9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀فیلمی دیده نشده از جمع آوری پیکر شهدای هواپیمای مسافربری در سال ۶۷
🔹ساعت ۱۰ صبح هواپیمای جمهوری اسلامی ایران پرواز ۶۵۵ با ۱۵ دقیقه تأخیر در ساعت ۱۰:۰۵ از برج مراقبت فرودگاه بندرعباس تقاضای پرواز کرد، مدت پرواز تا دوبی ۳۰ دقیقه و حداکثر ۱۴ هزارپا تعیین شد. در ساعت ۱۰:۱۷ دقیقه، هواپیمای ایرباس آ۳۰۰ به پرواز درآمد.
در خلیج فارس ناوجنگی آمریکایی وینسنس به قصد یک ماجراجویی هوایی به آبهای مرزی ایران نزدیک شد. این رزمناو به موشکهای زمین به هوا با برد ۴۰۸ کیلومتر نیز مجهز بود. چند لحظه پیش از ورود هواپیمای ایرباس آ۳۰۰ به منطقه کنترل هوایی امارات، در محلی به نام مولبیت، خلبان به مرکز کنترل هوایی کشور اطلاع داد که قصد دارد به ۱۴ هزارپایی بالا برود.
ساعت ۱۰:۲۲ دقیقه ناو وینسنس که خود را به بهترین و نزدیکترین موقعیت رسانده بود، به دستور ناخدا ویلیام راجرز، فرمانده ناو، موشک استاندارد ۲ به سوی پرواز ۶۵۵ شلیک کرد. ناگهان هواپیما از صفحه رادارهای زمینی محو شده و در طوفانی از دود و آتش به پهنه آبهای نیلگون خلیج فارس فرو رفت
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و نهم ۴۹
👈این داستان⇦《 با صدای تو 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن💊 هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...
بی بی خجالت😓 می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...😊
و اون می خندید ...🙂 هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ...نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...👌
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ...😭 دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ...😔 این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون📺 رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون📺 رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی ...❓
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه ۵۰
👈این داستان⇦《 دعایم کن 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم ... همین طور مات و مبهوت😳 چند لحظه بهش نگاه کردم ... با تکرار جمله اش به خودم اومدم ....
تلویزیون📺 رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت ... هنوز بسم الله رو نگفته بودم که ...
- پسرم ... این شب ها ... شب استجابت دعاست ... اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر ... من عمرم رو کردم ... ثمره اش رو هم دیدم ... عمرم بی برکت نبود ... ثمره عمرم ... میوه دلم اینجا نشسته ...🍃
گریه ام گرفت ...😭
- توی این شب ها ... از خدا چیزهای بزرگ بخواه ... من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام ... من ازت راضیم ... از خدا می خوام ... خدا هم ازت راضی باشه ...✨
پسرم یه طوری زندگی کن ... خدا همیشه ازت راضی باشه... من نباشم ... اون دنیا هم واست دعا می کنم ... دعات می کنم ... همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود ... تو هم سرباز امام زمان بشی ... حتی اگر مرده بودی ... خدا برت گردونه ...💫
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... همون طور روی زمین ... با دست ... چشم هام رو گرفته بودم ... و گریه می کردم 😭...
نیمه جوشن ... ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد ... اما اون شب ... خواب به چشم های من👀 حروم شده بود ... و فکر می کردم ...
در برابر چه بها و و تلاش اندکی ... در چنین شب عظیمی ... از دهان یه پیرزن سید ... با اون همه درد ... توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست ... توی آخرین شب قدر زندگیش... چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود ...🍃
- خدایا ... من لایق چنین دعایی نبودم ... ولی مادربزرگ سیدم ... با دهانی در حقم دعا کرد ... که دائم الصلواته ...✨ اونقدر که توی خواب هم ... لب هاش به صلوات، حرکت می کنه ... خدایا ... من رو لایق این دعا قرار بده ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
تاریخ 1954/07/01 مصادف با سالروز تولد ابومهدی المهندس است.
🌹مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَعَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلاً
🌹جملاتی از ابومهدی المهندس:
▪️آمریکا به وسیله ترامپ نابود می شود.
▪️زبان عربی زبان اسلام و قرآن، وزبان فارسی زبان انقلاب است.
▪️رابطه ی من با حاج قاسم رابطه ی یک سرباز بافرمانده است.
تولدت مبارک مجاهد بی ادعا ❤️
"محمدصالحی"
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
200811221108454.mp3
491K
🎶 #نوستالژی
❤️ #امام_رضایی_ها
🎧حاج #محمود_کریمی
🌹 [🎵 یادش بخیر بچه بودم ... ]
👌 #پیشنهاد_دانلود
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
❤️ #امام_رضا (ع) را خیلی دوست داشت. یک سال حدود ۲۰ بار برای پابوسی به مشهد مقدس رفت.
✨اگر کسی دلش میخواست به زیارت آقا برود و پول نداشت یا خودش او را میبرد یا هزینه سفرش را تقبل میکرد...
✨انگار به او الهام میشد که اطرافیانش خواستهای دارند. قبل از گفتن خواسته خودش اقدام میکرد.
حاجی دست به خیر بود. در حد توانش دست خیلیها را گرفته بود. فرزند یکی از آشنایان میخواست با اردوی مدرسه به مشهد برود، اما پدرش هزینه آن را نداشت. خبر به گوش حاجی رسید. پول سفر را داد.🌹
👌طاقت ناراحتی کسی را نداشت. دل رئوفی داشت. در بین دوست و آشنا اگر کسی نیاز به حمایتش داشت پیشقدم میشد. منتظر نمیماند تا کسی نیازش را به او به گوید.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت همسر، خواهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
www.Shia-Graphic.ir-Amir Abbasi-emam reza_5769376208043115010.mp3
4.61M
🔉 خیابون امام رضا مثل خیابون بین الحرمینه
🎤 حاج #امیر_عباسی
🌺ولادت #امام_رضا
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهل_و_پنجم
💠 در تنهایی از درد دلتنگی به خودم میپیچیدم، ثانیهها را میشمردم بلکه زودتر برگردند و بهجای همسر و برادرم، #تکفیریها با بمب به جان زینبیه افتادند که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست.
از اتاق بیرون دویدم و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده و دیگر نمیتواند برخیزد.
💠 خودم را بالای سرش رساندم، دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم :«حتماً دوباره #انتحاری بوده!»
به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد، تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد که موبایلم زنگ خورد.
💠 از #خدا فقط صدای مصطفی را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش در گوشم نشست و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم :«چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟»
و نمیدانستم این انفجار تنها رمز شروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچههای #زینبیه حمله کردهاند که پشت تلفن به نفسنفس افتاد :«الان ما از #حرم اومدیم بیرون، ۲۰۰ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیریها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!»
💠 ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد که #مظلومانه التماسم میکرد :«زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!»
ضربان صدایش جام #وحشت را در جانم پیمانه کرد و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی رو نداشتم.
💠 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم :«شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم #حرم!»
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم تا اگر تکفیریها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریدهام بیحجاب به دستشان بیفتد!
💠 دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم که کسی با لگد به در خانه زد و دنیا را برایم به آخر رساند.
فریادشان را از پشت در میشنیدم که #تهدید میکردند در را باز کنیم، بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم.
💠 دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب امان نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند.
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها وحشیانه به داخل خانه حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم و تنها از ترس جیغ میزدیم.
💠 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند و فقط میدیدم مثل حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به #مرگم راضی شدم.
مادر مصطفی بیاختیار ضجه میزد تا کسی نجاتمان دهد و این گریهها به گوش کسی نمیرسید که صدای تیراندازی از خانههای اطراف همه شنیده میشد و آتش به دامن همه مردم #زینبیه افتاده بود.
💠 دیگر روح از بدنم رفته بود، تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد.
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم، دلم برای گرمای آغوشش پرید و مقابل نگاه نجس آنها به گریه افتادم.
💠 چند نفرشان دور خانه حلقه زده و یکی با قدمهایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد، برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد.
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد و دل مصطفی برایم بالبال میزد که بیخبر از اینهمه گوش #نامحرم به فدایم رفت :«قربونت بشم زینب جان! ما اطراف #حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!»
💠 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت و با اشکهایم به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنهتر شوند.
💠 گوشی را مقابلم گرفت و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانهام پاشید. از شدت درد ضجه زدم و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجهام جان میدهد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
🆔 @shohada_tmersad313