eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
235 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴در عملیات هایی که در سامرا و نواحی آن انجام می شد ، هرجا که همرزمانش تحت فشار قرار می گرفتند 🌷از مهدی می خواستند تا با نیروهایش به کمک آنها برود و غائله را ختم کند✌️ همیشه خط شکن و در وسط میدان معرکه بود .حضورش همواره با شجاعت و دلاوری همراه بود.😊 ✅20 دی ماه 93 در منطقه ای به نام ، در حین آزادسازی قسمتی از منطقه که قبلا مدرسه بود ، در درگیری با دشمن با اصابت گلوله به سینه اش😔 ، روی زمین افتاد ولی باز هم با وجود خون ریزی بلند شد و شجاعتش را برای بار دیگر به همرزمانش نشان داد. که خون از بدنش می رفت ، تا آخرین تیر به سمت دشمن تیراندازی کرد و از پا ننشست. اما خونریزی باعث شد بر زمین بیفتد ... 😔😔 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
در آخرین لحظات در حالی که پیراهن مشکی محرم خود را بر تن داشت ، (ع) بر لبهایش جاری بود و آخرین ذکرش (س) بود. 🌸🌿🌸🌿🌸
شهید مهدی نوروزی به همراه مرحوم حاج بیژن نوروزی (پدر شهید) در سفر به مناطق جنگی جنوب کشور 🌸🌿🌸🌿🌸
: بیستم بهمن ماه سال۱۳۹۳ : العوینات در حومه ی سامرا : گلزار شهدای شهر کرمانشاه روبروی حسینیه ی مزار شهدا، 🍀خوشحال میشم بهم سربزنید☺️ 🌸🌿🌸🌿🌸
💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞 و علی الخصوص شهید 💠شهیدمهدی نوروزی💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج ✨ یاعلی🖐 💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞 و علی الخصوص شهید 💠شهیدمهدی نوروزی💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج ✨ یاعلی🖐 🌸🌿🌸🌿🌸  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹تعارف🌹 ((آن قدر از بدنم خون رفته بود که به سختى مى توانستم به خودم حرکتى بدهم.تیر و ترکش هم مثل زنبور ویزویزکنان از بغل و بالاى سرم مى گذشت.هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن مى شد.دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من.خلاصه کلام جز من جاندارى در اطراف نبود.تا اینکه منورى روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان شهدا به دنبال مجروح مى گردند.با آخرین رمق شروع کردم به یاحسین و یامهدى کردن.آن دو متوجه من شدند.رسیدند بالاى سرم. اولى خم شد و گفت:« حالت چطوره برادر؟» سعى کردم دردم را بروز ندهم و گفتم:«خوبم، الحمدلله.» رو کرد به دومى و گفت:«خب مثل اینکه این بنده خدا زیاد چیزیش نشده.برویم سراغ کس دیگر.» جا خوردم.اول فکر کردم که مى خواهند بهم روحیه بدهند و بعد با برانکارد ببرندم عقب. اما حالا مى دیدم که بى خیال من شده اند و مى خواهند بروند. زدم به کولى بازى:«اى واى ننه مُردم! کمکم کنید دارم مى سوزم! یا امام حسین به فریادم برس!» و حسابى مایه گذاشتم. آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد.براى اینکه خداى نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم. امدادگر اولى گفت:«مى گم خوب شد بَرِش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود.ببین چه داد و فریادى مى کنه!» دومى تأیید مى کرد و من، هم درد مى کشیدم، هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمى از دست بروم!))😅 🆔 @shohada_tmersad313
🌄 طلبه یعنی خدمت به مردم طلبه یعنی احیای واجب فراموش شده طلبه یعنی شهید دفاع مقدس طلبه یعنی مدافع حرم 💠 🆔 @shohada_tmersad313
💣 🌹تو که مهدى را کشتى!🌹 ((آقا مهدى فرمانده گروهان مان درست و حسابى ما را روحیه داد و به عملیاتى که مى رفتیم توجیه مان کرد.همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدى بودم که ناغافل خمپاره اى سوت کشان و بدون اجازه آمد و زِرتى خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. از جا جستم.نعره زدم: یامهدى! یک هو دیدم صداى خفه اى از زیرم مى گوید:«خانه خراب، بلند شو، تو که مهدى را کشتى!» خاك ها را زدم کنار.آقا مهدى زیر آوار داشت مى خندید.خودم هم خنده ام گرفت!))😂 🆔 @shohada_tnersad313
اے آسمانیان که زمین جایتان نبود مانده است خاطرات شما لاے دفترم باشد حرام ،شیر حلالے ڪہ خورده ام روزے اگر زخون شما ساده بگذرم.. صبحتون متبرک به لبخند 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌹 .... 🌷در عملیات فتح‌ المبین نیروهای سپاه و ارتش را در چهار محور و تحت امر چهار قرارگاه سازماندهی کردیم، تیپ ۸ نجف اشرف به فرماندهی احمد کاظمی را به قرارگاه فتح به فرماندهی برادر رشید واگذار کردیم و باز شدن «تنگه ذلیجان» و عبور نیروها از آن تنگه و محاصره دشمن در «تنگه رقابیه» را بر عهده احمد کاظمی سپردیم. 🌷با برادران مهندسی سپاه و جهاد به آن منطقه رفتیم، عده ‌ای می‌ گفتند سه ماه طول می‌ کشد تا با فعالیت ‌های مهندسی و خاک‌ برداری این تنگه باز شود ولی ظرف یک ماه باید تنگه را باز می‌ کردیم. پس از آنكه احمد کاظمی مسئولیت آن محور را بر عهده گرفت عامل مهمی برای تشویق مهندسین سپاه و جهاد سازندگی شد و در کمتر از دو ماه تنگه برای عبور نیروها و خودرو آماده شد. 🌷در عملیات فتح المبین، احمد کاظمی، تیپ ۸ نجف را با کمک شهید مهدی باکری از همین تنگه عبور داد و تقریبا بیش از ۲۰ کیلومتر نیروها را از رمل‌ های پشت ارتفاعات میشداغ عبور داد و از پشت سر، نیروهای دشمن را در تنگه رقابیه به محاصره درآوردند و تنگه رقابیه را که یکی از دروازه ‌های عملیات فتح المبین محسوب می‌شد، باز کردند. 🌷وقتی پس از عملیات به او گفتم: «احمد، تو برای باز کردن تنگه زحمت زیادی کشیدی.»، در پاسخ گفت: «ذلیجان را خدا شکافت.» 🌹خاطره اى به ياد سردار شهيد احمد كاظمى 📚 کتاب "فرماندهان دفاع مقدس" راوى: سرلشكر محسن رضايى 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 🌹 ! .... 🌷سال ٦٣ در منطقه ی عملیاتی «چنگوله» مستقر بودیم. مثل شب های دیگر، مراسم دعا و نیایش توی سنگر به پا بود، ولی آن شب از صدقه سر حضور امام جمعه، فرماندار و بخشدار رامسر رونق دیگری داشت. سوز دل مداح در تاریکی سنگر، حال خوبی بهم داده بود. در خلوت معنوی ای که برای خودم دست و پا کرده بودم، یکهو یکی از بچه های سنگر از کنارم رد شد و چیزی روی زانویم گذاشت، بعد هم رفت سرجایش نشست. تاریکی داخل سنگر نگذاشت بفهمم آن برادر رزمنده چه کسی است؟ دست روی زانویم گذاشتم و آن شیء را لمس کردم. پاکت نامه!! 🌷پای نامه که به میان آمد، دیگر آن حال معنوی چند دقیقه پیش را نداشتیم و حس معنوی مثل سرعت باد از دل و جانم دور شد. دل توی دلم نبود. دوست داشتم زودتر مراسم دعا تمام شود و سر دربيارم کی برای من نامه نوشته و موضوع نامه چی است؟ باز کردن نامه بین بچه های سنگر، آن هم در مراسم دعا، صورت خوشی نداشت. بالاخره دعا تمام شد. فانوس های توی سنگر روشن شد و بچه ها یکی یکی اشک هاشان را پاک کردند. 🌷بیرون سنگر، جای دنجی برای باز كردن نامه پیدا کردم. رفتم آنجا و در نامه را باز کردم. معلوم بود کاغذ نامه، از وسط دفتری جدا شده است. فرستنده ی نامه هم همسرم بود. همه ی نامه فقط همین یک خط بود: "سلام ....! بچه ها همه حالشان خوب است." کل سفیدی کاغذ بعد از این یک جمله هم، این چند کلمه بود: "جواب نامه، فوری، فوری...." 🌷از این همه خست همسرم در نوشتن نامه و آن همه پافشاری برای جواب دادن نامه تعجب کردم. سابقه نداشت. آنها عادتم را می دانستند؛ یک ماه نگذشته، تلفن می کردم و خبر سلامتیشان را جویا می شدم. عادت به نامه نوشتن نداشتم، ولی حالا مجبور بودم جواب نامه شان را بدهم. هزار فکر و خیال به سراغم آمد. نکند برای بچه ها یا همسرم اتفاقی افتاده باشد؟ نکند از اقوام نزدیک، کسی چیزی شده باشد و آنها نخواستند تلفنی خبرش را به من بدهند، ولی نه، اگر این طور بود، اخر، نامه نوشتن دردی را دوا نمی کرد. 🌷از کار همسرم متعجب بودم که صدای خنده ی یکی، توجه مرا به خودش جلب کرد. دور و برم را پاییدم. بیشتر که دقت کردم، دیدم «بابایی و معافی» سرشان را از سوراخ سنگر دیده بانی آوردند بیرون و دزدکی دارند می خندند. صادق مکتبی هم یک کم آن طرف تر کنارشان بود. تازه از ماجرا سر درآوردم، اما پیش خودم گفتم زود قضاوت نکنم، شاید خنده شان برای چیز دیگری باشد، پس آن همه مهر پشت پاکت نامه برای چی بود؟ 🌷یک بار دیگر پشت پاکت نامه را با دقت دیدم. خوب که نگاه کردم، دیدم همه آن چند تا مهری که پشت پاکت نامه خورده، نقش سیب زمینی برش داده شده ای هست که محکم به کاربن کوبیده شده. دیگر جای شک و تردیدی باقی نماند. کار بابایی و معافی بود. حسابی از ضدحالی که خوردم، حالم گرفته شد. باید یک جورهایی حالشان را می گرفتم. با اسلحه ی کلاشم به طرف سنگر دیده بانی شان نشانه رفتم.... 🌷هر دویشان از ترس، سرشان را از سوراخ سنگر دزدیدند تا یک وقت شیطنت ام گل نکند و تیری طرفشان شلیک نکنم. برای این که فکر نکنند. تهدیدم الکی است، دو سه تا تیر به طرفشان شلیک کردم تا این جوری هم درس بزرگی بهشان داده باشم و هم عقده ی دلم را سرشان خالی کرده باشم....!! 📚 "خاطرات پرتقالی/ خاطرات طنز دفاع مقدس" منبع: نويد شاهد 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 🌹 .... 🌷....جلو رفتیم. با فرو نشستن گرد و خاک انفجار، پسر نوجوانی را دیدم که روی زمین افتاده بود. از آمبولانس پیاده شدم و خودم را به او رساندم. حمید هم دنبالم دوید. شاهرگ گردن پسر ترکش خورده بود و خون با فشار از گردنش بیرون می‌زد. دستم را روی گلوی پسرک گذاشتم. حمید برانکارد را از آمبولانس بیرون کشید، نمی‌ توانستم دستم را از روی گردنش بردارم. باید به حمید هم کمک می‌کردم مجروح را روی برانکارد بگذاریم. در همان لحظه.... 🌷....در همان لحظه خواهر امدادگری از راه رسید و یک طرف برانکارد را گرفت. با کمک هم مجروح را به آمبولانس رساندیم. خواهر امدادگر قدرت زیادی داشت و گرنه بلند کردن برانکارد و تحمل وزن مجروح برای یک زن آسان نیست. حمید دستش را به‌ جای من روی محل خونریزی گذاشت. پریدم پشت فرمان و به سمت بیمارستان طالقانی حرکت کردم. حمید و خواهر امدادگر کنار مجروح بودند. 🌷تمام وزنم را روی پای راستم انداختم و پای راستم را روی پدال گاز فشار دادم. دستم یک بند روی بوق آمبولانس بود. همیشه خودم را مسئول جان مجروحی می‌ دانستم که داخل آمبولانسم بود. از آینه جلو، اتاقک آمبولانس و زخمی را می‌ دیدم. نزدیکی بیمارستان وضعیت مجروح بحرانی شد. حمید و خواهر امدادگر به تقلا افتادند کاری کنند مجروح نفس بکشد و از دست نرود. فاصله در بیمارستان طالقانی تا اورژانس دویست متر بیشتر نبود. به سرعت وارد بیمارستان شدم و روبروی در اورژانس ترمز گرفتم و بیرون پریدم. 🌷درِ اتاقک آمبولانس را باز کردم که برانکارد را بیرون بکشم. خواهر امدادگر با صدای بلند مشغول خواندن شهادتین برای زخمی بود: «اشهد ان محمد رسول‌الله و ...» خشکم زد. یعنی چه؟!خواهر امدادگر گفت: «لازم نیست عجله کنین، تموم کرده.» در کمترین زمان مجروح را به بیمارستان رساندم. باور نمی‌ کردم شهید شده باشد.... راوى: على عِچرِش امدادگر و راننده آمبولانس در دوران دفاع مقدس 📚 كتاب "امدادگر كجايى؟" 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 🌹 ....!! 🌷نرسيده به سقز، يكي از ماشين ها كه ميني بوس بود از ستون خارج شد و شروع كرد به گاز دادن. بعداً فهميديم راننده اش فكر كرده، چون توی شهر هستيم، خطر كمين هم از بين رفته است. زياد فاصله نگرفته بود كه افتاد تو كمين. 🌷همان اول كار يك تير به پای راننده مينی بوس خورد. مينی بوس پر از نيرو بود؛ داشت به سمت پرتگاه می رفت. تنها دعا و توسل بود كه به دردمان خورد. يك لحظه ديدم مينی بوس لبه پرتگاه ايستاد.لاستيكش به يك سنگ بزرگ گير كرده است. بچه ها پريدند بيرون و تو سينه كوه سنگر گرفتند. تا محمود خودش را رساند به سر ستون.... 🌷محمد يزدى با كاليبرش آتش شديدی ريخت روی سر ضد انقلاب. تيربار آخر ستون هم آمد كمك. بيشتر نيروهای تازه وارد، نمی دانستند كمين يعنى چه و اين طور جاها بايد چه كار كنند. محمود چند تا از بچه ها را از سمت راست گردنه كشاند بالا. يك گروه را هم از توی جاده حركت داد طرف خود گردنه، جائی كه بيشتر حجم آتش دشمن از آنجا بود. 🌷مانده بودم كه تاكتيك محمود چيست و چه نقشه ای دارد، اما مطمئن بودم كه منطقه و دشمن را خوب می شناسد. انتظارم خيلي طول نكشيد؛ ضد انقلاب از سه طرف محاصره شد. حالا ديگر هيچ راهی جز فرار نداشت، فرار هم كرد....!! 🌹خاطره اى به ياد فرمانده ى شهيد محمود كاوه راوى: شهید ناصر ظريف 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
🌹 🌱❣ هم خوش تیپ و زیبا بود،هم درس خوان؛اینجور افراد هم توی کلاس،زودتر شناخته می شوند.🌸 نفهمیدن درس،کمک برای نوشتن مقاله یا پایان نامه و یا گرفتن جزوه های درسی،بهانه هایی بود که دخترها برای هم کلام شدن با او انتخاب می کردند.📚 پاپیچش می شدند،ولی محلشان نمی گذاشت؛سرش به کار خودش بود.🗞 وقتی هم علنی به او پیشنهاد ازدواج می دادند،می گفت: (( دختری که راه بیفته دنبال شوهر برای خودش بگرده که به درد زندگی نمی خوره! نمی شه باهاش زندگی کرد.))❣❣ 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
صبح زمانیست که شما بیدار می‌شوید سـاعت من ؛ به ‌وقتِ چشمان شما تنظیم است . . . 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌹 .... 🌷در سال ١٣٦٠ براى اولين بار به جبهه اعزام شدم و در «عمليات طريق ‌القدس» در «تپه‌ هاى الله‌ اکبر» شهر «بستان» مسئول خط بودم. در اول شب که وارد خط شديم و خط مقدم دشمن را تصرف کرديم، همان اول خط، تير به پايم اصابت كرد و مجروح شدم و از نيروها عقب ماندم. نيروها رفتند و من تنها ماندم. 🌷براى اينكه حركت كنم، تا حدودى جلوى خونريزى پايم را گرفتم و با همين مجروحيت عمليات را ادامه دادم. آخر عمليات با يکى از دوستانم رفتيم و به جايى رسيديم که عراقى ‌ها سنگرهاى محکمى ساخته بودند و از داخل آن سنگرها به نيروهاى ما تيراندازى مى كردند. من و دوستم هر کدام از يک طرف به سمت سنگر عراقى ها حمله و آن را تسخير کرديم. 🌷....نيروهاى دشمن تسليم شدند. در همان نزديکى ديدم دوستم روى زمين افتاده است. او را برگردانم و ديدم شهيد شده است. بوسيدمش و چفيه ‌ام را بر رويش انداختم و با او خداحافظى کردم. در کنار دوستم بودم که درد پايم را احساس ‌کردم. غروب بود و نزديک اذان مغرب. گفتند: با خودرو حمل مجروحان بروم. سپاه زياد رغبت نداشت من به جبهه برگردم. به آنها گفتم: خواهش مى کنم اجازه دهيد برگردم چرا که اگر مشغول مى شدم اجازه بازگشت نمى دادند. به هر شکلى که بود اجازه برگشت گرفتم. 🌷روز ١٧ بهمن ‌ماه سال ٦٠ بود. مى دانستيم عراق در حال حمله به «چزابه» است. شبِ قبل آن روز در سنگر نماز خواندم و به همراه بچه ‌ها دعاى توسل طبق روال شب‌ هاى قبل قرائت شد. ساعت يازده روز، چند گلوله پى در پى از ناحيه چپ گردنم رد شد و من از بالاى سنگر پايين افتادم و قطع نخاع شدم. در ابتدا فکر کردند که من شهيد شده ‌ام. شهيد «مردانى» گفته بود: جنازه صفايى را ببريد تا بچه‌ ها نبينند چون روحيه آنها خراب مى ‌شود. مرا به همراه شهدا به حسينيه شهدا منتقل کرده بودند. 🌷پنج تا شش ساعت از مجروحيتم مى گذشت. زمانى که مى خواستند شهدا را به اصطلاح بسته ‌بندى کنند و عطر و گلاب بزنند و به شهر منتقل کنند فردى که اين کار را انجام مى ‌داده است، مى گويد: ديدم شکل و روى شما با بقيه شهدا فرق مى كند، بنابراين به بقيه گفتم که تو زنده‌ اى. متأسفانه مرا از کاروان شهدا جدا و به بيمارستان منتقل كرده بودند.... راوى: سردار جانباز غلامحسين صفايى منبع: سايت تابناك 🌹 🆔 @shohada_tmersad313
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۱۰ اردیبهشت ماه سالروز شهادت مدافع حرم " امیر رضا علیزاده " گرامی باد 🌹🆔 @shohada_tmersad313
✊او ایستاد پای امام زمان خویش ... 💐 امروز ۱۰ اردیبهشت ماه سالروز شهادت مدافع حرم " علی کنعانی " گرامی باد 🌹🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این شهدایی که می‌بینید هیچ کدومشون ایرانی نیستن بلکه رزمنده های عراقی هستند که در عملیات کربلای پنج شهید شدن تیپ حمزه ۹ بدر که در عملیات کربلای ۵ در کنار برادران ایرانی خودشان به شهادت رسیدند... ما هشت سال با حزب بعث عراق جنگیدیم همون حزبی که بعدها همشون عضو داعش شدن و مردم عراق رو قتل عام کردن 🆔 @shohada_tmersad313
🌹اتوشویى کجاست!؟🌹 ((آتش گلوله و خمپاره لحظه اى قطع نمى شد.از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله مى بارید.فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن.هر کس هر کجا مى توانست پناه مى گرفت.ولو به اینکه زمین را بچسبد و سرش را میان بازوانش پنهان کند. یک هو یک بابایى دوید طرفم و ناغافل خمپاره اى خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت.نفس تو سینه ام قفل شد.کم مانده بود کار دستم بدهد!😅 با بدبختى انداختمش کنار.بنده خدا لحظه اى بعد با چشمان هراسان و قیلى ویلى از جا پرید. لحظه اى به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من کرد و گفت:«برادر، اتوشویى کجاست؟😌 لباس هایم بدجورى چروك شده!» با تعجب پرسیدم:«اتوشویى؟»😢 -آره. آخر مى خواهم چند تا بربرى بخرم، ببرم خانه! دوزاریم افتاد که طرف موجى شده.افتادم به دست و پا که یک وقت قاطى نکند و بلاملایى سرم بیاورد. سریع سمت اورژانس صحرایى را نشان دادم و گفتم:«آنجاست.سلام برسان!» گفت: چشم و مثل شصت تیر رفت. خدا را شکر کردم که بلا دفع شد!))😂 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 🌹 ! 🌷زمانی که در منطقه «خرمال» بودیم، یکی از دوستان از جنوب، کادویی برایم فرستاد که در نوع خود بی نظیر بود. چند بسته ی مجزا از هم که بسیار دقیق پیچیده شده بود. هر کدام از بسته ها را برداشتیم و بازکردیم. آدم به هوس می افتاد، ولی تصور می کنید چه چیزی دیدیم؟ 🌷....یک بسته پوست پسته ی اعلا، یک بسته پوست تخم هندوانه، یک کیسه پوست سیب، یک کیسه پوست خیار سبز قلمی و یک بسته هم پوست هندوانه! در میان بسته ها، کاغذی بود که روی آن نوشته شده بود: «به مناسبت سالروز تولد صدام!» مشخص شد کار کسی از جنس خودمان بود! 📚 کتاب "فرهنگ جبهه (شوخی طبعی ها)" جلد ٣، ص ١٣٩ 🌹 🆔 @shohada_tmersad313