eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
228 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 .... 🌷نبض اصغر ديگر نمـى زد. دكتر و بقيـه متأسـف شـدند. دكتـر گفـت: بريم. گفتم: نه، تازه كار من از اينجا شروع مى شه. دكتر و پرستارها رفتند. ديگر از دست كسى كارى برنمى آمد. چشمها و دستهاى اصغر را بستم؛ با باند سفيد. نگذاشتم پرسـتارها يا بچه هاى گروه دست به او بزنند. زمانى كه جنازه را در تـابوت چـوبى مى گذاشتيم، بچه ها بسيار بى تابى مى كردند. گفتم ساكت باشـند و طاقـت بياورند. فايده نداشت آنها كار خودشان را مى كردند. 🌷وقتى جنازه را در آمبولانس گذاشتند، پريدم رفتم جلو سوار شدم. موقع شستن اصغر، به صورتش بوسه زدم. پيشانى و سر و صـورتش را خودم شستم. وقتى او را در كفن پوشاندند، روى كفن آياتى از قرآن را نوشتم. وقتى جمعيـت دور قبـر اصـغر جمـع شـدند، نگـران شـدم. دلـم مى خواست او را خودم دفن كنم. اما راه باز شد. چطور؛ نمـى دانم. فقـط ديدم راه باز شد. رفتم جلو. كفشهايم را كندم. وارد قبر شدم و سنگهـا را يكى يكى از بچه ها گرفتم و گذاشتم روى جنازه. 🌷....همان كارهايى را كردم كه چند شب قبل از اصغر خواسـته بـودم؛ در صورتى كه اتفاقى براى من افتاد، انجام دهد. اصغر را به خاك سـپرديم؛ بـه بهانـه اى از جمعيـت دور شـدم. دلـم مى خواست تنها بمانم و بالاى قبر اصغر بنشينم و سوره ياسين بخوانم. وقتى برگشتم جز بچه هاى گروه اصغر، ديگر كسى آنجا نبود. گفتند: تا هر وقت مى خواى اينجا بمون، ما هستيم. تا غروب بالاى سر اصغر ماندم. گريه كـردم و قـرآن خوانـدم. وقتـى چشمم به خورشيد افتاد، داشت از نظر محو مى شد.... 🌷خاطره اى به ياد شهيد اصغر وصالى راوى: همسر شهيد معزز 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 !! 🌷مى دانست تازه واردند. مى خواست روحيه آنها را امتحان كند. _"مى دونيد كجا اعزام شديد؟ همين جا هجده پاسدار رو سر بريدند." زيركانه نگاهشان كرد؛ شايد دنبال رد پاى اضطراب در صورتشان بود كه جواب محكمى شنيد: _"اگر سرِ ما پانزده نفر رو هم جدا كنند خوشحال مى شيم؛ چـون بـا اختيار خودمون و با رضايت آمديم." راوى: رزمنده دلاور على گروسى ❌❌ فرزندان انقلاب 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 !! 🌷ساعت يازده صبح مسئول مقر ما در فاو به داخل سنگر آمد و گفـت: بچه ها آماده شويد تا برويد اهواز، بنزين بياوريد. من گفتم: بعد از نماز، ناهار مى خوريم و حركت مى كنيم. گفت: نماز و ناهار را آبادان يا دارخوين انجـام دهيـد. الان حركـت كنيد! زمانى كه از مقابل مسجد فاو عبور مى كرديم، اذان ظهر پخش مى شد. به پل بعثت رسيديم؛ دژبانى، پل را به دلايلى بـسته بـود و كـاميونهـاى شخصى هم كه به كمك ما آمده بودند اجتماع كرده بودند. 🌷يك قبضه پدافند چهار لول در دهانه پل مستقر بود كـه داشـتم آن را نگاه مى كردم. چشمم به تـانكر مخـزن آب كنـارِ آن خـورد. بـه بچـه ها پيشنهاد كردم كه تا پل باز شود، آب هـم هـست، نمـاز را بخـوانيم و در ايستگاه صلواتى ناهار بخوريم. هر سه نفر وضو گرفتيم و داخل نخـلهـا بـه طـور فـرادىٰ بـه نمـاز ايستاديم. ركعت دوم بوديم كه پدافند شروع به شليك كرد و سر و صـدا بلند شد. يك نفر فرياد مى زد اين كاميونهـا را متفـرق كنيـد. 🌷در ركعـت چهارم كه سجده دوم را رفتم، زمين و زمان زير و رو شد. كنتـرل خـودم را از دست دادم. گوشم شديد سوت مى كشيد و دود همـه جـا را گرفتـه بود. دوباره نشستم تا نمازم تمام شد. حالت تهوع و دل درد داشتم. هر سه نفرمان سالم بوديم. جلو آمديم. دشمن هر دو طرف پل را زده بود. دو نفر خدمه پدافند و يك نفر راننـده كاميون شخصى شهيد شده بودند. تانكر ما هم بر اثر اصابت تركش ديگر شيشه نداشت و بدنه اش از سمت راننده، آبكش شده بود؛ اما سالم بـود و راه مى رفت. 🌷كاميون سوخته را عقب كشيديم. تانكر خودمان را هم بـه زير نخلها برديم. ساعتى بعد برگـشتيم و چهـار ركعـت نمـاز عـصر را خوانديم. امدادگرها دارو به مـا دادنـد و تهـوع و دل دردم خـوب شـد؛ سوت داخل گوشم هم آرام شده بود. مسئول مقر ما هم آمده بود تا اوضاع را ببيند. نماز عصر كه تمام شد به من گفت: اگر داخل تانكر بودى، الان آزاد بودى! راستى كجـا بوديـد كه هر سه سالميد؟! دلم گرفته بود. شروع به گريه كردم و گفتم: هيچى! همين جا معامله مى كرديم. نمـى دانم به ضررمان شد يا به نفعمان. ما شـهادت را بـا نمـاز عوض كرديم. راوى: رزمنده دلاور فردين ملايرى 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 .... 🌷راديو، پيام امام را پخش مى كرد. مادر با شوق و محبت گفت: "الهى من فداى امام بشم!" بغض كهنه پسر شكست: _"مادر جان! به خدا دروغ مى گى." رنگ از روى مادر پريد. با تعجب به چشمهاى پر از اشك پسر نگـاه كرد. 🌷_"اگه دروغ نمـى گى، چرا نمـى ذارى من برم جبهه؟" _"پسرم تو كم سن سالى؛ فقط همين!" گريه پسر شديدتر شده بود و مادر نمـى دانست چه بايد بكند. _"من كم سن و سالم؟ از حسين فهميده خجالـت مى كشم؛ مـن دو سال از اون بزرگترم!" 🌷خاطره اى به ياد شهيد پرويز سازچينى راوى: خواهر شهيد معزز 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازتبریزتادمشق چندخط ازیک زندگی مهم به‌دلیل علاقهٔ فراوان به کارش، برای تشکیل خانواده حاضر به رجعت به تبریز نبود. در25اسفندسال1387مقارن با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) وامام جعفر صادق (ع) با همسری فاضل از خانواده ولایت مدار در تهران ازدواج کرد وساکن تهران شد. ثمرهٔ این ازدواج «کوثر» است، متولد 25اسفند1391. عشق و علاقهٔ وصف ناشدنی محمودرضا به آرمان جهانی امام خمینی، یعنی تشکیل نهضت جهانی اسلام، روحیهٔ خاصی رادر او به وجود آورده بود، آن چنان که تا آغاز جنگ در سوریه، در جهت تحقق آن شبانه روز تلاش و مجاهدت می کرد. برگرفته از کتاب تو شهید نمی‌شوی ص11 به روایت احمد رضابیضائی ادامه دارد... 🆔 @shohada_tmersad313
حاج حسین یکتا: دار و ندار خدا روی زمین امام زمان(عج) است و دار و ندار امام زمان هم روی زمین مقام معظم رهبری است، ما هم باید دار و ندار خود را خرج دار و ندار امام زمان(عج) کنیم. شبتون مهدوی🌙 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا