قرار شد بچه ها بیان هم منو و هم رفقیقم رو که هردو زخمی🤕 شده بودیم ببرن عقب ، ولی از بد روزگار قبل رسیدن نیروهای خودمی ، بعثی ها😈 زودتر رسیدن و ما رو اسیر کردن 😥
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
ما رو به اردوگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند😦
وضعیت من وخیم بود ، به هم اتاقیم گفتم من حالم بده ممکنه دوام نیارم😢، یادت باشه من محمدرضا از شهر قم هستم.
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
در روزهای اول ازم خواستند که به امام خمینی و انقلاب فحش بدم و ناسزا بگم 😏
ولی من درمقابل افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفتم😂
نامردهای ملعون ، زدند تو دهنم و دندونم رو شکستند 😬😢
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔷خاطره به نقل از دوست شهید 👈به سرباز عراقی گفت:↘️↘️
عکس صدام را پایین بیاور
🍃💠ساعت بین 4 و 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به سمت محمدرضا رفت و محمدرضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد. با زبان اشاره به آن سرباز میگفت عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی بود را بردارد (عکس صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره میگفت: نه نه. این حرفها را نزن که سرت را میبرند و سر من را هم میبرند. ولی محمدرضا با لحن جدی و با چاشنی به شوخی میگفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و بلند بلند به صدام مرگ میگفت و درود بر خمینی را میگفت و سرباز را هم مجبور می کرد که بگوید .😄
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
من از صحبتهای محمدرضا و سرباز عراقی تعجب کردم که این چه رفتاری است. وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمدرضا گفتم: مگر این سرباز را میشناسی که اینقدر راحت با او حرف میزدی؟. گفت: نه. گفتم: پس با چه جرأتی اینگونه صحبت میکردی؟. گفت: من از کسی ترسی ندارم. به عراقیها گفتهام که پاسدار هستم. این عراقیها هستند که باید از من بترسند.
آنها اسیر ما هستند نه ما اسیر اینها. همنیطور که صحبت میکرد من با خودم گفتم گفته بودن موجی، ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده است. 😊
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
۱۱ روز در اسارت بودم ، وضعیتم وخیم بود ، تیری که به شکمم اصابت کرده بود کار خودشو کرد ،میدونستم شهید میشم😊 برا این به دوستم گفتم:⬇️⬇️⬇️
وضعیتم خرابه ، مطمئن باش شهید میشم فقط یادت باشه من محمدرضا از قم و يه پاسدار هستم ، ازش آب خواستم ، البته بگم دکترا گفته بودن به هیچ وجه آب نخورم😥
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
دوستم اوضاع منو دید بلند شد آب بهم بده ولی یکی دیگه از بچه ها مانع شد و گفت برا زخمهایش خوب نیست😞
خلاصه عطش تمام بدنم رو فرا گرفته بود😥
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
آخرين جمله اي كه گفتم اين بود :(به فداي لب تشنه ات يا ابا عبدالله)بعد شربت شهادت رو نوشيدم و شهيد شدم😍☺️
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
اما پيكر منو رو بعد او شانزده سال ، در ١٣٨١. زمان تبادل اسرا به وطن بازگشت☺️🌸
زمان تفحص اجساد ، افسران عراقي به يه چيز باور نكردني رو به رو ميشن 😊
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸راز سالم ماندن پیکر محمد رضا ...،↘️↘️
مادر شهید میگوید: در زمان موقع دفن پیکر محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت:« شما میدانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم:«از بس ایشان خوب و با خدا بود. » ولی حاج حسین گفت:«راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمیشد،مداومت بر غسل جمعه داشت، دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده میشد، ما با چفیههایمان اشکمان را پاک میکردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را میگرفت و به بدنش میمالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب میآوردند،ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه میداشت. »
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🔷مادر شهيد ميگويد :↘️↘️↘️
چند سال پیش توفیق شد كه به زیارت عتبات مشرف شوم. عكس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توكل به خدا راهی شدم. وقتی رسیدم به هر كسی التماس كردم از مأمورین تا بگذارند حتی یك ساعت بر سر قبرومحمدرضابروم، قبول نمی كردند😞. مرا منع می كردند و می ترسیدند خبر به استخبارات برسد. برادر زاده ام همراهم بود، كمی عربی بلد بود، با یكی از رانندگان صحبت كردیم و 20 هزار تومان پول نقد به او دادیم، ما را به قبرستان الكخ رساند و رفت. عكسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی كه داشتم قبر را پیدا كردم، ردیف 18، شماره 128. لحظه به یاد ماندنی بود، چقدر بی تاب بودم و خودم را بر روی مزارش انداختم. می دانم محمدرضا حضور مرا حس كرده و حرفاي منو شنیده ، دلم می خواست پیش من بیاد، التماس كردم و بعد از آن در كربلا آقا سیدالشهداء را به جوان رعنایش علی اكبر قسم دادم تا محمدرضا را به من برگرداند.😭😭
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
درد دل با شهيد از زبان مادر شهيد:
حدود 2 سال از این جریان گذشت، یك روز اخبار اعلام كرد 570 شهید را به میهن باز گرداندند، به خودم گفتم یعنی می شود بچه من هم جزو اینها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببینید محمدرضا بین این شهدا هست یا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بیاورند خبر می دهند».
گوشی را گذاشتم دیدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم كیه» گفت: «منزل شهید محمدرضا شفیعی» گفتم: بله محمدرضای من را آوردید. گفت: «مگر به شما خبر دادند كه منتظر او هستید». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یك قفس سبز و یك قناری سبز». گفت: «این مژده را می دهم بعد 16 سال مسافر كربلا بر می گردد». آن برادر سپاهی می گفت: «الحق كه مادران شهدا همیشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده می دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفیعی را آوردند ولی پسر شما با بقیه فرق می كند». گفتم: «یعنی چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نكرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر می خواهید او را ببینید فردا صبح بیایید تا قبل از تشییع جنازه او را ببینید
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
وقتی وارد سردخانه شدم پاهایم سست شده بود، یاد آن روز اولی كه مجروح شده بودی افتادم، دلم می خواست دوباره خودت به استقبال بیایی. وارد اتاق شدیم، نفسم بند آمده بود، بعد از 16 سال جنازه ی تو را را از زیر خروارها خاك بیرون آورده بودند، بالاخره دیدمت؛ نورانی و معطر بودی، موهای سر و محاسنت تكان نخورده بود، چشمهایت هنوز با من حرف می زد😭😭😭
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
مصلای قدس جای سوزن انداختن نبود، جمعیت زیادی با دسته های سینه زنی خود را به مصلا می رساندند. چشمان همه اشك گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتی مردم از جریان پیکر تو با خبر شدند چه عاشورایی به پا كردند. زیر تابوتها سیل جمعیت بر سر و سینه می زدند، باورم نمی شد بعد از 16 سال با این جمعیت پسر نازنینم باید بر روی دستها به سمت گلزار تشییع شود. حسین جان حاشا به كرمت چقدر بزرگوار بودی و من نمی دانستم. وقتی رسیدم بالای قبر با دردپا و ضعفی كه در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل كردم و داخل قبر گذاشتم. یك عده گریه می كردند، یك عده سینه می زدند. خلاصه غوغایی به پا شده بود، با دستان خودم تو را دفن كردم.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
پيكر منو بعد از ١٦ سال كه در كربلا به خاك ميسپارن ، ميبينن هنوز تازه و معطر هستش☺️🌷🌷
و موجب تعجب افسران عراقي و حتي صدام ملعون ميشه😊
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
طوري كه زمان تحويل پيكرم به نيروهاي خودي ، يكي از افسران عراقي متاثير شده و با گريه ميگه 😞: حيف ما كيا رو كشتيم ...
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
خلاصه بعد از ١٦ سال پيكرم تو خاك وطنم 🇮🇷 به خاك ميسپارن 😍🌷🌷
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌸🌿🌸🌿🌸
اينم مزارمه
در واقع خونه ابدي امه ☺️🌷
گلزار شهداي قم ، قطعه ٢،رديف ١٤
خوشحال ميشم بيايد بهم سر بزنيد 😊
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
خوب دوستان خيلي خوشحال شدم باهم آشنا شديم 😊😍🌷
مواظب خوبيهاتون باشيد ، نماز اول وقت يادتون نره،
و پيرو ولايت فقيه باشيد
و هيچ وقت رهبر رو تنها نزاريد😍😊🌹
ياعلي ✋
#شهید_محمدرضا_شفیعی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞
و علی الخصوص شهید
💠 #محمدرضاشفيعي💠
🌷 صلوات 🌷
✨ التماس دعای فرج ✨
یاعلی🖐
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸مداحی پسر شهید مدافع حرم 🌹
#سید_روح_الله_عمادی بر سر مزار پدرش🌷🌷🌷🌷
🆔 @shohada_tmersad313
🌷🌷🌷
🌹شهید: داود جوادے
علے آبادی
▫️نام پدر: حبیب اله
▫️نوع عضویت: سرباز ژاندارمری
▫️تاریخ تولد:1341/08/01
▫️تاریخ شهادت:1362/07/09
▫️محل شهادت: پاسگاه حسین آباد
سنندج
▫️محل خاڪسپارے: علی آباد ڪویر
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
🌷🌷
🌹داود جوادي
در اوايل آبان سال 1341 در خانوادهای كشاورز و مستضعف در روستاي علي آباد كوير شهرستان آران و بيدگل متولّد شد، در دامان پرمحبّت مادري پاكسرشت و عفيف و تحت سرپرستي پدري زحمتكش و باايمان تربيت شد و كودكي خود را با شنيدن الفاظ محبّت آميز پدر و مادر گذراند.
ایشان در سال 1348 به دبستان دولتي علي آباد راه يافت و به تحصيل مشغول گرديد و تا اخذ گواهينامة ششم ابتدایي خاطراتي از حُسن نجابت و رعايت ادب و حُسن اخلاق از خود به جاي گذاشت به طوريكه معلّمها و همكلاسيهايش فريفتة اخلاق و رفتار وي بودند و از او تمجيد مينمودند.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••
👆👆
داود در سال 1353 پس از دريافت گواهينامة ششم، به علّت فقر و عدم تمكّن مالي، ترك تحصيل و براي آموزش علوم قرآن در منزل يكي از معتمدين روستا به نام حاج سيّد جواد حسيني به فراگيري قرآن پرداخت.
در سال 1355 در سن چهارده سالگي براي تأمين مخارج زندگي و كمك به پدر و مادر به كار چلّه دواني مشغول شد، بعد از دو سال براي شغل مناسبتري نزد استاد كاشيكارے مشغول و تا اوايل سال 1360 به فنون كاشيكاري آشنا گرديد. او در مجالس و محافل سوگواري شركت فعّال داشت و بیشتر مواقع نمازش را در مسجد ميخواند.
•••▪️🕊🌷🕊▪️•••