✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هجدهم
💠 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکشیدم بلکه راه #فراری پیدا کنم. درد پهلو نفسم را بند آورده بود، نیمخیز میشدم و حس میکردم پهلویم شکاف خورده که دوباره نقش زمین میشدم.
همهمه مردم فضا را پُر کرده و باید در همین هیاهو فرار میکردم که با دنیایی از درد بدنم را از زمین کندم. روبندهام افتاده و تلاش میکردم با #چادرم صورتم را بپوشانم، هنوز از درد روی پهلویم خم بودم و در دل جمعیت لنگ میزدم تا بلاخره از #حرم خارج شدم.
💠 در خیابانی که نمیدانستم به کجا میرود خودم را میکشیدم، باورم نمیشد رها شده باشم و میترسیدم هر لحظه از پشت، پنجه ابوجعده چادرم را بکشد که قدمی میرفتم و قدمی #وحشتزده میچرخیدم مبادا شکارم کند.
پهلویم از درد شکسته بود، دیگر قوّتی به قدمهایم نمانده و در تاریکی و تنهایی خیابان اینهمه وحشت را زار میزدم که صدایی از پشت سر تنم را لرزاند. جرأت نمیکردم برگردم و دیگر نمیخواستم #اسیر شوم که تمام صورتم را با چادر پوشاندم و وحشتزده دویدم.
💠 پاهایم به هم میپیچید و هر چه تلاش میکردم تندتر بدوم تعادلم کمتر میشد و آخر درد پهلو کار خودش را کرد که قدمهایم سِر شد و با زانو به زمین خوردم.
کف خیابان هنوز از باران ساعتی پیش خیس و این دومین باری بود که امشب در این خیابانهای گِلی نقش زمین میشدم، خواستم دوباره بلند شوم و این بدن در هم شکسته دیگر توانی برای دویدن نداشت که دوباره صورتم به زمین خورد و زخم پیشانیام آتش گرفت. کف هر دو دستم را روی زمین عصا کردم بلکه برخیزم و او بالای سرم رسیده بود که مردانه فریاد کشید :«برا چی فرار میکنی؟»
💠 صدای ابوجعده نبود و مطمئن شدم یکی از همان اجیرشدههای #وهابی آمده تا جانم را بگیرد که سراسیمه چرخیدم و او امانم نداد که کنارم نشست و به سختی بازخواستم کرد :«از آدمای ابوجعدهای؟»
گوشه #چادرم هنوز روی صورتم مانده و چهرهام بهدرستی پیدا نبود، اما آرامش صورت او در تاریکی این نیمهشب بهروشنی پیدا بود که محو چشمان مهربانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
💠 خط #خون پیشانیام دلش را سوزانده و خیال میکرد وهابیام که به نرمی چادرم را از صورتم کنار زد و زیر پرده اشک و خون، تازه چشمانم به خاطرش آمد که رنگ از رخش پرید.
چشمان روشنش مثل آینه میدرخشید و همین آینه از دیدن #مظلومیتم شکسته بود که صدایش گرفت :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شش ماه پیش پیکر غرق خونش را کنار جاده رها کرده و باورم نمیشد زنده باشد که در آغوش چشمانش دلم از حال رفت و #غریبانه ضجه زدم :«من با اونا نبودم، من داشتم فرار میکردم...» و درد پهلو تا ستون فقراتم فریاد کشید که نفسم رفت و او نمیدانست با این دختر #نامحرم میان این خیابان خلوت چه کند که با نگاهش پَرپَر میزد بلکه کمکی پیدا کند.
میترسید تنهایم بگذارد و همان بالای سرم با کسی تماس گرفت و پس از چند دقیقه خودرویی سفید کنارمان رسید. از راننده خواست پیاده نشود، خودش عقبتر ایستاد و چشمش را به زمین انداخت تا بیواهمه از نگاه نامحرمی از جا بلند شوم.
💠 احساس میکردم تمام استخوانهایم در هم شکسته که زیرلب ناله میزدم و مقابل چشمان سر به زیرش پیکرم را سمت ماشین میکشیدم.
بیش از شش ماه بود حس رهایی فراموشم شده و حضور او در چنین شبی مثل #معجزه بود که گوشه ماشین در خودم فرو رفتم و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه میکردم.
💠 مرد جوانی پشت فرمان بود، در سکوت خیابانهای تاریک #داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به تنم میچسبید که لحن نرم مصطفی به دلم نشست :«برای #زیارت اومده بودید حرم؟»
صدایش به اقتدار آن شب نبود، انگار درماندگیام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید :«میخواید بریم بیمارستان؟» ماهها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده و عادت کرده بودم دردهایم را پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد :«نه...»
💠 به سمتم برنمیگشت و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که نالهاش در گوشم مانده و او به رخم نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش #خنجر زد و باز برایم بیقراری میکرد :«خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟»
خبر نداشت شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از دیوانگی سعد آمده که زیرلب پرسید :«همسرتون خبر داره اینجایید؟»
💠 در سکوتی سنگین به شیشه مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود و من دلواپس #شیعیان حرم بودم که به جای جواب، معصومانه پرسیدم :«تو #حرم کسی کشته شد؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#سفره_ساده_حضرت_امام_خمينى_ره
🌷يك بار به اتفاق شهيد بروجردى، شهيد حاج مسعود غميان، مامو رحـيم و داريوش چاپارى و مسؤولين پيشمرگان مـسلمان كـرد پـاوه و نوسـود بـه محضر حضرت امام (ره) شرفياب شديم. در يك فضاى بسيار معنوى و سرشار از صفا و پاكى لحظـاتى در سـكر استفاده از چشمه فياض معنويت آن پير فرزانه در ماوراى افكـار دنيـوى بـه سير و سياحت پرداختيم.
🌷حضرت امام (ره) بسيار پدرانه برخورد كردند و دلسوزانه به راهنمـايى و نصيحت فرزندان پيشمرگ خود پرداختند. پس از پايان ديدار قصد عزيمـت كرديم. حضرت امام فرمودند: "بايد بمانيد، ناهار را با هم مى خوريم و بعد از ناهار راهى مى شويد." دوستان با رغبت و رضا پذيرفتند. وقتى ناهار را آوردند؛ مقـدارى خرمـا و پنير و نان بود كه بر روى سفره اى كه از آن جز عطر محبت ومعنويت بـه مشام نمـى رسيد، قرار دادند.
🌷حضرت امام تعارف فرمودند و خود نيز در كنار ما بر سر اين سفره ساده نشستند و ناهارشان را ميل كردند. آنچه بنده در اين سفر از سيره عملى ايشان مشاهده كردم، جز در احوال اصحاب رسول الله (ص) نديده ام. كـسى كه با قدرت معنـوى خـود جهـآنى را تكان داد، اينگونه ساده و بى تكلف مى زيست!
راوى: ايرج نيك روزى از پيشمرگان مسلمان كُرد سنندج
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#گشت
🌷براى گشت شناسايى به مقر عراقى ها مى رود. پايين اسكله مى نشيند كه ناگهان متوجه مى شود نگهبان عراقى به سويش مى آيد، ديگر هيچ كارى نمى تواند بكند جز خواندن آيه "وجعلنا....." نگهبان به او رسيده و خيره مى ماند؛ سپس برگشته و چند قدمى نرفته دوباره برمى گردد. خم مى شود و خوب او را نگاه مى كند و بعد راهش را مى گيرد و مى رود. شهيد حميدى نور بعد از اين اتفاق، تمام مقر را شناسايى كرده و باز مى گردد.
راوى: برادر بسيجى محمد بروجردى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#وقتى_خط_نورانى_شد...
🌷در حاشیه "خور عبدالله" مشغول صرف شام بودیم. حاج قاسم به اتفاق برادر فارسی تشریف اوردند. از قرارگاه خبر آوردن نیروها را برای عملیات فردا تجهیز کنیم؛ دشمنان قصد دارند منطقه را بمباران شیمیایی كنند. حاج قاسم تذکرات لازم را دادند. به بچه ها گفتند: حالا برای نزول باران دعاى توسل برگزار کنید؛ فردا هوا بارانی شود و هواپيماهاى دشمن نتوانند پرواز کنند.
🌷ساعتی بعد صدای مناجات بچه ها خط را نورانی کرد. هنوز دعا به پایان نرسیده بود که قطره های شفاف باران را روى چهره های خود حس می کردیم. حاج قاسم در حالی که شبنم مژه هایش با نم نم باران در هم آمیخته بود با خود می گفت: خدایا این دعای کدام بسیجی عارف بود که مستجاب شد؟!
🌹خاطره اى به ياد سردار دلها شهيد حـاج قاسم سليمانى
📚 کتاب "اقتدا به عاشورائيان"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#خاطره_اى_براى_مسئولين!!
#فقط_كسانى_كه_احساس_مسئوليت_مى_كنند_بخوانند...
🌷مجروح شده بود و از درد به خود مى پيچيد. پزشكان تصميم گرفتند براى مداوا و پانسمان زخمهايش، بادگيرى را كه بر تن داشت پاره كنند. به محض اينكه از اين تصميم با خبر شد، تمام دردها را به جان خريده و لباس بيت المال را از تن زخمى خود بيرون آورد و مانع از پاره كردن آن توسط پزشكان شد. شهيد غلامعلى سعيدى فر در امر بيت المال اينگونه حساسيت از خود نشان مى داد.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
ای شهید ...
میدانـم ڪه میتوانی با دست های بستہ ات ، دستانم را بگیری
دستـم را بگیـر ای شهیـد ...
۲۶ خرداد سالـروز حماسه تشیع شهدای غـواص گرامی باد .
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
دلم رفت اروند ڪنار...
آخہ سن من کجا و درڪ این مساله ڪجا...
فقط ی درد و دل سادهـ...
ڪجایید مردان خدایے؟
آخہ این خادم چقدر میتونهـ روح و فڪرش رو بسمت اروند سوق بدهـ؟
بگم اروند یا فرات...😭
بعد سالها از نبودنتون، دیدن عڪسهاے دست بستہ چیڪار میڪنه با دل من؟!
دست داشتین اما بستہ بود و نتونستین ڪاری ڪنین...
امان از حڪایت دست...😭
دست بسته یا بے دست چہ فرقی داره وقتی نشه ڪاری کرد...
#آب...
#اروند...
#فرات...
#دستبسته...
#بیدست...
السّلام علیک یا ساقی عَطشانِ کربلاء...💔
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
مداحی آنلاین - حسن نداره حرم - جواد مقدم.mp3
7.34M
دوباره در به درم بگید کجا بپرم
حسن نداره حرم
🎤جواد_مقدم
#دوشنبههایامامحسنیع
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313