دلم خالی شد😔
از اینکه گفـت دارد میرود.
این دو سه بار اخیری که رفت،
لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد.
بغضم گرفت.😢
گفتم: کے بر میگردے؟!🙄
بر خلاف همیشه که میگفت کی میآید، گفت:
معلوم نیست.
مثل همیشـه گفتم
خدا حافظ است ان شاء الله🙂
همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقـل یک ربعے حرف میزدیم
اما ایندفعه مکالمهمان خیلی کوتاه بود؛😞
یک دقیقه یا کـمتر شاید.
حتی نگذاشت مثل همیشـه بگویم رفتی آنطرف، اس ام اس بده!
تلفن را کہ قطع کرد،
بلافاصله پیغام زدم:
«اس ام اس بده گاهگاهی!»
یک کلمه نوشت: «حتـما.»
ولی رفت که رفت…😭💔
#همسرانه #همسر_شهید
#شهید_محمودرضا_بیضایی
#شهدای_مدافع_حرم
─┅─┅─┅─═ঊঈ❤️ঊঈ═─
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هر لحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش #نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام، اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم #دلبری کرد :«مگه نمیخواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در #عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی #نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از #غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد و دلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمیگردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از #شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :«#انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن، از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
💠 باور نمیکردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده باشد و او نمیخواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون میدونن...»
و همین چند کلمه، زخمهای قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظهای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟»
💠 نمیدانست عطر شببوهای حیاط و #آرامش آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش میتپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمتتون نمیشه؟»
برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم میخواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق #محبت شد :«رحمته خواهرم!»
💠 در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساسمان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا میخوای من برگردم اونجا؟» دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امنتره!»
💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی #دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبالمان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوشزبانیهای ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست.
💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمیخواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد.
همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمیآمد دیگر رهایم کند. با نگاه #نگرانش صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بیقراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر میزنم!»
💠 دلم میخواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بیپرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمیمونی، انشاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم میبرمت #تهران!» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدیتر به مصطفی هم کرده بود که روی #نجابتش پردهای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد.
کمتر از اتاقش خارج میشد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچهای نیاورد تا تمام روزنههای #احساسش را به روی دلم ببندد.
💠 اگر گاهی با هم روبرو میشدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ میشد، به سختی سلام میکرد و آشکارا از معرکه #عشقش میگریخت.
ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر میزد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را میلرزاند و چشمان مصطفی را در هم میشکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زودیها تمام نمیشود که گره #فتنه سوریه هر روز کورتر میشد.
💠 کشتار مردم #حمص و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه #ارتش_آزاد شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه #سعودی العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد بهزودی آغاز خواهد شد.
در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله #تروریستهای ارتش آزاد میلرزید، چند روزی میشد از ابوالفضل بیخبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بیقراریام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق میچرخید و با هر کسی تماس میگرفت بلکه خبری از #دمشق بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی #سوریه کار دلم را تمام کرد.
💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به #زینبیه رسیده و میدانستم برادرم از #مدافعان_حرم است که دیگر پیراهن صبوریام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#تا_غروب....
🌷نبض اصغر ديگر نمـى زد. دكتر و بقيـه متأسـف شـدند. دكتـر گفـت: بريم. گفتم: نه، تازه كار من از اينجا شروع مى شه. دكتر و پرستارها رفتند. ديگر از دست كسى كارى برنمى آمد. چشمها و دستهاى اصغر را بستم؛ با باند سفيد. نگذاشتم پرسـتارها يا بچه هاى گروه دست به او بزنند. زمانى كه جنازه را در تـابوت چـوبى مى گذاشتيم، بچه ها بسيار بى تابى مى كردند. گفتم ساكت باشـند و طاقـت بياورند. فايده نداشت آنها كار خودشان را مى كردند.
🌷وقتى جنازه را در آمبولانس گذاشتند، پريدم رفتم جلو سوار شدم. موقع شستن اصغر، به صورتش بوسه زدم. پيشانى و سر و صـورتش را خودم شستم. وقتى او را در كفن پوشاندند، روى كفن آياتى از قرآن را نوشتم. وقتى جمعيـت دور قبـر اصـغر جمـع شـدند، نگـران شـدم. دلـم مى خواست او را خودم دفن كنم. اما راه باز شد. چطور؛ نمـى دانم. فقـط ديدم راه باز شد. رفتم جلو. كفشهايم را كندم. وارد قبر شدم و سنگهـا را يكى يكى از بچه ها گرفتم و گذاشتم روى جنازه.
🌷....همان كارهايى را كردم كه چند شب قبل از اصغر خواسـته بـودم؛ در صورتى كه اتفاقى براى من افتاد، انجام دهد. اصغر را به خاك سـپرديم؛ بـه بهانـه اى از جمعيـت دور شـدم. دلـم مى خواست تنها بمانم و بالاى قبر اصغر بنشينم و سوره ياسين بخوانم. وقتى برگشتم جز بچه هاى گروه اصغر، ديگر كسى آنجا نبود. گفتند: تا هر وقت مى خواى اينجا بمون، ما هستيم. تا غروب بالاى سر اصغر ماندم. گريه كـردم و قـرآن خوانـدم. وقتـى چشمم به خورشيد افتاد، داشت از نظر محو مى شد....
🌷خاطره اى به ياد شهيد اصغر وصالى
راوى: همسر شهيد معزز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#به_دنبال_رد_پاى_اضطراب!!
🌷مى دانست تازه واردند. مى خواست روحيه آنها را امتحان كند. _"مى دونيد كجا اعزام شديد؟ همين جا هجده پاسدار رو سر بريدند." زيركانه نگاهشان كرد؛ شايد دنبال رد پاى اضطراب در صورتشان بود كه جواب محكمى شنيد: _"اگر سرِ ما پانزده نفر رو هم جدا كنند خوشحال مى شيم؛ چـون بـا اختيار خودمون و با رضايت آمديم."
راوى: رزمنده دلاور على گروسى
❌❌ فرزندان انقلاب
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#نماز_به_جاى_شهادت!!
🌷ساعت يازده صبح مسئول مقر ما در فاو به داخل سنگر آمد و گفـت: بچه ها آماده شويد تا برويد اهواز، بنزين بياوريد. من گفتم: بعد از نماز، ناهار مى خوريم و حركت مى كنيم. گفت: نماز و ناهار را آبادان يا دارخوين انجـام دهيـد. الان حركـت كنيد! زمانى كه از مقابل مسجد فاو عبور مى كرديم، اذان ظهر پخش مى شد. به پل بعثت رسيديم؛ دژبانى، پل را به دلايلى بـسته بـود و كـاميونهـاى شخصى هم كه به كمك ما آمده بودند اجتماع كرده بودند.
🌷يك قبضه پدافند چهار لول در دهانه پل مستقر بود كـه داشـتم آن را نگاه مى كردم. چشمم به تـانكر مخـزن آب كنـارِ آن خـورد. بـه بچـه ها پيشنهاد كردم كه تا پل باز شود، آب هـم هـست، نمـاز را بخـوانيم و در ايستگاه صلواتى ناهار بخوريم. هر سه نفر وضو گرفتيم و داخل نخـلهـا بـه طـور فـرادىٰ بـه نمـاز ايستاديم. ركعت دوم بوديم كه پدافند شروع به شليك كرد و سر و صـدا بلند شد. يك نفر فرياد مى زد اين كاميونهـا را متفـرق كنيـد.
🌷در ركعـت چهارم كه سجده دوم را رفتم، زمين و زمان زير و رو شد. كنتـرل خـودم را از دست دادم. گوشم شديد سوت مى كشيد و دود همـه جـا را گرفتـه بود. دوباره نشستم تا نمازم تمام شد. حالت تهوع و دل درد داشتم. هر سه نفرمان سالم بوديم. جلو آمديم. دشمن هر دو طرف پل را زده بود. دو نفر خدمه پدافند و يك نفر راننـده كاميون شخصى شهيد شده بودند. تانكر ما هم بر اثر اصابت تركش ديگر شيشه نداشت و بدنه اش از سمت راننده، آبكش شده بود؛ اما سالم بـود و راه مى رفت.
🌷كاميون سوخته را عقب كشيديم. تانكر خودمان را هم بـه زير نخلها برديم. ساعتى بعد برگـشتيم و چهـار ركعـت نمـاز عـصر را خوانديم. امدادگرها دارو به مـا دادنـد و تهـوع و دل دردم خـوب شـد؛ سوت داخل گوشم هم آرام شده بود. مسئول مقر ما هم آمده بود تا اوضاع را ببيند. نماز عصر كه تمام شد به من گفت: اگر داخل تانكر بودى، الان آزاد بودى! راستى كجـا بوديـد كه هر سه سالميد؟! دلم گرفته بود. شروع به گريه كردم و گفتم: هيچى! همين جا معامله مى كرديم. نمـى دانم به ضررمان شد يا به نفعمان. ما شـهادت را بـا نمـاز عوض كرديم.
راوى: رزمنده دلاور فردين ملايرى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#وقتى_سفر_آغاز_شد....
🌷راديو، پيام امام را پخش مى كرد. مادر با شوق و محبت گفت: "الهى من فداى امام بشم!" بغض كهنه پسر شكست: _"مادر جان! به خدا دروغ مى گى." رنگ از روى مادر پريد. با تعجب به چشمهاى پر از اشك پسر نگـاه كرد.
🌷_"اگه دروغ نمـى گى، چرا نمـى ذارى من برم جبهه؟" _"پسرم تو كم سن سالى؛ فقط همين!" گريه پسر شديدتر شده بود و مادر نمـى دانست چه بايد بكند. _"من كم سن و سالم؟ از حسين فهميده خجالـت مى كشم؛ مـن دو سال از اون بزرگترم!"
🌷خاطره اى به ياد شهيد پرويز سازچينى
راوى: خواهر شهيد معزز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
ازتبریزتادمشق
#قسمت_پنجم
چندخط ازیک زندگی مهم
بهدلیل علاقهٔ فراوان به کارش، برای تشکیل خانواده حاضر به رجعت به تبریز نبود. در25اسفندسال1387مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) وامام جعفر صادق (ع) با همسری فاضل از خانواده ولایت مدار در تهران ازدواج کرد وساکن تهران شد.
ثمرهٔ این ازدواج «کوثر» است، متولد 25اسفند1391.
عشق و علاقهٔ وصف ناشدنی محمودرضا به آرمان جهانی امام خمینی، یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام، روحیهٔ خاصی رادر او به وجود آورده بود، آن چنان که تا آغاز جنگ در سوریه، در جهت تحقق آن شبانه روز تلاش و مجاهدت می کرد.
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
برگرفته از کتاب تو شهید نمیشوی
ص11
به روایت احمد رضابیضائی
ادامه دارد...
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
•*🌸☘*•
#زمین
همچون
قفس مےماند
#بعضےها
افریده شده اند
براےپرواز
^^← #همچونشهدا🕊
#اللهمارزقناشهادتفےسبیلالله
#شهیدمحمدغفاری
#صلوات📿🍀
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313