eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ چه دمی میشود آن دم که شود رؤیت تو که به پایان برسد ظلم شب غیبت تو ای خوش آن دم که رسد رایحه ناب وصال به مشامم برسد عطر خوش قامت تو #السلام‌علیڪ‌یابقیة‌الله‌فی‌ارضه✋ #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 دوسه روزی بود که کیارش به مسافرت رفته بود. آرش مدام اصرار می کرد که به خانه‌شان بروم و بمانم. ولی از یک طرف مامان راضی نبود از طرف دیگر سعیده امده بود خانمان و ماندگار شده بود ومی گفت: –حالا دو روزم به خاطر من نرو اونجا. بالاخره آرش به مادر زنگ زد و نمی دانم چه طور توانست راضی‌اش کند. آن روز دانشگاه نداشتیم. آرش گفت می‌آید دنبالم. و فردا از خانه خودشان به دانشگاه میرویم. از کمد اتاقم ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم را داخلش گذاشتم. همینطور جزوه‌ها و کتابهای دانشگاه را. سعیده که آماده میشد که برود، نگاهی به ساکم کردو گفت: –مگه داری میری مسافرت؟ ــ خب وسایل هام زیاده چیکار کنم. به شوخی به اسرا گفت: – فکر کنم این راحیل بیشتر از یکی دوشب می خواد بمونه ها، بیا ببین چه ساکی جمع کرده. خاله رو گذاشته سر کار. اسرا نیم نگاهی به من انداخت و از روی تخت بلند شد و شروع کرد به برس کشیدن موهایش کرد و گفت: –والا با این جاری که این داره، به نظرم تا بردار شوهرش بیاد بمونه اونجا بهتره... اخمی به اسرا کردم و کشیده گفتم: – اسرا... جلوی آینه ایستادم. موهایم را سعیده به صورت تیغ ماهی بافته بود را مرتب کردم. بابلیس را برداشتم و دو حلقه‌ی جلوی موهایم را که کمی کوتاهتر از پشت بود را فر کردم. سعیده نگاهی به فر موهایم انداخت و گفت: –راحیل از وقتی داستان پانته‌آ و کورش کبیرو خوندم. همش فکر می‌کنم حتما اونم مثل تو اینقدر قشنگ بوده. از حرفش پقی زدم زیره خنده و گفتم: –بس کن سعیده. اسرا نگاه عاقل اندر سفیهی به سعیده انداخت و گفت: –این که خواهر من تو زیبایی شبیه پانته آ هست که درست، ولی خدا نکنه عاقبتش مثل اون باشه. سعیده خندیدو گفت: عاقبتش رو نگفتم، زیباییش رو گفتم. البته اونم یه جورایی همه می‌خواستن از شوهرش دورش کنند که موفقم شدند. –ول کن سعیده، آخه این چه تشبیه کردنیه، آدم تنش میلرزه. اسرا گفت: –حالا چرا تنت میلرزه راحیل؟ –آخه آخرش خودکشی میکنه. اسرا هینی کشیدو گفت: –عه، اینو نمیدونستم. این همه خوشگلی رو کرد زیر خاک؟ من هیچ وقت اینایی که خودکشی می‌کنند رو نتونستم درک کنم. سعیده آهی کشیدوگفت: –دیگه بدبختا ببین به کجا میرسن. البته بعضیهاشونم مشکل دارنا، بعد انگشت سبابه‌اش رو برعکس عقربه‌های ساعت کنار گوشش چرخاند. اسرا موهایش را با کلیپس بالا بست و با خنده گفت: – البته خواهر خوشگل من عاقل‌تر از این حرف هاست. ــ عاقل بود...الان دیگه آرش خان نذاشته عقلی تو کله اش بمونه. با صدای زنگ آیفن حراسان به طرف در اتاق رفتم. سعیده خنده ایی کردورو به اسراگفت: –می بینی؟ این همون راحیله که قبلا اهمیتی نمی داد کی در زد، کی پشت درموند، کی امد، کی رفت... بی توجه به حرفش داخل سالن رفتم و دگمه ی آیفن را زدم و از همانجا با صدای بلند گفتم: –بچه‌ها آرش داره میاد بالا. سعیده گفت: –میاد بالا چیکار؟ برو دیگه. ــ کوفت، می خواد بیاد هم مامان رو ببینه هم وسایلم رو ببره، سنگینه. سعیده وارد سالن شد. همانطور که شالش را مرتب می کرد گفت: – چه دوماد چای شیرینی، الان داره خودش رو واسه مادر زنش لوس می کنه؟ مادر خندید و گفت: –قربون او زبون بامزت برم، خاله جان. سعیده خوشحال از حرف مادر، خودش را به او چسباند. صورتم را برای سعیده مچاله کردم و در را باز کردم.. با یک دسته گل مریم که با روبان پهن توری بلندقرمزرنگ بسته شده بودروبرو شدم. ذوق زده به گل ها نگاه می کردم که آرش سرش را از پشت گل ها بیرون آوردو پرسید: –نمی خوای بگیریش؟ گلها را گرفتم و باهمان هیجان گفتم: –وای آرش ممنون. چقدر قشنگن. بعد گلها را جلوی بینی‌ام گرفتم و ریه هایم را از بوی مست کننده‌شان پر کردم. وارد که شد یک جعبه شیرینی هم دستش بود. سوالی نگاهش کردم. –شیرینی خبری خوبیه که میخوام بهت بگم. –چی؟ –حالا بعدا. آرش بعد از احوالپرسی با مامان و دخترا رفت و روی مبل نشست. من به آشپزخانه رفتم تا گلدانی برای گلهاپیدا کنم. دختر ها با دیدن گلها در گوش همدیگر پچ پچ می کردند و لبخند ملیح می زدند. جعبه‌ی شیرینی را باز کردم و از همه پذیرایی کردم. کنار آرش نشستم و با اصرار دلیل خریدن شیرینی را پرسیدم. با خوشحالی نگاهم کردو گفت: –اگه بگم باورت نمیشه. –بگو دیگه، جون به لبم کردی. –کیارش موافقت کرد که مهمونی نگیره. گفت فقط به دوستهای خودم توی رستوران یه شام میدم. ذوق زده پرسیدم: – راست میگی آرش؟ آخه چطوری کوتا امد؟ آرش بادی به غبغبش انداخت و گفت: –این هنر منه دیگه. –ممنونم آرش، میدونم که خیلی خودت رو کوچیک کردی تا راضیش کنی. دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت. دخترها در اتاق بودند. مادر هم در آشپزخانه مشغول بود. فوری دستم را بوسید و گفت: –راحیل من هر کاری برای خوشحالی تو می‌کنم. دوباره از حرفهایش بال درآوردم، پرواز کردم و روی 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat
💢اشرار برای سر این پلیس جایزه گذاشتند 🔹توی پایگاه صدایش می‌زدند: «سر طلایی!»فهمیده بودیم در عملیاتی، یکی از مناطق مهم و سخت را پاکسازی کرده است. این لقب، پاداش کار فوق‌العاده‌ای بود که از هر کسی بر‌نمی‌آمد اما خسرو آن را در چند روز انجام داده بود. ما به برادرمان افتخار می‌کردیم. می‌دانستیم خدمت‌کردن برای مرزبانی تا چه اندازه مشکل است. همیشه نگران حالش بودیم. 🔹هر چندوقت‌یک‌بار از شماره جدیدی برایمان تماس می‌گرفت. می‌گفت به‌ خاطر حساسیت منطقه مجبورند مرتب پاسگاهشان را عوض کنند. هربار که خبر شهادت یکی از هم دوره‌ای‌هایش را می داد، نگرانی‌های ما و بی‌تابی‌ او چندین برابر می‌شد. می‌گفت: «اونا رفتن قسمتشون شد و من موندن!» ➥ @shohada_vamahdawiat
هیچ وقت دین خدا رو ،دستور خدا رو،وظایف شرعیتون روباهیچ چیزی معامله نکنید. شادی روح پاک همه شهدا <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
ــ حالا مى فهمم كه منظور آنها از آن دعا چه بود؟ ــ كدام دعا را مى گويى؟ ــ وقتى ما طواف مى كرديم، دعايى را كه مردم مى خواندند، مى شنيدم و نمى دانستم معناى آن چيست. در آن دعا نام "لات"، "عُزّى" و "مَنات" آمده بود. ــ حتماً تو اين دعا را شنيده اى: "واللاّتِ والعُزّى، وَمَناةِ الثّالِثَة الأُخرى، فَإِنَّهُنَّ الغَرانيقُ العُلى، وَإِنَّ شَفاعَتَهُنَّ لَتُرتَجى". ــ معناى اين دعا چيست؟ ــ قسم به "لات"، "عُزّى" و "مَنات" كه آنها سه دخترِ زيباى خدا هستند و ما به شفاعت آنها اميد داريم. حتماً دوست دارى كه از اين دخترانِ خدا برايت بيشتر بگويم. اين مردم در همه گرفتارى هاى خود آنها را صدا زده و از آنها كمك مى گيرند. نگاه كن! جهالت و نادانى با اين مردم چه كرده است كه در مقابل سنگ هايى كه خود تراشيده اند، سجده مى كنند و از آنها حاجت مى خواهند! عُزّى، عزيزترين بت اين سرزمين است! او الهه آفرينش است و همه هستى به دست او خلق شده است. اين مردم به داشتن عُزّى، افتخار مى كنند، زيرا او در سرزمين آنها منزل كرده است و چه چيزى از اين بهتر! همه زمين و آسمان را كه مى بينى به دست اين بت خلق شده است. آيا مى دانى كه خانه عُزّى كجاست؟ بين راه مكّه و عراق معبدى بزرگ براى اين بت ساخته اند. در آنجا قربانگاه بزرگى وجود دارد كه شتران زيادى در آن قربانى مى شوند. اگر يك روز به معبد عُزّى بروى مى بينى كه عدّه زيادى دور يك سنگ صاف و سياه طواف مى كنند. اين سنگ، همان عُزّى است. نام بت ديگر "لات" است كه در شهر طائف قرار دارد. او الهه آفتاب است. سنگى چهارگوش و بزرگ كه مردم برايش قربانى مى كنند و به او تقرّب مى جويند. اين دختر خدا بازارش خيلى داغ است و عدّه زيادى با لباس احرام به زيارتش مى روند، هيچ كس نمى تواند با لباس معمولى به زيارت او برود. و امّا دختر سوّم خدا، نامش "مَنات" است و معبد او در كنار درياى سرخ بين مكّه و يثرب واقع شده است. "مَنات"، بزرگترين دختر خداست و براى همين مردم براى زيارت او گروه گروه مى روند و براى او قربانى زيادى مى كنند. 🔶🔶🔶🔶🔺🔶🔶🔶🔶 @shohada_vamahdawiat @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️این روزها در نبود شما حاجی جان صدایتان هم آرامش بخش ماست.... +شما زیارت عاشورا بخوانید، گریه‌اش با ما <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
در به در دنبال آب مى گشتيم جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم تشنگى فشار آورده بود «بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟» يك تانكر بود هجوم برديم طرفش اما معلوم نبود چى توشه روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين» با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود به روى خودم نياوردم ، یه دلِ سير آب خوردم بعد دستم رو گذاشتم روى دلم نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن پرسيدند «چى شد؟...» هيچى نگفتم دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...» يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار پوتين بود...😂😂😂😂 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
ما بچہ هاے مـادر پهــلوشڪستہ ایم💔🖇 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🔆حیف نیست این زبانی که می تواند شهادت بدهد که این ها ده شب فاطمیه نشستند و گفتند: یازهرا (س)، یاحسین (ع) ... آن وقت گواهی بدهد که مثلا ما شنیدیم فلان جا لهو و لعب گفته، بیهوده گفته...!! احتیاط ڪن! 🌷 📚برگرفته از کتاب علمدار <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
meysammotiee-@yaa_hossein.mp3
6.03M
🎵جهاد تو بود، این خونه داری 🎤میثم <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلها رو به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم، آرش نیم نگاهی به من انداخت وگفت: – چرا با خودت آوردیشون؟ دوباره بو کشیدم و گفتم: – چون قشنگن، چون تو برام خریدی...می ترسم تا برگردم عمرشون تموم شده باشه و نتونم سیر نگاهشون کنم. می خوام جلوی چشمم باشن. میزارم تو اتاقت. لبخندی زدو گفت: – اتاقم که فعلا اشغاله. اخمی کردم و گفتم: – پس ما کجا میریم؟ ــ اتاق مامان. می دونستم که مژگان اتاق آرش رو اشغال کرده ودلم نمی خواست به اتاق مادر آرش بروم. پرسیدم: –پس این چند شب کجا خوابیدی؟ ــ توی سالن. اصلا دلم نمی خواست مژگان در اتاق آرش بماند. باید کاری می کردم..."باید فکر کرد" چند دقیقه به سکوت گذشت و من در افکار خودم غرق بودم. در ذهنم چند راه را حلاجی می کردم تا ببینم کدام بهتر به نتیجه می رسد. آرش سکوت را شکست و گفت: –ناراحت شدی؟ بالاخره یکی از راهها را انتخاب کردم و گفتم: –آرش. ــ جانم. ــ میشه یه خواهشی ازت کنم؟ ــ تو جون بخواه، قربونت برم. ــ من رو برگردون خونمون. ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت. ماشین ها با صدای ممتد وگوش خراش بو قهایشان از کنارمان گذشتند. با ترس به آرش نگاه کردم. ماشین را کنار زدوبا چشم های گرد شده و دهان باز گفت: –چرا؟ ــ من نمی تونم توی اتاق مامانت باشم، سختمه، اصلا راحت نیستم. با تعجب گفت: –چرا؟ اونجا هم قشنگ تره هم بزرگتره. ــ می دونم. موشکافانه نگاهم کردو گفت: –پس موضوع چیه؟ دوباره سکوت کردم. باید حرفی می زدم که نه سیخ بسوزد، نه کباب...بنابراین گفتم: – معذبم، بعدشم دلم میخواد توی اتاق همسرم بخوابم. روی تختش، روی بالشتش، برای مژگان چه فرقی می کنه، خب بره اون یکی اتاق، ولی برای من خیلی فرق میکنه. سرش را به صندلی ماشین تکیه دادو گفت: –پس باید خودت بهش بگی...یه جوری بگو ناراحت نشه. با عصبانیت گفتم: – فکر نمی کنی زیادی داری ملاحظه اش رو می کنی؟ ــ آخه اون حاملس، خونه ی ما مهمونه، کیارش اونو به من... حرفش رو بریدم و گفتم: – من رو ببر خونمون... به رو به رو چشم دوخت و گفت: –باشه خودم بهش می گم. ماشین رو روشن کردو گفت: –فکر می کردم بیشتر از این ها گذشت داشته باشی... حرفش عصبیم کردو گفتم: –موضوع گذشت نیست، موضوع اینه که کار اشتباه، اشتباهه... بعد از چند لحظه سکوت آرام گفت: –راحیل جان، من می دونم اون کارهاش، رفتاهاش اصلا درست نیست. اون خودشم می دونه...ولی الان وقتش نیست که بهش بگم... بعد آب دهانش را قورت داد. –یه چیزی بهت بگم، بین خودمون میمونه؟ با سر تایید کردم. ــ اون الان منتظره من یا تو حرفی بهش بزنیم قهر کنه بره، بعد به کیارش بگه دیدی داداشت از وقتی زن گرفته چقدر عوض شده، صدتا هم بزاره روش تحویل کیارش بده وتو رو مقصر رفتارهای من جلوه بده. کیارشم بیاد بگه نتونستی یه هفته دندون رو جیگر بزاری و مواظب زن و بچه ی من باشی و اونوقت با تو هم دشمن تر بشه. اینجوری من خیلی شرمنده داداشم میشم، کیارش برام خیلی مهمه، وقتی ازم چیزی می خواد هر طور شده باید انجامش بدم. بعد از فوت بابا، کیارش خیلی کمکم کردو پشتم بود، تنها جایی که مخالفت کردازدواجم بود، که اونم کوتاه امد که این برام خیلی ارزش داره. ما خانواده کوچیکی هستیم، به جز کیارش که پشتیبانمه کسی رو ندارم. نزار بینمون شکرآب بشه. نمی خوام بهانه دستشون بدم تا عروسی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون، اونوقت دیگه خیالم راحت میشه... ببین حتی اون مهمونی که براش مهم بود رو به خاطر من کنسل کرد. اولش از حرف هایش ناراحت شدم. یعنی برادرش از من هم برایش مهم تراست...ولی وقتی حرف هایش را سبک سنگین کردم و خوب بهشان فکر کردم، دیدم اگر حسادت و احساساتم را کنار بگذارم و منطقی فکر کنم، آرش درست می‌گوید. بخصوص که خودش هم کارهای مژگان را تایید نمی‌کرد.درسته که من نامزدش هستم، ولی خانواده هم خیلی مهم هستند، وآرش می‌خواهد با سیاست خودش بین این دوتا را مدیریت کند و مثل آدم های ناپخته عشقش را نمی‌گیرد بقیه را رها کند...او هنوز هم می ترسد که اتفاقی بیفتد و ما نتوانیم با هم عقد کنیم. –پیاده شو. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم رسیدیم. یعنی اینقدر غرق فکر بودم متوجه نشدم؟ پیاده شدم، آرش از صندلی عقب ساکم رو برداشت و دستم رو گرفت. –با همه ی حرفهایی که زدم، اگر تو بخوای حاضرم برم با مژگان حرف بزنم، با این که می دونم عواقب خوبی نخواهد داشت. سرم پایین بود. وارد آسانسور شدیم، با انگشت سبابه ی خم شده اش چانه ام را بالا داد. –نگام کن...عاشق این تکه کلامش بودم. نگاهش کردم و آرامش و محبتی که در چشم هایش بود باعث شد تمام ناراحتی‌هایم فراموش شود. لبخندی زدم و گفتم: –میریم اتاق مامانت... چشم هایش خندیدند. سرش را به طرفم خم کردولبهاش را نزدیک صورتم آورد، همان لحظه در آسانسور باز شد. 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat
🌹 ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃 امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀 ❤️شهیدحسن موسی خانی❤️ نام : حسن💞✨ نام خانوادگی : 💞 موسی خانی نام پدر : عزیزالله💗 تاریخ تولد :1337/10/6💐😍 محل تولد:روستای اقاباباازتوابع قزوین🌷 تاریخ شهادت:1361/4/24🍃🍃 محل شهادت:شلمچه🌱 مزار:گلزارشهدای قزوین🌹 💞💞ان شاءالله شهیدموسی خانی عزیز دعاگویی تک تک ما❤️ اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهے در سڪوت شب ذهنم را آرام ڪن و مرا در پناـہ خودت بـہ دور از هیاهوے این جهان بدار… بیقرار بودم و تو قرارم دادے الهے شبم را با یادت بخیر ڪن… شبتون آرام 🌙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ ماییم و دلی زعشق رویت سرشار ای مرد خدا! سوار آیینه تبار هر فاصله ترجمان دلتنگی ماست بازآ و همه فاصله ها را بردار ... #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 مادرش در را برایمان باز کرد. سلام کردیم. آرش دست مادرش را بوسید و به شوخی گفت: –مامان جان برای چند روز از اتاقت خداحافظی کن، اشغال گرها امدند. مادرش بی توجه به حرف آرش گفت: –چقدر دیر امدی، یه کم خرید دارم زودتر برو انجامشون بده. آرش دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: –رو چششمم ننه... مادرش چهره اش را مشمئز کردو گفت: –ننه خودتی... آرش همانجور که می‌خندید و ساکم را به طرف اتاق مادرش می‌برد گفت: – الان میرم هر چی خواستی می گیرم. بعد با سر به من اشاره کرد که دنبالش بروم. مژگان از اتاق آرش بیرون امد و بادیدن آرش لبخندی بر لبش نشست و گفت: –چطوری آرش؟ من با دیدن لباسی که پوشیده بود یکه خوردم، یک تاپ و شلوار، تنش بود. آرش آرام جواب سلامش را داد و داخل اتاق شد. سعی کردم لبخند بزنم و به روی خودم نیاورم. وارد اتاق شدم و به آرش گفتم: –می خواهی بری خرید منم باهات میام. همانجور که مات زده گوشی‌اش را نگاه می‌کرد گفت: ــ میشه تنها برم؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ــ چرا؟ ــ آخه یه کاری دارم باید انجامش بدم، نمیشه توام بیای... با این که حرفهایش برایم گنگ بود ولی چیزی نگفتم. بعد از این که آرش از اتاق بیرون رفت، صدای ذوق و شوق مژگان می‌آمد که به آرش می گفت: ــ یه کم از این کارها به برادرتم یاد بده، خدا شانس بده این همه گل...حالا چرا پرتش کرده اینجا؟ سکوت شد و چند لحظه بعد صدای در ورودی امد، فهمیدم که آرش رفت. یادم افتاد که گلها را داخل گلدان نگذاشته‌ام. تا خواستم از اتاق بیرون بروم صدای پیامک گوشی‌‌ام بلند شد. برگشتم. پیام را باز کردم یک فرد ناشناس عکسی برایم فرستاده بود. خواستم حذفش کنم که دیدم پی‌ام داد. ــ عکس رو باز کن تا نامزدت رو بهتر بشناسی. با خواندن پیام انگار استرس را در تمام وجودم تزریق کردند. با دست های لرزان عکس را دانلود کردم. خدای من باورم نمیشد، آرش بود، کنار یک دختر... انگار در یک رستوران بودند. آرش روی صندلی دست به سینه نشسته بود. آن دختر هم پشت صندلی ایستاده بود و سرش را کمی خم کرده بود و کنار سر آرش نگه داشته بود. آرش لبخند کم جانی بر لب داشت، ولی دخترک می خندید. موهای های لایت و آرایشی که کرده بود باعث شده بودخنده اش هم خاص باشد. پروفایلش را چک کردم همین دختر داخل عکس بود. عکسش با یک تاپ و آرایش غلیظ روی پروفایلش بود. با دست های لرزانم صفحه ی گوشی‌ام را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. فکر های جور واجور با بی رحمی تمام به ذهنم هجوم آورده بودند. ولی باید آنها مبارزه می کردم. چشم هایم را بستم و شروع کردم به نفسهای آرام و عمیق کشیدن. بارها و بارها این کار را تکرار کردم تا این که آرام شدم. دیگر دستهایم نمی لرزید. با صدای در، چشم هایم را باز کردم. مژگان بود، با لبخند پهنی گفت: ــ اجازه هست من چندتا از این گلهارو بزارم توی اتاقم؟ من عاشق گل مریمم. نمی دانم در صورتم چه دید که جلو آمد و دستم را گرفت و گفت: ــ حالت خوبه؟ بلند شدم نشستم و گفتم: ــ خوبم، ممنون. ــ دستهات چرا اینقدر سرده؟ نکنه فشارت افتاده؟ بدون این که منتظر جواب من باشد، ادامه داد: ــ از بس که هیچی نمی خوری که هیکلت خراب نشه، حالا که دیگه خرت از پل گذشته، بخور دیگه. فقط سردنگاهش کردم. واقعا نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. اصلا حوصله ی حرف زدن نداشتم. بلند شدو گفت: ــ می خواهی چیزی برات بیارم؟ ــ نه کمی بخوابم خوب میشم. او رفت و من دوباره دراز کشیدم و باز فکرهای مزاحم. چرا آرش نخواست همراهش بروم؟ چه کار داشت که گفت باید تنها باشم؟ "باید فکر کنم" کسی که این عکس را فرستاده حتما خواسته به آرش ضربه بزند یا بین ما اختلاف بیندازد. وگرنه دلش که برای من نسوخته. پس بهترین کار این است که فعلا به روی آرش نیاورم. گوشی را برداشتم و فرد ناشناس را مسدودش کردم. اصلا از کجا معلوم این عکس مال الانه؟ باید خودم را مشغول کنم. به آشپز خانه رفتم تا به مادرشوهرم کمک کنم. گلها درون گلدان روی کانتر بودند. با دیدنشان یاد آن عکس افتادم. یعنی برای او هم گل می خرید؟ ولی زود فکرم را پس زدم ورو به مادر شوهرم گفتم: ــ دستتون درد نکنه، گلها رو گذاشتید توی گلدون. همانجور که برنج پاک می کرد گفت: –من نذاشتم، مژگان گذاشته. مژگان روی کاناپه نشسته بودو در حال میوه خوردن بود. ــ دیدم تو اونقدر بی ذوقی انداختیشون اینجا، گفتم حیفه خراب میشن. چند تا شونم بردم تو اتاقم. به گفتن یک ممنون بی حال اکتفا کردم. چاقویی برداشتم و شروع به سالاد درست کردن کردم. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
6⃣ با انصاف باش؛ سخته ولی تو میتونی! امام علی علیه السلام میفرمایند: «تاج انسان عفت و پاکدامنی او، و زینتش انصاف اوست.» (١) با انصاف بودن، کار بسیار سخت و دشواری است. پیامبر اکرم (ص)فرمودند: «سه مسئله مهم است که این امت طاقت آن را ندارند، که یکی از آنها داشتن است.» (٢) 📌منتظری که انصاف برایش اهمیت ندارد، در واقع معنای را درست درک نکرده است؛ زیرا یکی از دلایل اهمیت انتظار، امید برپا شدن دولت جهانی امام زمان و برقراری عدل و انصاف است. 📚١. غرر الحکم ٢. آیت الله مکارم شیرازی؛ انوار هدایت، مجموعه مباحث اخلاقی، ص ٢۶٢ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
شهداءومهدویت
🖌عنایت‌شهیدبه‌دختر درپارتی‌شبانه😳 این‌لبخندشهیدازاون😊 ‌لبخندای‌خاصه...😍 وخیلیارو‌عوض‌کرده...🌹 خودم
سلام خدمت اعضا محترم کانال چندی پیش ادمین کانال این تصویر زیبا از اینجا فرستادن که برای من هم جالب بود به همین دلیل این تصویر زیبا رو به یک سازنده تم دادم و تم این تصویر زیبا ساخته شد برای استفاده شما اعضای محترم کانال و در پست بعدی براتون ارسالش میکنم تشکر ویژه از ادمین کانالمون و کانال سازنده تم منتظر نظرات شما در مورد کانال هستیم😊
@shahed_sticker۱۳۱۲.attheme
104.3K
۴ • 📲 • 📌سفارشی 🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇 ایتایی متفاوت رو تجربه کن👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1214906384Cdb15194a25
💢پلیسی که در درگیری با داعش به شهادت رسید 🔹شهید عزیزالله بهمنی بیست و پنجم اردیبهشت 96 در درگیری با گروهکی وابسته به گروهک تروریستی داعش در کلانتری 22 مجاهد اهواز به همراه یکی از همرزمانش علی بخش حسنوند به درجه رفیع شهادت نائل آمد . 🔹همسر شهید می گویدشاید شوخی های شهادت گونه در صحبت هایش او را تا معراج بالا برد، او ادامه می دهد:در جمعی بودیم که همسرم به شوخی گفت: “اگر من شهید شوم ، اولین شهید شهرمان هستم” ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اين حكايت سه دختر خدا بود. در اين سرزمين، بت هاى زياد ديگرى نيز وجود دارند. هر كس در خانه خود، بت كوچكى دارد. در اين روزگار هيچ خانه اى پيدا نمى شود كه در آن بت نباشد! هر روز صبح زود وقتى مردم از خواب بيدار مى شوند كنار بت خود مى روند و در مقابلش تعظيم مى كنند. هر كس كه قصد دارد به جايى سفر كند، بعد از آن كه با زن و بچّه خود خداحافظى كرد به سراغ بت خود مى رود و دستى بر آن بت مى كشد و خود را با آن متبرّك مى كند. او فكر مى كند كه با اين كار، بلاها از او دور مى شود. امروز بت پرستى دين و آيين اين مردم است. آنها بت ها را شريك خدا مى دانند. آنها دين خود را از پدران و مادران خود فرا گرفته اند و هرگز در آن شك نمى كنند. آنها به شدّت از اعتقادات خود دفاع مى كنند و اجازه نمى دهند كسى به دختران خدا جسارت كند. امروز اين بت ها قداست زيادى دارند. هر كس كه به آنها بى احترامى كند و آنها را قبول نداشته باشد شكنجه سختى مى شود. در اين ميان، عدّه اى هستند كه به بت ها هيچ اعتقادى ندارند، آنها از نسل ابراهيم(ع) هستند و به دين او باقى مانده اند. افسوس كه تعداد آنها بسيار كم است و نمى توانند در مقابل بت پرستان كارى بكنند. آرى، پايان شب سيه، سپيد است. خداوند به زودى آخرين پيامبر خود را خواهد فرستاد تا همه بت ها را نابود كند و مردم را به سوى يكتاپرستى دعوت كند. به زودى نداى 🦋🦋🦋🦋🌺🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat @hedye110
استوری‌ساخت‌ادمین‌کانال... <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 🌹🕊🍃 🍃 ✨مهم‌ترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد و به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن و یا یک‌بار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم. 👌تمام دغدغه‌اش پایگاه بسیج محله بود و می‌گفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی آنجا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمع‌کردن بچه‌ها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و می‌گفت این حضور باعث دلگرمی بچه‌ها می‌شود. 🔻قسمت پنجم🔺 🍃 🌹🕊🍃 🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
‌‌🌷مهدی شناسی ۱۶۲🌷 🔹زیارت آل یاسین🔹 🌹السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکَّده🌹 ◀️قسمت دوم 💠میثاق در قرآن💠 🍃حتماً مي‌دانيد خداوند با جان همه انسان‌ها ميثاقي بسته است كه او را پرستش كنند و از شيطان دوري نمايند. 🍃خطاب به انسان‌ها مي‌فرمايد:«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ، وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ» يعني؛ اي فرزند آدم مگر عهد نكردي شيطان را عبادت نكني و مرا عبادت كني چرا كه عبادت من راه مستقيم است؟ 🍃حالا در اين فراز مي‌گويي: سلام بر تو اي امام زماني كه تعيُّن عهد بندگيِ صِرفِ انسان‌ها با خدا هستي. 🍃وجود منوّر حضرت،يادآور عهد هر انساني است با خدا، و لذا امام زمان علیه السلام هرگز كسي را به خودش دعوت نمي‌كند، چون خودي ندارد. خودِ او، خودِ واقعي ما است، و خودِ واقعي ما، عهد بندگي است با خدا، همان خودي كه ربوبيت حق را با جان خود ديده و تصديق نموده است. 🍃حال وقتي انسان متوجه ربوبيت حق شود، متوجه عبوديت خود نيز شده است. چون ربّ؛ عبد مي‌طلبد، و او به واقع ربّ است، پس ما هم به واقع عبديم و ديگر هيچ، و وجود منوّر امام زمان علیه السلام متذكر حفظ اين معادله است كه در افق جان ما عبوديت ما و ربوبيت حق فراموش نشود.همچنان‌ خداوند مي‌فرمايد: «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَي أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَي شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ»يعني؛ به ياد آر آن هنگامي كه پروردگار تو از فرزندان آدم ميثاق گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم، گفتند: آري! مي‌بينيم كه پروردگار مايي، تا روز قيامت نگويند ما از اين مسئله غافل بوديم. 🍃حال در سلام خود به امام زمان اظهار مي‌داريم كه تو همان پيماني هستي كه اقرار به ربوبيت خدا است و در واقع وجود مقدس تو، تذكر همان پيمان و يادآوري آن است، تا خلق راه خود را گُم نكند. 🍃برای همين است كه گفته مي‌شود امام را هر جاني مي‌شناسد، چون آن حضرت در واقع حضورِ بالفعلِ فطرتِ هر انسان است و هركس به اندازه‌اي كه بتواند به امام زمانش نزديك شود، به خود راستين خود نزديك شده است. 🔹🔹🔹🔹🔶🔹🔹🔹🔹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌹 وقتـے بابام... دربـاره مہریـہ ازم پرسید... گفـتـم کـہ میخوام سنت شکنـے کنم...😐 مهریـہ ا‌م کلـت کمرے آقامهدی و یه جلد قرآن کریم بود...!😍 از فرداے اون روز سادگـے زندگـے بدوݧ تشریفات... مهریہ،جشـن عقد 💐و عروسیموݧ...💕 شده بود زبونزد همہ مردم و منبر علماے شهر....☺️ چند ماه بعد ازدواجموݧ... بہم گفت: "میخـوام برم جنـوب... تو هم باهام میاے..؟" منـم واسہ اینکه نزدیکش باشم...😊 قبـول کـردم و باهـاش رفتم... تنها چیزے کہ تو ایݧ چند سال زندگـے مشترک آزارم میداد...😣 دلتنگـے‌ بود...❤️ 🌺 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
AUD-20201215-WA0022.mp3
4.58M
🌠☫﷽☫🌠 🎼 دلتنگ تو ام ... <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>