🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت158
من هم نشستم وگفتم:
–تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار.
کلافه گفت:
–اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه.
–بهترین راه شناخت آدمها وقتیه که عصبانی هستند.
آهی کشیدو گفت:
–دعا کن یه معجزهایی بشه سودابه نره خونتون.
بعد کلافه بلند شدو به طرف در رفت.
–کجا؟
–میرم بیرون یه قدمی بزنم.
میدانستم تنها کسی که الان میتواند آرامش کند من هستم.
–منم میام.
–نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟
–پس تو هم نرو.
دستش از روی دستگیرهی در سُر خورد.
–باشه.
بالشتش را برداشتم و روی تخت گذاشتم.
–بیا رو تخت بخواب، شاید با هم حرف بزنیم آروم شی.
باتعجب کنارم دراز کشید. دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت:
–همین که کنارتم آرومم. دوباره تپش قلب گرفتم. دستش را زیر سرم گذاشت و گفت:
–با آرامش بخواب عزیزم. همین یک جمله کافی بود تا آشوب درونم فروکش کند. چشم هایم را بستم و بوی تنش را تنفس کردم.
با پشت انگشت سبابه اش آنقدر گونهام را نوازش کرد که چشم هایم گرم شدو خوابم گرفت. نمی دانم چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که بیدار شدم. احساس کردم نزدیکه اذان صبح است.
نیم خیز شدم، تا موبایلم را از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش را نگاه کنم. مجبور شدم کمی به روی آرش خم شوم. غرق خواب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. گوشی را سر جایش گذاشتم. به صورتش زل زدم. باورم نمیشد این همان پسر مغرور و متکبر کلاس باشد.
سرم را روی بالشت گذاشتم.
–چرا بیداری؟ زخم صدایش توی گوشم پیچید.
با تعجب گفتم:
–خواب بودی که...
ــ بوی عطرت خواب مگه واسه آدم میزاره.
خجالت زده گفتم:
ــ نزدیک اذانه. بیدار شدم.
با لحن خیلی مهربان و با همان صدایی که دلم برایش ضعف می رفت گفت:
ــ مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟
ــ به مرورآدم میشه دیگه.
ــ راحیل بهت حسودیم میشه.
–چرا؟
–اصلا به خدا حسودیم میشه.
نگاهش کردم. چشمهایش شفاف شده بودند.
با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری.
بغضش باعث ناراحتیام شد.
–اینجوری نگو آرش. خدا قهرش میگیره.
لبخند زورکی زد و گفت:
–ببین در همه حال نگران خدایی.
خندیدم و گفتم:
–چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده.
هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشیام بلند شد.
بوسه ایی روی موهایم نشاند وگفت:
–بوی بهشت میدی.
وضو گرفتم و نمازم را خواندم. دوباره خیره به آرش شدم. انگار خواب بود.
ــ چرا نشستی زل زدی به من؟
خندیدم و رفتم لبه ی تخت نشستم و گفتم:
– تو اصلا امشب خوابیدی؟
ــ اهوم، فقط مدل شتر مرغی...
ــ اون دیگه چطوریه؟
خنده ی خماری کرد.
ــ با چشم باز... ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغ ها سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بی خوابی؟
ــ آرش.
ــ عمر آرش.
ــ امروزدانشگاه تعطیله.
ــ چرا؟
ــ موافقی یه امروز روغیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام می تونی بیشتر بخوابی.
ــ چراغ خواب را روشن کردو لبخندزد.
– چه فکر خوبی. من که برمم هیچی از کلاس نمی فهمم. امشب درست نخوابیدم.
این بار من گفتم:
–می خواهی من برم توی سالن، تو راحت بتونی بخوابی؟
اخم کرد.
– اونجوری که اون خواب خرگوشیم هم از سرم می پره.
چراغ خواب را خاموش کردم و گفتم:
ــ پس بخواب دیگه.
دستش را دراز کرد روی تخت و گفت:
–بیا مرفین رو بزن که بیهوش بشم.
گنگ گفتم:
ــ مرفین؟
– سرش را به علامت تایید تکان داد. سرت رو بزاری روی دستم تمومه.
آرام کنارش دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. چشم هایش را بست و دیگر حرفی نزد ولی معلوم بود بیدار است. تکانی خورد و با دستش شروع به نوازش کردن موهایم کرد و به چشم هایم چشم دوخت. نمی خواستم از نگاهم فوران احساساتم رو ببیند. سرم را در سینه اش پنهان کردم. احساس کردم کمکم آرامش در وجودم تزریق شدو خواب چشم هایم را به تاراج برد.
وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن شده بود. نگاهی به ساعت انداختم. هشت را نشان می داد. ترسیدم تکان بخورم، آرش دوباره بیدار شود.
تمام سعیام را کردم حداقل نیم ساعت دیگر، بی حرکت بمانم تا کمی بیشتر بخوابد.
چشم هایم را بستم و غرق فکر شدم. یک ربعی گذشت که تکان خورد. می خواست آن دستش که زیر سرم بود را تکان بدهد اما نتونست. انگار دردش گرفت و یک آخ آرامی گفت.
زود سرم را بلند کردم و دستش را کنار بدنش کشیدم.
چشم هایش را باز کرد.
اشاره ایی به دستش کردم و گفتم:
ــ ببخشید، اذیت شدی.
ــ با آن صدای خط و خشیاش که دلم را زیررو می کرد گفت:
–مگه آدم تو بهترین شب زندگیش اذیت میشه؟ باور کن راحیل اصلا دلم نمی خواست روز بشه.
حرف دل من را می زد. امشب، من هم معنی خواب شیرین را فهمیده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
10.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 نگین سلیمانی
📿واکنش مردم به انگشتر سردار سلیمانی...
پ.ن: فقط با نابودی همه جهان کفر و ظهور آقا صاحب الزمان، قلبمان آروم خواهد گرفت.
@shohada_vamahdawiat
@Aksneveshteheitaa
Mahmood karimi{webahang.ir}دامن کشان رفتی .mp3
زمان:
حجم:
15.38M
خدا حافظ ای علمدار
امید انبیاو اولیا و شهدا
خداحافظ ای علمدار دفاع از ولایت فقیه
خدا حافظ ای آبرومند محضر فاطمه زهرا (س
خدا حافظ ای عمار قدرتمند ولایت فقیه ..
علامه مصباح یزدی (ره)
در شب شهادت #مالک_اشتر سید علی
و عروج روح #عمار_انقلاب 😭😭
پرچمت زمین نمی ماند ..
<======💚🌹💚======>
@shohada_vamahdawiat
<======💚🌹💚======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوی_چشمه
#برگنهم
من تو را به چه شهرى آورده ام! مى خواستم شهر خدا را نشانت بدهم; امّا همه سياهى ها را نشانت دادم.
چيزهاى ديگرى هم هست كه خجالت مى كشم بگويم. آرى، ما به عصر جاهليّت آمده ايم. فساد همه جا را فرا گرفته است. بسيارى از زنان و مردان گرفتار شهوت رانى شده اند.
همه پليدى ها و سياهى را مى توان در اينجا ديد.
آن خانه را ببين كه در بالاى آن، خيمه اى آبى رنگ نصب شده است. عدّه اى در زير آن خيمه نشسته اند. به راستى آنجا چه خبر است؟ از چند نفر سؤال مى كنم، آنها به ما مى گويند: آنجا خانه "طاهره" است.
آيا مى دانى "طاهره" به چه معنا است؟
در زبان عربى به زنى كه پاكدامن باشد، طاهره مى گويند. آنجا خانه كسى است كه در دلِ سياهى ها، همچون ستاره اى مى درخشد. آرى، آنجا خانه بانوى پاكدامن اين شهر است.
نامش "خديجه" است و خدا به او ثروت زيادى داده است. او بسيار سخاوتمند و مهمان نواز است.
ما به سوى خانه خديجه حركت مى كنيم.
💖💖💖💖🦋💖💖💖💖
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110