#بابای_خوبم
دلتنگ شانه هایت،دلتنگ چهره ات
دلتنگ حضورت،دلتنگ خنده هایت دلتنگ سجده کردنات
هواتوکردم بابایی
#دختر_شهید_موسی_جمشیدیان
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
🔸تفکردرآیات
صبح ها که میخواست بره سرکار قرآن بازمیکرد ویک صفحه از قرآن فقط رو آیات برا چند دقیقه تفکر میکرد.
🥀🌹🥀🌹🥀🌹
شهادت به آسمان رفتن نیست...
به خود آمدن است.
به خودمون بیاییم ببینیم کجای کاریم؟!
چقدر تا شهدا فاصله داریم?
#شهادت_نصیبتون🌷
#التماس_دعا
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
🔸کـــربلا
آخرین سفر کربلایش؛
یکی از فامیل هم آنجا موسی را دیده بود.
هر چند دقیقه یک مرتبه شهید مدافع حرم می آوردند.
گفته بود یعنی موسی می شود ماهم شهیدشویم و موسی گفته بود بله میشودو شد.
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
شهدا من از شما یڪ آسماݩ مے خواهم
بـــه وسعــــت نگاہ مِهرَباںِتانٰ
سهمــ من از این دنـــیا باید همیݩ آسماڹ باشد
#میشود_مرا_هم_آسمانے_کنید❣
#شهید_موسی_جمشیدیان
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
🔸رضایت پدر
موسی وقتی سپاه قبول شد و رفت شیراز بعد از کسب معدل عالی که می خواست برگرده، بهش پیشنهاد کردن که بیا به جای لشکر هشت که پیشرفت خوبی خواهی داشت.ولی شهید موسی گفت: پدرم رضایت ندارن که برم شیراز .
پدرم گفت: رضایت پدرت با من پدر گفتن،تو برو ولی موسی نمیرفت.
گفت: لشکر همینجا میرم ،
پدرم به موسی گفت:
چرا آخه اونجا که پیشرفت بهتری میکنی موسی فقط یه حرف زد و گفت :
اگر بناس در تهران پیشرفت کنم در لشکر هشت همین جا ،با رضایت پدرم پیشرفت می کنم.
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
🔸ارادت به حضرت زهرا س
ارادت عجیبی به حضرت زهرا(سلام الله علیها) داشت.
می گفت دوست دارم خدا به من سه دختر بدهد و در اسم هر سه از نام فاطمه استفاده کنم.
دخترمان را خیلی دوست داشت.بغلش می کرد، بو می کرد و همه اش می گفت:که تو فاطمه من هستی.
بعضی وقت ها حسودی ام می شد از بس که فاطمه زینب را دوست داشت.
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
بس که درنزد خداقدروبهادارد#شهید
ارتباط مستقیمی باخدادارد#شهید
روزمحشر سوی جنت بی حسابش میبرند
چون حسابی باخدای خودجدا دارد #شهید
#شبیه_شهدا_رفتار_کنیم
#شهید_موسی_جمشیدیان
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
🔸خبرشهادت شهیدنوری ورفتن موسی
خبر شهادت شهید نوری را که شنید شروع کرد به گریه کردن.
می گفت شرمنده بچه هایی می شوم که با من برای رفتن به سوریه اسم نوشتند و آنها رفتند و من ماندم. بعد از اتمام ماموریت شیراز قرار بود یک هفته مرخصی داشته باشد. فردای همان روز بلند شد و لباس هایش را پوشید. گفتم: کجا؟ گفت رزمایش داریم.
کم طاقت بودن من سبب شده بود که لحظه های آخر ماموریت هایش را به من بگوید.
چند روزی بود احساس می کردم می خواهد چیزی بگوید، اما نمی تواند.
صبح برای رفتن به محل کار آماده می شدم که گفت می خواهم بروم تهران؛ اسم تهران را که شنیدم دلم به یک باره فروریخت.
شروع کردم به گریه کردن.
چون زودتر از او از خانه زدم بیرون. نشد از زیر قرآن ردش کنم.بعدازظهر بود که رسیدم خانه.صدای کلید که در قفل در پیچید حسابی خوشحال شدم از اینکه ماموریت اش به هم خورده، اما آقا موسی انتخاب شده بود برای این راه.
فردای آن روز نزدیکهای ظهر زنگ زدم برای احوال پرسی که گفت: در مسیر تهران است؛هرچند روز یک بار تماس می گرفت.آنقدر دلتنگ اش بودم که با انگشت های دستم روزهای نبودنش را می شمردم.
ادامه⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️
آخرین مرتبه که تماس گرفت خیلی گریه کردم، ازپایان نامه ام پرسید، ولی اصلا آن موقع پایان نامه مهم نبود، وقتی می خواست خداحافظی کند گفت:راضی باش تا شما هم شریک باشی.دلم لرزید.تماس که قطع شد، گفتم: خدایا من راضی راضی ام. نذر کرده بود که برای سلامتی آقا موسی زیارت جامعه کبیره بخواند آن هم هر روز.
می گفت:شب جمعه فراموش کردم بخوانم،شنبه هم همین طور.28 روز بود رفته بود. پنجشنبه 14 آبان سال 94 موسی به خواسته اش رسید.
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
💠شهید آوینی:
شهدا، شاهد بر باطن و حقیقت عالمند و هم آنانند ڪه به دیگران حیات می بخشند.
#شهید_موسی_جمشیدیان
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
🔸دلتنگی فاطمه زینب روی تابوت
اوایل خیلی سراغ پدرش را می گرفت. من حرفی از شهادت به اونزده بودم، اما یک بار که از خانه بیرون آمدیم خودش گفت که می دانم بابای من شهید شده است.
به هرحال هنوز بچه است. شب وداع خیلی دوست داشتم که یک گل از گل های تابوت را بردارم. اما ازدحام جمعیت اجازه نداد.
آخر شب که رسیدیم خانه، صدای زنگ در آمد.
یکی از همسایه ها یک شاخه از گل های تابوت را برایم آورده بود. خیلی عجیب بود، چون من به کسی نگفته بودم که گل می خواهم.
یکی از نزدیکان خواب آقا موسی را دیده بود که در یک دستش فاطمه زینب بوده و در دست دیگرش دختری که خیلی پریشان به نظر می آمده و می گفته که نگران فاطمه زینب نباشید،او را سپردم به حضرت رقیه(سلام الله علیها).
این را هم گفته بود اگر به سراغ من می آیید فقط با وضو باشید، نیازی به آوردن گل نیست.
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹