eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
235 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶🔸صلوات خاصه شاه چراغ 🔸 ششم ماه ذیقعده در دهه کرامت،روز بزرگداشت احمد بن موسی کاظم علیهما السلام هست. 🔸احمد بن موسی بن جعفر ملقب به شاهچراغ و مشهور به سید السادات الاعاظم، از فرزندان امام کاظم(ع) است. 🔸او از امامزادگان مشهور در ایران است که در زمان خلافت مأمون به ایران سفر کرد و با شنیدن خبر شهادت امام رضا(ع)، در شیراز ماند و در همان‌جا به شهادت رسید. 💙❀اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج❀ ‌ 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌ 🎥دیالمه؛ نماد استقامت در راه و محافظت از خط امام(ره)‌‌ ‌‌ 🔅برجسته‌ترین ویژگی شخصیتی شهید دیالمه این بود که هیچگونه زاویه از خط امام(ره) و اسلام ناب را برنمی‌تابید‌‌ 🔅رفتار انتخاباتی و سیاسی شهید دیالمه عاری از هرگونه دروغ و نفاق بود‌‌ ‌‌ 🗒انتشار به مناسبت سی‌و‌نهمین سالگرد شهادت آیت الله شهید محمد بهشتی و 72 تن از یارانش‌‌ ‌‌ 🆔 @shohada_tmersad313
⚠️ 〽️ رفتند..؛ شهید شدن پیکرشون موند توی سوریه بعد چند سال اومدن..! ما هنوز درگیر اینیم که چجوری کم تر کنیم:) ..! ‌ 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - کیفیت نماز یکشنبه ماه ذی القعده.mp3
1.79M
🌹کیفیت نماز یکشنبه〽️ 🌙ماه ، ماه توبه و رجوع الی الله است. مقام معظم رهبری التماس دعا 🆔 @shohada_tmersad313
✍️ 💠 آینه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس می‌کرد :«ما اهل هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید. تپش‌های قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه‌ام حس می‌کردم و این قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگ‌هایم بند آمد. 💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می‌شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می‌خواند، سیدحسن سینه‌اش را به زمین فشار می‌داد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می‌رفت. قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» 💠 تمام استخوان‌های تنم می‌لرزید، بدنم به کلی سُست شده بود و خنجرش به نزدیکی لب‌هایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم. دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می‌کردم و می‌شنیدم سیدحسن برای نجاتم گریه می‌کند :«کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد. 💠 پاهای نحسش را دو طرف شانه سیدحسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشتِ سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی‌آنکه ناله‌ای بزند، جان داد. دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی‌آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. پاک سیدحسن کنار پیکرش می‌رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره می‌زد :«حرف می‌زنی یا سر تو هم ببرم؟» 💠 دیگر سیدحسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش می‌رسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود !» و او می‌خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» 💠 و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین‌شان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به حس کردم اعجاز کسی آن‌ها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین‌شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. 💠 کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی می‌دیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم می‌کشد. هنوز نفسی برایش مانده و می‌خواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می‌لرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه می‌خواند. 💠 هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگ‌های بدنم از وحشت می‌لرزید. مصیبت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند می‌شد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پای‌مان زانو زد. 💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه می‌زد و من باور نمی‌کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید. 💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می‌کرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می‌شد و هرلحظه ممکن بود دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمی‌دانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و می‌دیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی‌اش آتش گرفت... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
✍️ 💠 عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا بی‌صدا گریه می‌کرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می‌کردند، نمی‌دانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی می‌دانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد. 💠 شانه‌هایش می‌لرزید و می‌دانستم رفیقش من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می‌کشید و عارفانه دلداری‌ام می‌داد :«اون حاضر شد فدا شه تا دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!» از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو ، من میام!» 💠 می‌دانستم می‌خواهد سیدحسن را به خانواده‌‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟» صورتم را نمی‌دیدم اما از سفیدی دستانم می‌فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. 💠 خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن می‌سوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم (علیهاالسلام) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون می‌خوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد می‌کنه؟» 💠 و همه دل‌نگرانی این مادر، ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد :«این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!» چشمانم از شرم اینهمه محبت بی‌منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت. در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش می‌چکد که بی‌اراده پیشش درددل کردم :«من باعث شدم...» 💠 طعم تلخ اشک‌هایم را با نگاهش می‌چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید :«سیده سکینه شما رو به من برگردوند!» نفهمیدم چه می‌گوید، نیم‌رخش به طرف حرم بود و حس می‌کردم تمام دلش به سمت حرم می‌تپد که رو به من و به هوای (علیهاالسلام) عاشقانه زمزمه کرد :«یک ساله با بچه‌ها از دفاع می‌کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم...» 💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینه‌اش می‌لرزید و صدایش از سدّ بغض رد می‌شد :«وقتی سیدحسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین. دستم به هیچ جا نمی‌رسید، نمی‌دونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان می‌خوام. این دختر دست من امانته، منِ ضمانت این دختر رو کردم! آبروم رو جلو شیعه‌هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد. خجالت می‌کشید اشک‌هایش را ببینم که کامل به سمت چرخید و همچنان با اشک‌هایش با حضرت درددل می‌کرد. شاید حالا از مصیبت سیدحسن می‌گفت که دوباره ناله‌اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می‌بارید. 💠 نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می‌فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت (علیهاالسلام) بوده است، اما نام ابوجعده را از زبان‌شان شنیده و دیگر می‌دانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم :«اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید :«چه عکسی؟» وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی‌دانستم این عکس همان بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم، اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. 💠 به گلویم التماس می‌کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمی‌ام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله‌های شهر به دست افتاده بود، راه ورود و خروج بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود... ✍️نویسنده: 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 !! 🌷در سال ١٣٥٩ وقتى كه از "ديدگاه" به طرف مركز شهر سنندج به حركت درآمديم، تا رسيدن به خيابان ادب در چند نقطه با دشمن درگيـر شـديم. بـا زحمات فراوان به سه راه ادب رسـيديم. محوطـه هاى فعلى دانـشگاه آزاد اسلامى و استاديوم احمدپناه زمين باير بود. دشـمن در جوانـب مختلـف آن اقدام به ايجاد سنگرهاى محكمى كرده بود كه از طريق كانال به هـم ارتبـاط داشتند. 🌷درگيرى بسيار شديدى بود. تعداد نيروهاى ما خيلى كـم بـود، امـا عـده دشمن بسيار زياد. در خيابان ادب متوجه شديم كه يك خانم حدوداً ٦٠ ساله مجروح شده و به شدت نيازمند كمك است. در وضعيت نابسامانى گير كرده بوديم. دشمن حجم سنگينى از آتـش را متوجـه نيروهـاى مـا كـرده بـود و حركت ما هم بسيار كند بود. على وقتى متوجه شد كه آن خانم مجروح، طلب كمك مى كند، گفـت: من براى كمك به ايشان مى روم. 🌷....گفتم: مگر وضعيت را نمـى بينى؟ اگـر از اينجا تكان بخورى كشته مى شوى! گفـت: مگـر مـا بـراى نجـات مـردم نيامده ايم؟ مگر اين خانم مجروح از همين مردم نيست؟ مـن بايـد ايـشان را نجات دهم! على در زير آتش سنگين دشمن، خودش را به مجـروح رسـاند و قـصد داشت ايشان را به نقطه امنى انتقال دهد كه توسط دشمن محاصره شد و بـه اسارت آنان درآمد. 🌷على غفورى دانشجو بـود و اطلاعـات بـسيار خـوبى در مـسائل دينى داشـت. در همـان لحظه اول اسـارت شـروع بـه نـصيحت گروهكها كرد و با صدايى رسا آيات قرآن را مى خواند، امـا آنهـا بـه جـاى بحث منطقى با على او را زير ضربات سنگين قنداق سلاحهـاى خـود قـرار دادند. هنوز هم فريادهـاى الله اكبر علـى در گوشـم طنـين انداز اسـت. سـنگر گروهكها با سنگر ما فاصله اى بيش از چند متر نداشت. 🌷آنها در سه راه ادب، على را به تير برق بستند، بر روى او بنزين ريختند و او را زنـده زنـده آتـش زدند. او در ميان شعله هاى خشمگين آتـش فريـاد الله اكبر و لا اله الا الله سـر مى داد و تا لحظه اى كه جان به جان آفرين تسليم كرد، لبانش از ذكر و تهليـل باز نايستادند! خانمى هم كه على براى نجات او اين خطر را پذيرفته بود، پس از ديدن صحنه دلخراش شهادت على، خودكشى كرده بود! آرى! شهيدان ما اين گونه مردند تا درس زندگى را به همه بياموزند! 🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز على غفورى راوى: آقاى داريوش چاپارى فرمانده عمليات وقت سازمان پيشمرگان مسلمان كُرد 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 🌷به شهيد غلامعلى سعيدى فر گفتم: آقا غلام اين دفعه رفتنى هستى. نگاهى كرد و گفت: خدا از دهانت بشنود. گفتم: پس در اين صورت قول بده شب اول شهادتت به خوابم بيايى. با آن لبخند هميشگى گفت: نه، شب اول كه سرم شلوغ است، شب دوم مى آيم. 🌷پس از آن، زمانى كه عمليات بيت المقدس ٢ انجام شده بود، من به دليل مجروحيت در بيمارستان بسترى بودم. آن روز كه راديو اعلام كرد عمليات بيت المقدس ٢ انجام شده، شبش غلام را در خواب ديدم كه با تن مجروح و بادپيچى شده وارد بيمارستان شد، جلو آمد و به من گفت: بلند شو برويم. گفتم: من مجروحم و نمى توانم. گفت: مى توانى، بلند شو. 🌷برخواستم و پشت سرش حركت كردم. در معبرى ملكوتى! ايشان از جلو و من از عقب مى رفتيم. انتهاى آن معبر با يك پرده جدا شده بود، شهيد عزيزمان از آن پرده گذشت و من همچنان اين سو ماندم.... 🌹خاطره اى به ياد شهيد معزز غلامعلى سعيدى فر راوى: رزمنده دلاور حسن كارگر 🆔 @shohada_tmersad313
4_386551811168796894.mp3
10M
یه عده مادرای پهلوون شهید میدن جوون،جوون،جوون شهیدای مدافع حرم غریب میرن ،میان چه بی نشون . تقدیم به ساحت مقدس: مادران و پدران شهدا وشهدا 🆔 @shohada_tmersad313
😍☘ حاج قاسم سليماني: شرط شهید بودن است..🙃 اگر امروز کسی را دیدید🤓 که بوی شهید از کلام، رفتار و او استشمام شد،😍 بدانید او خواهد شد😉 و تمام این مشخصه را داشتند..☝️ 🆔 @shohada_tmersad313
🔰همسر شهید سعيد کمالی: پیکر همسرم پس از تفحص به کشور بازگشته و اکنون در معراج شهدای تهران است اما ما هنوز سعید را ندیدیم. همسر این شهید گفت: در دیداری که با حاج قاسم داشتیم به او گفتم: «ببخشید سردار می تونم یک سئوال بپرسم؟ گفت: بله. پرسیدم: از شهدای خانطومان خبری نیست، پیکر همسرم و چند شهید دیگر هنوز برنگشته، و با حالت مستأصل گفتم: بالاخره برمی گردن ؟! حاجی دوباره چند لحظه سکوت کرد و بعد سه مرتبه گفت: میان، میان، میان. مادر همسرم مجدد گفت: پسرم دوست داشت گمنام باشد، شاید خودش اینجور می خواهد و برای همین برنمی گردد. سردار گفت: آقا سعید به خاطر دل همسرش هم شده برمی گرده» 🆔 @shohada_tmersad313
جاے شھید بیضائی خالے ڪه😔 میگفت: ما قدر اقا سیدعلی را نمیدانم در کشور های عراق و سوریه بدون وضو به تصویر اقا دست نمیزنن.... 📎به داشتنت میبالیم آقا شبتون شهدایی🌙🌹 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ با تبسم های گرمت روز من آغاز شد✨🌱 صبح آمد خنده ات جاریست لبخندت بخیر ای ❤️ روزتون متبرک به نگاه شهید محمودرضا بیضائی🌹🕊 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @shohada_tmersad313
شهید حسین خرازی ‌می‌گوید... 🍃هر چه که می کشیم وهر چه بر سرمان می آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد.🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالعَنْ أعْدَاءَهُم🌸 🆔 @shohada_tmersad313
🔺ناگفته‌هایی از جزئیات زندگی "سردار شهید سلیمانی" از زبان يك دیپلمات 🔸حسین امیرعبداللهیان خاطراتی جالب از سالهای همنشینی و شناخت از سردار شهید سلیمانی دارد. 🔹جزئیات این خبر را در لینک زیر بخوانید👇👇 akhr.ir/6491885 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 و سوم ۴۳ 👈این داستان⇦《 بیدارباش 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎وقت هامون رو با هم هماهنگ کرده بودیم ... صبح ها که من مدرسه بودم ... اگر خاله شیفت بود ... خانم همسایه مون مراقب مادربزرگ می شد ...✨ خدا خیرش بده ... واقعا خانم دلسوز و مهربانی بود ... حتی گاهی بعد از ظهرها بهمون سر می زد ... یکی دو ساعت می موند ... تا من به درسم برسم ... یا کمی استراحت کنم...🛌 اما بیشتر مواقع ... من بودم و بی بی ... دست هاش حس نداشت ... و روز به روز ضعفش بیشتر می شد ... یه مدت که گذشت ... جز سوپ 🍲 هم نمی تونست چیز دیگه ای بخوره ... میز چوبی کوچیک قدیمی رو گذاشتم کنار تختش ... می نشستم روی زمین، پشت میز ... نصف حواسم به درس بود ... نصفش به مادربزرگ ... تا تکان می خورد زیر چشمی نگاه می کردم 👀... چیزی لازم داره یا نه ... شب ها هم حال و روزم همین بود ... اونقدر خوابم سبک شده بود ... که با تغییر حالت نفس کشیدنش توی خواب ... از جا بلند می شدم و چکش می کردم ...✔️ نمی دونم چند بار از خواب می پریدم ... بعد از ماه اول ... شمارشش از دستم در رفته بود ... ده بار ... بیست بار ...🤔 فقط زمانی خوابم عمیق می شد که صدای دونه های درشت تسبیح بی بی📿 می اومد ... مطمئن بودم توی اون حالت، حالش خوبه ... و درد نداره ...☺️ خوابم عمیق تر می شد ... اما در حدی که با قطع شدن صدای دونه ها ... سیخ از جا می پریدم و می نشستم ... همه می خندیدن😁 ... مخصوصا آقا جلال ... - خوبه ... دیگه کم کم داری واسه سربازی آماده میشی ... اون طوری که تو از خواب می پری ... سربازها توی سربازخونه با صدای بیدار باش ... از جا نمی پرن ...❗️ و بی بی هر بار ... بعد از این شوخی ها ... مظلومانه بهم نگاه می کرد😳 ... سعی می کرد آروم تر از قبل باشه ... که من اذیت نشم ... من گوش هام رو بیشتر تیز می کردم ... که مراقبش باشم ... بعد از یک ماه و نیم حضورم در مشهد ... کارم به جایی رسیده بود که از شدت خستگی ... ایستاده هم خوابم می برد ...😴 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 💫💠💫 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 و چهارم ۴۴ 👈این داستان⇦《 سلام بر رمضان 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...✨ اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ🔔 اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ... گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ...🍛 گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...😐 هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن📖 ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ... روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت💪 می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ🍲 مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ🍳 رو داشته باشم ... مادربزرگ👵 دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ... پشت در ... گوش به زنگ🔔 می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...😊 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ❄️🌸❄️ 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا