مادرم گفت:«مادرتوكه پول زیادی نداری، ازاین خرجها می كنی! فردا زن می خواهی»، خانه می خواهی، با آرامش ولبخند جوابش را با یك بیت شعر دادم:
«شما باخانمان خود بمانید،،كه ما بی خانمان بودیم و رفتيم😊
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
گفتم مادر: «در منطقه قرار است جشن میلاد پیغمبر اكرم (ص) را داشته باشیم و به خاطر مراسم جشن این وسایل را خریده ام. حالات عجیبی داشتم، خلاصه خداحافظی كردم و اخرین جمله ای که به مادرم گفتم: كه «مادر به خدا می سپارمت».
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
خلاصه سرتونو درد نیارم رفتم جبهه و تو عملیات کربلای ۴ حضور داشتم
در ،دي ماه ١٣٦٥ شب عملیات کربلای 4 با اصابت تیر به ناحیه شکم مجروح شدم 🤕😥
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
قرار شد بچه ها بیان هم منو و هم رفقیقم رو که هردو زخمی🤕 شده بودیم ببرن عقب ، ولی از بد روزگار قبل رسیدن نیروهای خودمی ، بعثی ها😈 زودتر رسیدن و ما رو اسیر کردن 😥
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
ما رو به اردوگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند😦
وضعیت من وخیم بود ، به هم اتاقیم گفتم من حالم بده ممکنه دوام نیارم😢، یادت باشه من محمدرضا از شهر قم هستم.
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
در روزهای اول ازم خواستند که به امام خمینی و انقلاب فحش بدم و ناسزا بگم 😏
ولی من درمقابل افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفتم😂
نامردهای ملعون ، زدند تو دهنم و دندونم رو شکستند 😬😢
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔷خاطره به نقل از دوست شهید 👈به سرباز عراقی گفت:↘️↘️
عکس صدام را پایین بیاور
🍃💠ساعت بین 4 و 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمدرضا رفت و محمدرضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد. با زبان اشاره به آن سرباز میگفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره میگفت: نه نه. این حرفها را نزن که سرت را میبرند و سر من را هم میبرند. ولی محمدرضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی میگفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ میگفت و درود بر خمینی را میگفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید .😄
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
من از صحبتهای محمدرضا و سرباز عراقی تعجب کردم که این چه رفتاری است. وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمدرضا گفتم: مگر این سرباز را میشناسی که اینقدر راحت با او حرف میزدی؟. گفت: نه. گفتم: پس با چه جرأتی اینگونه صحبت میکردی؟. گفت: من از کسی ترسی ندارم. به عراقیها گفتهام که پاسدار هستم. این عراقیها هستند که باید از من بترسند.
آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها. همنیطور که صحبت میکرد من با خودم گفتم گفته بودن موجی، ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است. 😊
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
۱۱ روز در اسارت بودم ، وضعیتم وخیم بود ، تیری که به شکمم اصابت کرده بود کار خودشو کرد ،میدونستم شهید میشم😊 برا این به دوستم گفتم:⬇️⬇️⬇️
وضعیتم خرابه ، مطمئن باش شهید میشم فقط یادت باشه من محمدرضا از قم و يه پاسدار هستم ، ازش آب خواستم ، البته بگم دکترا گفته بودن به هیچ وجه آب نخورم😥
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
دوستم اوضاع منو دید بلند شد آب بهم بده ولی یکی دیگه از بچه ها مانع شد و گفت برا زخمهایش خوب نیست😞
خلاصه عطش تمام بدنم رو فرا گرفته بود😥
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
آخرين جمله اي كه گفتم اين بود :(به فداي لب تشنه ات يا ابا عبدالله)بعد شربت شهادت رو نوشيدم و شهيد شدم😍☺️
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸