eitaa logo
شهداءومهدویت
6.8هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2هزار ویدیو
33 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
•{✨}• ••{ }•• . . زنده دل.....💞 همه چیز مردنیست و تمام شدنی حتی قدرت و شجاعت حتی اسم و مقام و شهرت و افتخار الا قلبهای پاک و مهربان انسان های فداکار و زنده دل کسانی که قلب پاک و مهربان دارند اینها همیشه زنده‌اند و زنده می‌مانند 🍃✨ و یادشان جاودانه است ..🖤 و اینها مثل ستاره‌ای درخشان در این جهان ماندگار می‌مانند .✅✨ همه‌ی مهربان‌ها و فداکارها...💔✨ . . •{🕊}•رفتہ‌سردار نفس تازھ ڪند، برگردد👇🏻 @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش به من نزدیک شدو گفت: –چقدر برام عجیبه ظاهر دختر خالتون. اصلا شبیه شما نیست. وقتی سکوت من را دید ادامه داد: – جالب تر این که، خوبه به اون ایراد نمی گیرید ولی به من...با اخم نگاهش کردم.– مگه می خوام باهاش ازدواج کنم؟در ضمن من از شما ایرادی نگرفتم. شما دلیل پرسیدید منم فقط دلیل رد کردن خواستگاریتون رو گفتم.کارهای دیگران به من ربطی نداره. تو این دوره و زمونه دیگه همه می دونند خوب چیه بد چیه نیازی به گفتن نیست.بدون این که منتظر جواب باشم پا تند کردم و خودم را به کلاس رساندم و ردیف اول کلاس جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم. نمی دانم چرا دقیقا وقتی می خواهی یکی را نگاه نکنی جلو راهت سبز میشود.از صدای حرف زدنش فهمیدم که آمد. خیلی خودم را کنترل کردم که سرم را بلند نکنم.وقتی ردیف اول رسید، ایستاد، نمیدانم به من نگاه می کرد یا دنبال جایی برای نشستن بود. شایدهم عصبانی شده بودجا عوض کرده‌ام. به خاطر ماه اسفند کلاس خلوت بود برای همین صندلی خالی کم نبود. دیگر کنترل چشم هایم با خودم نبود، نبرد سختی را شروع کرده بودم.برای این که پیروز این نبرد باشم گوشی‌ام رااز کیفم درآوردم و وارد یکی از کانالهای مورد علاقه ام شدم و حواس چشم هایم راپرت کردم.بالاخره آرش رفت و جای قبلی‌اش پیش دوستش سعید نشست، این رااز صدای سعید که صدایش کرد فهمیدم.کلاس های بعدی‌ام با آرش نبود، بعد از دانشگاه فوری تاکسی گرفتم تا یک وقت آرش را نبینم.با آقای معصومی با هم رسیدیم، اوهم از سرکارش می آمد، به کارقبلی‌اش برگشته بود.وارد خانه که شدیم زهرا خانم با دیدن ما لبخند گشادی زدو بچه را به من سپردو رفت.ریحانه را به اتاقش بردم. بعداز سر کردن چادر رنگی‌ام، کلی اسباب بازی ریختم جلوی ریحانه تا بازی کند، خودم هم بااو همراهی می کردم ولی فکرم پیشش نبود، مدام فکر آرش بودم، کاش میشد که بشود.چقدر دل کندن سخت است.بعد از یک ساعت سرگرم کردن ریحانه بهانه جوییش شروع شد.به آشپزخانه رفتم تا غذایی برای ریحانه آماده کنم. چند ظرف کثیف در سینک بود. گاز هم باید تمیز می شد.بعد از این که غذای ریحانه را دادم، آشپز خانه را مرتب کردم. ظرف هارا می شستم که با صدای آقای معصومی که قربون صدقه ی دحترش می رفت برگشتم. نگاههامان در هم تلاقی شد.ریحانه را روی صندلی میز ناهار خوری نشاندوگفت:– امروز من و ریحانه براتون برنامه داریم.ــ چه برنامه ایی؟ ــ شما حاضر شید بریم، خودتون متوجه می شید. – آخه کجا؟ من نباید بدونم؟ ــ چون امروزآخرین روزیه که اینجایید، می خوام بهتون خوش بگذره. بزارید به حساب تشکر.الانم اونا رو نشورید،بیشتر از این شرمنده ام نکنید.قراربود فقط مواظب ریحانه باشید. ولی شما همه ی کارهاروبی توقع انجام می دید. به خاطر همه ی لطف هایی که در حق ما کردید ممنونم.از تعریفش خجالت کشیدم و آخرین بشقاب را هم در آب چکان گذاشتم و گفتم:–من که کاری نکردم، الان آماده میشم. ــ وسایلاتونم بردارید چون از اونجا می رسونمتون خونتون.بعد از این که آماده شدم پوشک ریحانه را هم عوض کردم و وسایلش را داخل ساکش گذاشتم.وقتی سوار ماشین شدیم آقای معصومی، ریحانه را داخل صندلی بچه، که روی صندلی عقب ماشین بسته بود گذاشت. ماشین را روشن کرد و خیلی مسلط رانندگی کرد. به خاطر اتومات بودن ماشین فقط به پای راستش نیاز داشت، واین خیالم را راحت کرد که بالاخره به زندگی عادی برگشته است. اولش موزه رفتیم،موزه دفاع مقدس.تاحالا موزه نرفته بودم، برایم خیلی جالب بود. آقای معصومی در مورد عملیاتها و شهدایی که عکس و اسمشان آنجا بودگاهی توضیح می داد، اونقدرمسلط بودکه ناخوداگاه پرسیدم:–شماجنگ رفتید؟عمیق نگاهم کرد.–نه، سنم کم بودبرای رفتن.نگاهش راپدرانه برداشت کردم و قدوهیکلش روازنظرگذراندم وگفتم:–شک ندارم اگه شما میرفتیدجنگ هشت سال طول نمی کشید.خندیدوپرسید؟چطور؟ –خب اونقدرقوی هستید که همه رو درجا می کشتید.فقط خندید، بلندوطولانی. تو این مدت که خانه اش بودم ندیده بودم اینطور بخندد، چقدرخنده به صورتش می آمد. به خصوص باآن دندانهای سفیدویک دستش. حتماقبلا آدم شادی بوده ومن وسعیده بابلایی که سرخودش ودخترش آوردیم، شادی راازشان گرفتیم. ما باعث شدیم ریحانه یتیم بشود وحسرت محبت مادرش به دلش بماند.بااین فکرها غم صورتم راگرفت، آنقدرکه بغض کردم. آقای معصومی دوباره می خواست برایم از آزادی شهرخرمشهربگوید، ولی همین که بغضم رادیدپرسید:–اگه ناراحت میشیدبریم؟ ✍ . 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
࿐᪥✧🍃🌸🍃✧᪥࿐ *💶 با اینکه خیلی برای رفقایش خرج* می کرد و به بسیاری از افراد کمک مالی می کرد. 💞 اما وقتی دوستان متاهل را می دید که *زیاد انفاق می کنند به آنها گوشزد می کرد که* *شما حسابی خرج دارید پس به اندازه انفاق کنید* eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
•{✨}• ••{ }•• . . شهـید بـزرگ راه خـدا ...🍃 آرام بـگیـر ...💔 بـدان کـه جـوانـان ایـن مـرز و بـوم 🇮🇷 هـرگـز نخـواهنـد گـذاشت کـه خـونت پایـمال شـود .✌️👊 . . •{🕊}•رفتہ‌سردار نفس تازھ ڪند، برگردد👇🏻 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ سلام ‌بر تو‌ ای مولایی که در برابر کلام نافذت، همه دلیل ها رنگ می بازد؛ سلام بر تو و بر روزی که برهان های محکمت، جایی برای تردید باقی نخواهند گذاشت... #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے ✋ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سرم رابه علامت منفی تکان دادم وزل زدم به روبرویم، که یک تندیس، از شهیدی بود که پا نداشت، نمی دانم چرافکرکردم ماهم مثل عراقیها پای آقای معصومی راناقص کردیم. بعدنگاهی به پایش انداختم وتوی دلم خداروشکرکردم که دیگر می تواند راه برود وهمه چیز تمام شده است. بابای ریحانه باتعجب نگاهم کردوریحانه رااز بغلش پایین آوردو ودستش راگرفت وگفت: –ریحانه خانم دیگه بایدبریم پارک. ریحانه پای پدرش را بغل کردو چندبارکلمه ی بغل راتکرارکرد. همین که خم شدم از پدرش جدایش کنم وبغلش کنم، زودتراز من آقای معصومی به آغوش گرفتش. –شماخسته شدید، اجازه بدیدیه کم هم من بغلش کنم. بااخم ریزی که بین دوابرویش نشست نگاهم کردوگفت: –دیگه میریم، بقیه اش بمونه واسه وقتی که حالتون خوب شد. می خواستم مخالفت کنم وبگویم، ناراحتیم ازدست خودم است نه اینجا، ولی نگفتم و سربه زیردنبالش راه افتادم. باصدای اذان جلوی یک مسجدپارک کردو رفتیم نماز خواندیم وبعدش هم پارک، ریحانه کلی با پدرش بازی کرد. من هم روی نیمکت نگاهشان می کردم و به این فکر می کردم که چقدرخوشبخته کسی که همسر آقای معصومی بشود. زندگی را از تمام ابعادش نگاه می کند. صدای آقای معصومی من را از افکارم بیرون آورد. ــ بریم؟ سوالی نگاهش کردم و گفتم: – کجا؟ ــ بریم شام بخوریم. ــ نه دیگه زحمت نمیدم اگه منو برسونید ممنون میشم. ــ نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: –یعنی اینقدر عجله دارید از دست ما خلاص بشید؟ ــ نه اصلا.فقط نخواستم... حرفم را برید و گفت: –باشما بودن جزءبهترین ساعات زندگی ماست، بعد رویش را کرد طرف ریحانه و گفت: – مگه نه دخترم؟ از حرفش سرخ شدم وفقط لبخند زدم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍سوال: چرا امــام زمــان (؏) قائم آل محمد ناميده می‌شود؟ ✅پاسخ: ابوحمزه‌ثمالى مى‌گويد از حضرت امام محمــد باقــر (؏) پرسيدم: اى فــرزند رســول خدا! مگر شما ائمه، همه قــائم به حـق نيستيد؟ حضــرت فـــرمود: بلـی. عرض ڪردم: پس چرا فقط امام دوازهم، قائم ناميده شده است؟ حضرت فرمود: هنگـامى كه جدم حسين‌بن‌على(؏) به‌شهادت رسيد فرشتگان آسمان به درگاه خداوند متعال ناليدند و گريستند و عرض ڪردند: پروردگارا! آيا كسى را كه برگزيده‌ترين خلــق تو را به قتــل رسانده است به حـــال خـــود وا مى‌گذارى؟ خداوند متعال به آنها وحى فرستاد: آرام‌گيريد! به عزت و جلالــم سوگنــد! از آنها انتقــام خواهــد ڪشيــد، هر چنـد بعد از گذشت زمانى باشــد. آنگــاه پرده حجـــاب را ڪنار زده و فـرزندان حسين گ(؏) را كه وارثان امامت بودند، به آنها نشان داد. ملائكه از ديدن اين صحنه بسيــار مســرور شدند. يكى‌ازآنها در حال‌قيام‌نماز مى‌خواند. حــق تعــالــــے فرمود: "به وسيله اين قائم از آنها انتقام خواهم گرفت." 📚 علل الشرايع، باب۱۲۹، ح۱ 📖 بحار الانوار، ج۵۱، ص ۲۸ ➮ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
خدایا همین الان یهویی شکرت😍❤️
شهید ذوالفقار حسن شهید خانواده این شهید والامقام از دوستانش روایت کردند که وی در خواب دیده که سرش گوش تا گوش بریده می‌شود، با ترس از خواب بیدار شده و بار دیگر به خواب می‌رود. این‌بار حضرت امام حسین(ع) را در خواب دیده که به وی می‌فرماید: عزیز من! سر تو را خواهند برید همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت. اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را دربر خواهند گرفت. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فریاد منجی خواهی هزاران نفری در لس آنجلس و طلب ظهور مسیح علیه السلام متاسفانه از سر بی عرضگی مسئولین فرهنگی و سفرای کشور ، اوانجلیکال ها دارند مسیحیان منتظر ظهور عیسی علیه السلام را به این اعتقاد میرسونند که امام زمان و حضرت عیسی همان دجال کتاب مقدس و پیامبر دروغین کنار دجال هستند بر عکس چیزی که روشنفکران در جامعه ما می گویند دینداری در جهان نه تنها از بین نرفته بلکه شدت بیشتری پیدا کرده eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59