🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#نصيحتى_براى_تمام_فصول....
🌷گـفت: آقای امينـی جـايگاه من تـوی سـپاه چيـه؟ سـئوال عجـيب و غـريبی بود! ولی مى دانستم بدون حـكمت نيست. گفتـم: شما فـرمانده ی نـيروی هـوايی سپاه هستين سـردار. به صـندلی اش اشـاره كرد. گـفت:....
🌷....گفت: آقای امينی، شـما ممكنه هيچ وقـت به اين موقـعيتی كه مـن الآن دارم، نرسـی؛ ولی مـن كه رسيـدم، به شما مى گم كه اينجا خـبری نيست! آن وقـت ها محل خـدمت من، لشكر هشـت نجف اشـرف بود. با نيروهـای سـرباز زياد سر و كـار داشـتم.
🌷سردار گفـت: اگر توی پادگـانت، دو تا سـرباز رو نمـازخـون و قرآن خون كـردی، اين بـرات می مـونه؛ از اين پسـت ها و درجـه ها چـيزی در نمـی آد!
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهيد سردار احمد كاظمى
❌ مسئولين!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#غسل_مگسى!!
🌷بذله گویی و شوخی های علی رضا کوهستانی نظیر نداشت، طوری بود که آن شوخی ها هیچ وقت از ذهن من پاک نمی شود. یک روز در فاو نشسته بودیم. در همان اورژانس خط اول، با علی رضا چای می خوردیم.
🌷....یک لحظه هر دویمان متوجه شدیم که یک مگس روی لبه ی لیوان چای علی رضا نشسته. همین طور خیره به مگس بودیم. مگس روی لبه ی لیوان راه رفت و راه رفت تا این که یک دفعه مثل این که سر خورده باشد، افتاد توی لیوان علی رضا.
🌷علی رضا هم برگشت گفت: نگاه کن! می رود روی جنازه ی عراقی ها می نشیند و غسل میت اش را می آید توی چایی ما انجام می دهد.
راوى: رزمنده نوجوان دوران دفاع مقدس جواد صحرايى
كتاب "خاطرات پرتقالى"
منبع: سايت نويد شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌹
#بله_ى_پشت_درب....!
🌷١٨ سال بيشتر نداشت. مى خواست بره ﺟﺒﻬﻪ. دلش گیر دختر همسايه بود.... دوست داشت بله رو بگیره بعد خانواده رو بفرسته خواستگارى. مادرم چون پسر با ايمانى بود دوستش داشت. با اون سن کمش حلال مشکلات محله بود. معتاد و دزد محله رو جمع می کرد....
🌷 يه بار از کوچه كه رد مى شد به بهانه آب خوردن به مادرم گفت: مادر مى خوام چیزی بگم، كه روم نمى شه. مادرم گفت: بگو پسرم. گفت: فردا مى گم. فردا اومد گفت: دخترتون رو می خوام. گفت: کدوم؟ اون موقعها من با سن كمم كه ١٦ سالم بود، دستکش و شال می بافتم. گفت: اونی که بافتنی می بافه. مامانم می گفت؛ ته دلم خوشحال شدم. قند تو دلم آب شد!! گفتم: باشه به دخترم می گم.
🌷مادرم با خوشحالی بهم گفت. تأكيد کرد كه قبول کنم. بیکار بود و سرباز، ولى قبول کردم. مادرم جواب مثبتم رو بهش گفت. خیلی خوشحال شد امّا دلش قرص نشد! گفت: تا برم جبهه برگردم، خانوادم رو بفرستم براى خواستگارى باید از خودشون بشنوم. من اين دیدار رو قبول نکردم. گفت: پس از پشت درب منزل فقط یه کلمه آره رو بگن.
🌷همون آره شم از پشتِ درب خیلی سخت بود!! بالاخره با کلی دعوا از طرف مامان و خواهرم بله پشتِ درب رو گفتم. ایشون یه انگشتر كه واسه خودش بود و همراه یه قرآن کوچيك دست مامانم داد. گفت: جان شما و جان دختر شما....
🌷و رفت ﺟﺒﻬﻪ....
🌹خاطره اى به ياد جانباز شهید احمدرضا خوشحال
راوى: همسر شهيد معزز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🆔 @shohada_tmersad313
🌷🌷🌷
شهید محمدرضا فرزند محمدتقی در بیست و پنجم مرداد ماه سال 1347 در روستای سردرود از توابع شهر تبریز در یک خانواده مذهبی و متدین چشم به این دنیا گشود.
دوران کودکی او در کنار خانواده با شیطنت سپری شد و همچون دیگر فرزندان این دیار وقتی به سن هفت سالگی رسید.
دوره ی ابتدایی را در دبستان شهید بابایی در سردرود گذراند او همیشه در درس هایش زرنگ بود و نیز به خواهرش و برادرانش کمک درسی می کرد. او از خواهرش و برادرانش بزرگ بود و هنگامی که مادرش کار سنگینی داشت محمدرضا از بچه مراقبت می کند.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
👆👆👆
بعد از اتمام مدرسه ها و شروع تعطیلات تابستانی پدرش او را در شرکت تعاونی سردرود مشغول به کار کرد البته به خاطر پول بلکه به خاطر سرگرم شدن و نیز از آن جا برای مادرش هدیه ای می آورد تا اینکه از دوستانش کتاب تهیه می کند که دوره راهنمایی را ادامه دهد بالاخره در جبهه دوره اول راهنمایی را تمام کرد
محمدرضا اصرار زیاد داشت که به جبهه برود اما پدرش با نظر او مخالفت می کند و می گوید تو سن کمی داری نمی توانی بروی محمدرضا می گوید چرا نمی توانم من باید به جبهه بروم چرا باید همه شهید شوند و من در خانه بمانم
بالاخره با پنهانی به جبهه ثبت نام می کند و مدارک را آماده می کند که به جبهه برود تا اینکه رفت و در سن 17 سالگی درست در اوج نوجوانی در تاریخ 1364/11/22 در منطقه جنوب عملیات والفجر 8 به مقام والای شهادت نایل آمد.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
🌷🌷🌷
📜فرازی از وصیت نامه
اگر پدر و مادر من هم به خون من خیانت کنند و زیر پا بگذارند، من در روز محشر از آنها شکایت خواهم کرد.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••