eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ با هرنفسی سلام کردن عشق است آقا به تو احترام کردن عشق است اسم قشنگت به میان چون آید از روی ادب قیام کردن عشق است #السلام_علیک_یا_بقیة_الله #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اميرِ مدينه هر چه فكر مى كند به نتيجه اى نمى رسد. سر انجام تصميم مى گيرد كه با مَروان مشورت كند. مروان كسى است كه از زمان حكومت عثمان، خليفه سوم، در دستگاه حكومتى حضور داشت و عثمان او را به عنوان مشاور مخصوص خود، انتخاب كرده بود.13 مروان در خانه خود نشسته است كه سربازان حكومتى به او خبر مى دهند كه بايد هر چه سريع تر به قصر برود. مروان حركت مى كند و خود را به امير مدينه مى رساند. امير مدينه مى گويد: "اى مروان! اين نامه از شام براى من فرستاده شده است، آن را بخوان". مروان نامه را مى گيرد و با دقّت آن را مى خواند و مى گويد: ــ خدا معاويه را رحمت كند، او بهترين خليفه براى اين مردم بود. ــ من تو را به اين جا نياورده ام كه براى معاويه فاتحه بخوانى، بگو بدانم اكنون بايد چه كنم؟ من بايد چه خاكى بر سرم بريزم؟! ــ اى امير! خبر مرگ معاويه را مخفى كن و همين حالا دستور بده تا حسين را به اين جا بياورند تا از او، براى يزيد بيعت بگيرى و اگر او از بيعت خوددارى كرد، سر او را از بدن جدا كن. تو بايد همين امشب اين كار را انجام بدهى، چون اگر خبر مرگ معاويه در شهر پخش شود، مردم دور حسين جمع خواهند شد و دست تو ديگر به او نخواهد رسيد. سخن مروان تمام مى شود و امير مدينه سر خود را پايين مى اندازد و به فكر فرو مى رود كه چه كند؟ او به اين مى انديشد كه آيا مى توان حسين(ع) را براى بيعت با يزيد راضى كرد يا نه؟ مروان به او مى گويد: "حسين، بيعت با يزيد را قبول نمى كند. به خدا قسم، اگر من جاى تو بودم هر چه زودتر او را مى كشتم". مروان زود مى فهمد كه امير مدينه، مرد اين ميدان نيست، به همين دليل به او مى گويد: "از سخن من ناراحت نشو. مگر بنى هاشم، عثمان ( خليفه سوم ) را مظلومانه نكشتند، حالا ما مى خواهيم با كشتن حسين، انتقامِ خون عثمان را بگيريم". حتماً با شنيدن اين حرف، خيلى تعجّب مى كنى! آخر مگر حضرت على(ع)، فرزندش امام حسين(ع) و ديگر جوانان بنى هاشم را براى دفاع از جان عثمان به خانه او نفرستاد! اين اطرافيان عثمان بودند كه زمينه كشتن او را فراهم كردند. اكنون چگونه است كه مروان، گناه قتل عثمان را به گردن امام حسين(ع) مى اندازد؟ اميدوارم كه امير مدينه، زيرك تر از آن باشد كه تحت تأثير اين تبليغات دروغين قرار گيرد. او مى داند كه دست امام حسين(ع) به خون هيچ كس آلوده نشده است. مروان به خاطر كينه اى كه نسبت به اهل بيت(عليهم السلام) دارد، سعى مى كند براى تحريك امير مدينه، از راه ديگرى وارد شود. به همين دليل رو به او مى كند و مى گويد: "اى امير، اگر در اجراى دستور يزيد تأخير كنى، يزيد تو را از حكومت مدينه بركنار خواهد كرد". امير به مروان نگاهى مى كند و در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده است مى گويد: "واى بر تو اى مروان! مگر نمى دانى كه حسين يادگار پيامبر است. من و قتل حسين!؟ هرگز، كاش به دنيا نيامده بودم و اين چنين شبى را نمى ديدم". امير مدينه در فكر است و با خود مى گويد: "چقدر خوب مى شود اگر حسين با يزيد بيعت كند. خوب است حسين را دعوت كنم و نامه يزيد را براى او بخوانم. چه بسا او خود، بيعت با يزيد را قبول كند". سپس يكى از نزديكان خود را مى فرستد تا امام حسين(ع) را به قصر بياورد. <=====■■■■■■=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... توی هر مهمانی خانوادگی ما کنار رادوین مینشست ، گاهی حتی برای مسافرت ها هم برای ما تعیین تکلیف میکرد. البته نمیخواستم زیادی رادوین را هم نسبت به او حساس کنم چون گاهی حرفش را میپذیرفت و گاهی نه ، اما موضوع از وقتی جدی تر شد که یک روز.... شنیده بودم وقتی همه چیز خوب پیش میرود یه طوفانی بزرگ در راه است. و من چند وقتی بود که از زندگیم خیلی راضی بودم. رادوین آنقدر مسئولیت پذیر شده بود که با تولد رادین ، خودش را نمونه ی کامل یه پدر مهربان کرده بود. تمام اوقات فراغتش را برای من و رادین صرف میکرد. خبری از مهمانی های مجردی و دوستانش نبود ، خیلی ها با او حرف زدن ، از پری گرفته تا کیوان و فرزین بلکه او را به این مهمانی ها برگردانند ولی ایدئولوژی رادوین این بود که یا نباید پدر شد یا باید نمونه ی کاملی از یک پدر مسئول بود. خودم هم باور نمیکردم ، خأل نبود یک پدر واقعی در زندگی رادوین بتواند آنقدر او را مسئول و مهربان کند تا هرآنچه را که خودش در دوران کودکی ، حسرت آنرا داشته ، حالا فرزندش ، نداشته باشد. البته سهم دکتر افکاری را در پرورش فکری رادوین نسبت به رادین ، نباید فراموش میکردم. او حتی نسبت به خطاهای بچگانه ی رادین هم خیلی مقاومت میکرد تا عصبی نشود. و من.... منی که روزی حتی جرأت مخالفت با رادوین را و " بله " چشم " نداشتم و دایره ی لغاتم به دو کلمه ی " ختم میشد ، حالا گاهی اظهار نظر میکردم ، قهر میکردم ، و او خوب یاد گرفته بود چطور راضی ام کند. اما آنروز وقتی همراه منیره خانم قصد تمیز کردن اساسی خانه را داشتم اتفاقی افتاد. رادوین داشت حاضر میشد تا به کارگاه جواهر سازیش برود که دکمه ی آخر پیراهنش را بستم و با لبخند گفتم : _خب آقای خوش تیپ من ، قرارمون که یادت نرفته ؟ تاج ابرویش را بالا داد و با اخم قشنگش که حالا ترسی برایم نداشت ، ترکیب کرد : _قرار ؟! .... کدوم قرار ؟! _اینکه به رادین گفتی شب میبریش این پاساژه که وسایل بازی داره ، اینکه به من گفتی ، شام مهمونتم. با همان ترکیب اخم و تعجب سرش را از گردن ، خم کرد و پایین کشید سمت صورتم و لحنش را جدی کرد ولی بدون قصد جدیت. گفت یعنی خر به این قشنگی از کجا میخوای پیدا کنی ؟ _اِ ... رادوین نگو تو رو خدا عزیزم... یعنی هرکی به زن و بچه اش میرسه ، خره ؟ این چه تفکریه که داری! _هر کی نه ، ... ولی من خر شدم وگرنه باید الان مینداختمت گوشه اتاق و یه دست کتکت میزدم 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... و پیس کوچکی از عطرش را زیر گلویش زدم و نگاهم را به چشمان همچنان خیره اش دوختم : _برو دیگه. _هیچی دیگه ، افسارمم گرفتی دستت ، داری منو میندازی بیرون از خونه ام!! _دور از جون... دیرت میشه خب... منم کلی کار دارم ، میخوام با منیره خانم ، خونه رو تمیز کنم. صدای عصبیش برخاست : _هیچی دیگه... باز شب کمرم درد میکنه، خسته ام... میخوام بخوابم ، ولم کن... چشمانم چهار تا شد : دل نمیکند که برود ، با هزار قربان و صدقه ، او راهی کردم و به جان خانه افتادم . گیر تمیز کردن خانه بودم که منیره خانم هم آمد . کلی شستنی توی ظرفشویی ریخته بودم تا بشورد و خودم همچنان در خانه میچرخیدم که رادین با توپ پارچه ای وارد سالن شد و با یک شوت محکم آنرا سمت گلدان بزرگ کنج اتاق روانه کرد. توپ روی گلهای مصنوعی گلدان بزرگ کنج اتاق نشست که گفتم: _پسرم... برو توی اتاقت ، ببین امشب بابایی میخواد ببرتت بیرون اگه پسر خوبی باشی ها. رادین مقابلم ایستاد و با آن چشمان تیله ای سیاهش که با حالت نگاه من ، مو نمیزد ، خیره ام شد : _کجا ؟ _همون پاساژ بزرگه که بازی زیاد داره. " گفتنش بلند شد که سمت گلدان صدای فریاد " آخ جون رفتم و توپش را از روی گلهای خاک گرفته ی مصنوعی داخل گلدان برداشتم و سمتش گرفتم : _برو آفرین... رادین که رفت نگاهم روی گلهای خاک گرفته ماند. بد نبود که گل ها و گلدان را بشورم. گل ها را از درون گلدان بیرون کشیدم و گلدان برداشتم که صدای ظریفی از برخورد چیزی داخل گلدان با جداره های نازک شیشه ای اش ، توجه ام را جلب کرد. گلدان را روی فرش ، برعکس کردم که دیدم کلی قرص و دارو از داخل گلدان روی فرش ریخته شد. یک لحظه نفسم بند آمد. کف زمین نشستم و اسم تک تک قرصها را نگاه کردم. قرصهای رادوین بود! حس کردم سرم گیج رفت. شایدم فشارم افتاد. یعنی قرصهایش را مصرف نمیکرد ؟! چرا ؟! ... من که تمام دغدغه هایش را برطرف میکردم تا الاقل تمام فکر و ذهنش ، درمان باشد. حالم خیلی بد شد. آنقدر که دوباره قرصها را داخل گلدان ریختم و همانجا وسط سالن دو زانو روی زمین ،نشسته ماندم. _میگم خانم جون... اِوا !! ... چی شده ؟! _حالم بده منیرخانم... امروز ، رو کمک من حساب نکن. _خدا بد نده... خوب بودی که شما! _خدا که بد نمیده... فشارم افتاده... سرم درد گرفته ، هرچقدر خودت تونستی ، تمیز کن ، بقیه اش رو ول کن برو. _میخوای یه لیوان آب قند بهت بدم ؟ _نه... میرم چند دقیقه دراز بکشم. و در مقابل نگاه منیر خانم سمت اتاق خوابمان رفتم. تا در را پشت سرم بستم ، بغض گلویم را گرفت. داشتم خفه میشدم انگار. چرا میخواست خوشبختی و آرامش زندگیمان را باز خراب کند. اصلا معلوم نبود که اینهمه مدت درمانش را ترک کرده بود و من خبر نداشتم! فوری شماره ی مطب دکتر افکاری را گرفتم و از منشی دکتر پرسیدم : _سالم ببخشید من همسر آقای عالمیان هستم ، یکی از مریض های دکتر افکاری... میخواستم بدونم جلسات درمانش رو مرتب میاد ؟ _سالم خانم عالمیان... بله ایشون دیروز وقت داشتند و راس ساعت اینجا بودن. _ممنون. گوشی را قطع کردم. پس هم مرا دور زده بود هم دکتر را ؟! یعنی وانمود میکرد درمان شده و در عین حال داروهایش را مصرف نمیکرد ؟! واقعیت شاید تلخ بود اما من یاد گرفته بودم که زود قضاوت نکنم ، و با همه ی شواهد موجود باز هم ، مثبت فکر کردم و با خودم گفتم " فردا خودم به مطب دکتر میرم و بهش میگم تا یه عکس العمل حساب شده در مقابلش داشته باشم " این بهترین فکر بود. اما تمام اتفاقی که قرار بود آنروز بیافتد فقط همین نبود. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☫ 💌 🏴 ما ملـت امـام حسینیـم 🎤 سخنـــان حــاج قاســم در مورد واقـعـہ عــاشـــورا @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~id➜|•@mola113•|↰_۲۰۲۱_۰۸_۱۳_۱۵_۰۸_۵۹_۷۷۲.mp3
4.5M
[💔] 🎤•|کربلایۍ‌‌وحید‌شکرۍ‌‌|• 🔊زمینه_دوتاشاخِه‌ی‌گُل‌دارَم‌فَدای‌ سَربَچِه‌هات..؛💔😭•~ ↓ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... با همین تصمیم عاقالنه ، تازه خودم را آرام کرده بودم که زنگ خانه زده شد. سر ظهر بود و بعید بود رادوین باشد ، مخصوصا که رادوین هیچ وقت زنگ نمیزد. از اتاق بیرون آمدم و نگاهی به تصویر کوچک مانیتور آیفون انداختم. آیدا بود! واقعا آنروز روز برزخی بود. انگار قرار بود از آسمان و زمین بلا نازل شود. چند ثانیه ای جلوی آیفون تصویری خشکم زد و بعد فوری دویدم سمت اتاق ، اول در آینه ی میز آرایش به خودم نگاهی انداختم و بعد در حالیکه موهایم رو تند و تند با سر انگشتان دستم مرتب میکردم ، نگاهم به پیراهن بلند آستین حلقه ای ساحلی ام افتاد. صدای زنگ در زده شد و من سمت در رفتم. _سلام کاش جوابش واجب نبود. به زور گفتم : _سلام مرا تقریبا کنار زد و بی توجه به دعوت نکرده ی من با کفش های پاشنه دارش وارد خانه ام شد که با عصبانیت گفتم : _ببخشید اینجا خونتون نیست که با کفش سرتو انداختی پایین و اومدی تو خونه ی من! _خونه ی پسر خالمه. و با پررویی تمام بی توجه به من نشست روی یکی از مبل ها و گفت : _حالا وقت دعوامون که شد میتونی عقده ی فرشاتون رو که خاکی شده هم سرم خالی کنی ، فعلا واسه دعوا نیومدم ولی به زودی میام. از اینهمه وقاحتش داشتم منفجر میشدم که با خونسردی کف دستش را مقابل صورتش گرفت و در حالیکه به ناخن های کشیده اش نگاه میکرد گفت: _خیلی بهت مهلت دادم تا خودت بفهمی ، ولی دیدم خیلی خنگ تر از این حرفایی ، منو رادوین همدیگه رو دوست داریم .... انگار همین یک جمله برای من کافی بود تا قلبم را هزار تکه کند. _میدونستم که رادوین بهت نگفته چون جرأتشو نداره... خب تو مادر پسرشی و نمیتونه بهت بی تفاوت باشه ولی بلاخره دلش یه جای دیگه است . خودم را نباختم و محکم در مقابلش گفتم : _از کجا معلوم که حرف شما درست باشه ؟ خندید. خیلی جلف و قبیح. _از اونجایی که الان از پیش خودش میام... عینک آفتابی ام رو توی ماشینش عمدا جا گذاشتم تا باز برام بیاره ، مطمئن باش اگه الان بهت نمیگفتم ، خودش هیچ وقت بهت نمیگفت که امروز با هم قرار داشتیم... خب مردا این شکلی هستن دیگه ... در ثانی ، اصلا چی تو و رادوین بهم میخوره که بخواد پاسوز تو بشه ؟! ... تو با اون چادر و اعتقادات عصر حجریت ، به ما و خانواده ی ما نمیخوری ، یه ازدواج اجباری که هنوز نمیدونم چرا رادوین باهاش کنار اومد... البته نترس ، من نمیخوام زندگیتو بهم بزنم... به رادوینم گفتم که فقط میخوام باهم باشیم... عقدم نکردیم مسئله ای نیست.... شاید صیغه بد نباشه... رادوینم قبول کرده. وا رفتم اما به پاهایم اجازه ی سقوط ندادم ، و در عوض بلند گفتم : _منیر خانم.... _بله خانم... _یه شربت تگری برای ایشون بیار... فکر کنم مست کردن عقلشون پریده ، در خونه رو هم باز بذار که شربتشون رو خوردن راه خروج رو گم نکنن. و بعد بی توجه به اخم آیدا سمت اتاقم رفتم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
شبتون حسینی 🌌🌠🌙✨🌟
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ بگیر دست گرفتارهای راهت را مگیر از دلِ دلدادگان، نگاهت را شکسته ایم در این عصر سخت وانفسا بیا که با تو ببینیم روز راحت را دلم گرفته کجایی به هر کسی گفتم... خبر نداشت نشانی خیمه گاهت را #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🦋🌹🏴🏴🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... هرقدر مقاوم باشی ، هر قدر صبور باشی ، هر قدر محکم باشی ، وقتی آفتی چون شک به جان پیکر عشقت میافتد ، وقتی پیله های تردید ، دور تا دور قلبت تنیده میشود ، بی اختیار قضاوت میکنی ، حالا چه درست یا نادرست. دلم خیلی شکسته بود. من پای همه ی نقاط تاریک زندگی رادوین مانده بودم و حالا سهمم از زندگی با او این بود ؟! اما چیزی در قلبم بود که خوب داشت از رادوین حمایت میکرد. شاید وکیل مدافعش بود! _اگه بهت علاقه نداره چرا بهت وکالت طلاق داده ؟! چرا واسه یه شب ، فقط یه شب که پیشش نبودی ، ازت دلخور شد ؟! ...اگه حرفهای آیدا درسته ، چرا رادوین اونقدر که بی تاب توئه ، و بی تاب آیدین نیست ؟! چرا دنبال بهونه ای برای دیدنش نیست و در عوض دنبال بهونه واسه باتو بودنه ؟! این تناقض ، این تضاد ، این تقابل قلب و فکرم داشت دیوانه ام میکرد.صدای بلند آیدا را از پشت در اتاقم شنیدم که گفت: _باشه ارغوان خانم... بزودی بازم همو میبینیم حالا یا توی محضر یا تالار. چشم بستم تا بشکند بغض سالها سختی. باید حرف میزدم. با کسی که همیشه شنونده بود . همیشه ی همیشه. وضو داشتم. یعنی همیشه وضو داشتم. در تمام طول مدت درمان رادوین عادت کرده بودم که دائم الوضو باشم. شاید برای اینکه در مقابل عکس العمل هایش باید آنی تصمیم میگرفتم یا آنی سکوت میکردم ، و کدام آدمی از خطا مبراست ؟ میخواستم هر لحظه از خدا بخواهم که کمکم کند و هر روز با همان طهارت ، ذکر نامش را زیر لب زمزمه میکردم : " یا عزیز و ذو العِزّ و االِقتدار اَعِزْنی " و شاید اصلا معجزه ی همین ذکر بود که مرا نزد رادوین عزیز کرد. آهی کشیدم و برای فرار از هر فکری چادر نمازم رو سر کردم و سر سجاده ام که گوشه ی اتاق پهن بود ، قامت بستم به دو رکعت نماز حاجت. خودم هم نفهمیدم چطور پای هر کلمه ای از قرائتم گریستم. آخر نماز که رسیدم ، بغضم بلند شکست. سر سجاده ام گریستم و شاید کمی بلند تر از نجوا لب گشودم به شکایت : _خداااا... با بنده ات ساختم... با همه چی... همه ی تضادهاش ، با همه ی تناقض های بینمون ، صبور شدم ، با رفتار تندش ، سکوت کردم ، با گذشته ی.... و نشد که حتی به زبون بیاورم. _خدایا من در عوض صبرم فقط یه چیز ازت خواستم ،... خواستم قلب همسرم برای من بتپه ، خواستم یه عشق واقعی بینمون باشه... خواستم در عوض همه اون ساعت هایی که زهر صبرم رو مزه مزه میکردم ، بهم آرامشی بدی برای تمام عمرم... اما حالا... نگو ارغوان... به حکمت خدا اعتراض نکن... مگه وقتی یه برگ خشک میخواد از یه درخت بیافته ، نباید خدا اجازه ی این سقوطش رو بده ؟ مگه نه اینکه تو از خدا آرامش خواستی ، مگه نه اینکه خدا گفته من اونقدر مهربانم که بدی های بنده هامم با من حساب کنید ، ازتون به قیمت خوبی میخرم ؟ ... پس نگو... شکایتش رو به خدایی که خودش شاهد و ناظره ، نکن. سجاده ام رو جمع کردم. نماز حاجت واجب که نبود ؟ وقتی من حاجتی دارم ، سر به سجده میگذارم با دو رکعت نماز مستحبی . پس روا نبود حاجتی رو که خودش بهتر از من میدونست ، ریز ریز بیان کنم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... اما وقتی جانمازم رو جمع کردم ، دلم هنوز پر بود. دفترچه ی کوچک خاطراتم را که گاهی حرفهایم را که از سر دلتنگی درونش مینوشتم برداشتم و عقده های دل پرم را با خطی که از شدت لرزش دستم ، بد شده بود ، روی تن سفیدش ، حک کردم. تا بعداز ظهر در اتاق ماندم. تا بلاخره کمی حالم بهتر شد اما همان موقع رادوین به خانه برگشت تا با آمدنش ، باز مرا یاد حرفهای آیدا بندازد.با شنیدن صدایش از سالن ، فوری از تخت پایین پریدم و با سرمه ای مشکی چشمان رنگ خون شده ام را ، به زور سیاه کردم بلکه فکر کند مواد سرمه به چشمم نمیسازد. _سلام آقا خوش آمدید ، خسته نباشید. _سلام... ممنون... ارغوان کجاست؟ _خانم... از صبح که شما رفتید حالش بد شد رفت تو اتاقش. _حالش بد شد ؟! ... صبح که خوب بود! _آره یه دفعه فشارش افتاد ، بعدم آیدا خانم اومد با کفش روی فرشا و یه سری حرفا زد و.... _الان کجاست ؟ لحنش تند بود. _آیدا خانم رفت. و صدای فریاد رادوین بلند شد : _ارغوانو میگم. _خانم خودشو تو اتاق حبس کرده ، صداشم زدم جواب نداد. وای نه... کاش منیر خانم اینجوری نمیگفت. کاش نمیگفت آیدا اینجا بوده ، مضطرب شدم که ضرب دست رادوین محکم روی در نشست : _ارغوان... باز کن درو ببینم. چند نفس عمیق کشیدم. برای رویارویی با رادوین برایم لازم بود . با آنکه قصد داشتم در را باز کنم اما طاقت نیاورد همان مکث کوتاه را و محکمتر به در کوبید : _ارغوان! بسم اللهی زیر لب گفتم و سمت در رفتم. قفل در را چرخاندم که در باز شد. فوری از در فاصله گرفتم که رادوین با یکی از همان اخم های جدی و عصبیش دقیق نگاهم کرد . اونقدر دقیق که با لبخندی محض گمراهیش ، چرخیدم سمت میز آرایشم و گفتم : _زود اومدی ! _چته ؟ جواب من ، این پرسش نبود. برای فرار از سوالش گفتم : _الان حاضر میشم. و عمدا روسری و مانتویی از کمد برداشتم تا وانمود کنم میخواهم بپوشم که جلو آمد و بازویم را گرفت. مرا مقابل نگاه تندش نگه داشت: _چی شده میگم ؟ به زور لبخند زدم. چرا آخه ؟ چرا بعضی از ما ، وقتی ناراحتیم ، عادت کردیم لبخند بزنیم ؟ چرا میخواهیم وانمود کنیم همه چیز خوبه ؟ پس خدا چرا اشک را آفرید ؟ مگر نه اینکه اشک آفریده شد تا وقتی ظرف دل ، از غم ها لبریز شد ، سرچشمه ی جوشان اشک ، این جام پر از غم را خالی کند ؟! من یکی از همان دسته هایی بودم که وقتی خوشحال بودم و وقتی غمگین ، در هر دو حالت لبخند میزدم ، اما رادوین آنقدر مرا خوب شناخته بود که فرق این دو را از هم تشخیص میداد. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
غروب ماه رمضان بود،ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت. بعد داخل کله پزي رفت، به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟ گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست، يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت، وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد، ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد، با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند،از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم، فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد؟ گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم، چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند، ابراهيم را کامل ميشناختند، آنها خانواده‌اي بسيار مستحق بودند، بعد هم ابراهيم را رساندم خانه‌شان. ‌ 📚سلام بر ابراهیم1 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایشان تنها دکتری در ایران هستند که تا حالا بیمار فوتی کرونایی نداشتند و صدا و سیما بارها از ایشان دعوت کرده بود اما نپذیرفته بودند، اما به خاطر آمار بالای فوتی های کرونا حاضر شدند به صدا و سیما بیایند! حتما حرفهای مهم و حیاتی ایشان را گوش کنید، زیرا در مورد درمان کرونا و عوارض بعد آن توصیه های بی نظیری دارند! ایشان در درمانگاه ولی الله، زیر پل آهنگ طبابت می کنند! لطفا برای همه ارسال کنید تا از این صحبتها سود ببرند!          @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
💢بچه هامو ندادم که چیزی بگیرم!!! 🔹زمانی که آقای خامنه ای رییس جمهور بودند در برنامه سرکشی از خانواده شهدا رفته بودیم خانه‌شان. یک منزل 85 متری بود توی شمیران. وقتی رییس جمهور از مادر شهدا خواست که اگر درخواستی دارد بگوید، مادر حرف جالبی زد: «بچه هامو ندادم که چیزی بگیرم». فرزندانش هر دو از بچه‌های زبر و زرنگ و درس خوان و انقلابی شمیران بودند. قبل از انقلاب که آدم باسواد خیلی کم پیدا می‌شد آن دو در لویزان برای کوچک‌ترها تدریس زبان انگلیسی داشتند. 🔹شهید غلامعلی جعفریان از پاسداران کمیته انقلاب اسلامی در درگیری‌های اوایل انقلاب از پشت سر توسط منافقین مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به شهادت رسیدند. ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
شب از نيمه گذشته و فرستاده امير مدينه در جستجوى امام حسين(ع) است. او وارد كوچه بنى هاشم مى شود و به خانه امام مى رسد. درِ خانه را مى زند و سراغ امام را مى گيرد. امام، داخل خانه نيست. به راستى، كجا مى توان او را پيدا كرد؟ مسجد پيامبر در شب هاى پايانى ماه رجب، صفاى خاصّى دارد و امام در مسجد پيامبر، مشغول عبادت است. فرستاده امير مدينه، راهى مسجد پيامبر مى شود و پس از ورود به آن مكان مقدّس، بدون درنگ نزد امام حسين(ع) مى رود. امام در گوشه اى از مسجد همراه عدّه اى از دوستان خود، نشسته است. فرستاده امير رو به امام حسين(ع) مى كند و مى گويد: ــ اى حسين! امير مدينه شما را طلبيده است. ــ من به زودى پيش او مى آيم. امام خطاب به اطرافيان خود مى فرمايد: "فكر مى كنيد چه شده است كه امير در اين نيمه شب، مرا طلبيده است. آيا تا به حال سابقه داشته است كه او نيمه شب، كسى را نزد خود فرا بخواند؟". همه در تعجّب هستند كه چه پيش آمده است. امام مى فرمايد: "گمان مى كنم كه معاويه از دنيا رفته و امير مدينه مى خواهد قبل از آنكه اين خبر در مدينه پخش شود، از من بيعت بگيرد". آيا امام اين موقع شب، نزد امير مدينه خواهد رفت؟ نكند خطرى در كمين باشد؟ آيا معاويه از دنيا رفته است؟ آيا خلافت شوم يزيد آغاز شده است؟ يكى از اطرافيان امام از ايشان مى پرسد: "اگر امير مدينه شما را براى بيعت با يزيد خواسته باشد، آيا بيعت خواهى نمود؟" <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥گریه های عجیب رسول ترک ... حبیب ابن مظاهر را خواب دیدن پرسیدن: یا حبیب تو با آن درجه ای که داری ایا کاری هست که دلت بخواهد انجام دهی و حسرت ان را میخوری؟! حبیب ابن مظاهر فرمود: که برگردم و در مصیبت ابا عبدالله گریه کنم. 🎙 @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
آن شب را فراموش نمى كنم، شبى كه مهمان خانه دوست بودم و بر گرد آن خانه زيبا طواف مى كردم. شب از نيمه گذشته بود و من نگاهم به كعبه دوخته شده بود و آرام آرام در طواف با خداى خويش سخن مى گفتم. من قسمتى از دعاى "ابوحمزه ثمالى" زير لب زمزمه مى كردم: اى روشنى چشم من! اى كسى كه گناهان را مى بخشى و توبه بندگان را قبول مى كنى! كجاست آن مهربانى هاى زياد تو؟ بزرگى تو بيش از اين است كه بخواهى مرا عذاب كنى. در حال و هواى خودم بودم كه صدايى به گوشم رسيد. يكى در كنار من راه مى رفت و با صداى بلند چنين مى گفت: "خدايا! تو لعنت كن آنانى كه خلفاى پيامبر تو را لعنت مى كنند". من اوّل به او توجّه نكردم، امّا او اين سخن را بارها و بارها تكرار كرد، گويا او مى خواست كه من اين دعا را بشنوم! او خيال مى كرد كه من دارم در حال طواف، زيارت عاشورا مى خوانم، براى همين اين سخنان را بارها تكرار كرد. او نمى دانست كه من به عقيده برداران اهل سنّت در اين كشور احترام مى گذارم و هرگز در طواف، زيارت عاشورا را نمى خوانم. آرى! هر سخن جايى و هر نكته مكانى دارد! نگاهى به او كردم، لبخندى زدم و به او سلام كردم. او جواب سلام مرا داد. به او گفتم آيا دوست دارى قدرى با هم گفتگوى علمى داشته باشيم. او قبول كرد. به كنارى رفتيم و گفتگوى ما آغاز شد، من گفتم: ــ برادر! آيا قول مى دهى كه اين نشست ما، فقط يك گفتگوى علمى باشد. ــ بله. من از بحث علمى بسيار خوشحال مى شوم. ــ برادر! تو در هنگام طواف چه دعايى مى خواندى؟ ــ من اين دعا را مى خواندم: "خدايا! هر كس كه خلفاى پيامبر را لعنت كند، تو آنها را لعنت كن". ــ برادر! منظور شما از خلفاى پيامبر كيست؟ ــ منظور من، خليفه اوّل و دوّم و سوّم مى باشند كه بعضى ها آنان را لعنت مى كنند. ــ خوب، بگو بدانم چه كسانى آنها را لعنت مى كنند؟ ــ من شنيده ام كه شيعيان آنان را لعنت مى كنند. ــ برادر! من مى خواهم مطلبى را براى شما بگويم، سخن من 3 مقدّمه دارد، آيا به همه سخن من گوش مى دهى؟ ــ بله. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹💌 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
AwACAgQAAxkBAAE6uJ1hE0jeMBrMrJfMlijARKu2gpQeVwACpAUAAoTQUFMmrzLFigelmSAE.oga
113.6K
[قَسم بہ حُرمٺِ چشمانٺان ...🖤] دلخوشےِ اهل عصـیان... حســـــین (ع)💚 🏴🏴🏴🏴🏴🏴