eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
.از ویژگی های ابراهیم این بود که معمولاً کسی از کارهایش مطلع نمی شد .بجزکســانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده می کردند اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی زد. همیشه هم این نکته را اشــاره می کرد که: کاری که برای رضای خداســت، گفتن ندارد. یا .مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار می کنیم، به جز خدا حضــرت علی علیه‌السلام نیز می فرماید: »هر کس قلبــش را و اعمالش را از غیر .خدا پاک ساخت مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت عرفای بزرگ نیز در سرتاسر جملاتشان به این نکته اشاره می کنند که: »اگر کاری برای خدا بود ارزشمند می شود. یا اینکه هر نَفَسی که انسان در دنیا برای ».غیر خدا کشیده باشد در آخرت به ضررش تمام می شود در دوران مجروحیــت ابراهیم به یکــی از زورخانه های تهران رفتیم. ما در گوشه ای نشستیم. با وارد شدن هر پیشکسوت صدای زنگ مرشد به صدا در می آمد و کار ورزش چند لحظه ای قطع می شــد. تازه وارد هم دستی از دور .برای ورزشکاران نشان می داد و با لبخندی بر لب، درگوشه ای می نشست ابراهیم با دقت به حرکات مردم نگاه می کرد، بعد هم برگشت و آرام به من .گفت: این ها را ببین که چطور از صدای زنگ خوشحال می شوند بعد ادامه داد: بعضی از آدم ها عاشق زنگ زورخانه اند. این ها اگر اینقدر که عاشق این زنگ بودند عاشق خدا می شدند، دیگر روی زمین نبودند. بلکه در آسمان ها راه می رفتند! بعد گفت: دنیا همین است، تا آدم عاشق دنیاست و به .این دنیا چسبیده، حال و روزش همین است اما اگر انســان سرش را به ســمت آســمان بالا بیاورد و کارهایش را برای رضای خــدا انجام دهد، مطمئن باش زندگیش عوض می شــود و تازه معنی زندگی کردن را می فهمد. بعد ادامــه داد: توی زورخانه خیلی ها می خواهند .ببینند چه کسی از بقیه زورش بیشتر است و چه کسی هم زودتر خسته می شود اگر روزی میاندار ورزش شدی تا دیدی کسی خسته شده، برای رضای خدا ،سریع ورزش را عوض کن. من زمانی میاندار ورزش بودم و این کار را نکردم !البته منظوری نداشتم اما بی دلیل بین بچه ها مطرح شدم ولی تو این کار را نکن ابراهیم می گفت: انسان باید هر کاری حتی مسائل شخصی خودش را برای .رضای خدا انجام دهد آگاه باش عالم هستی ز بهر توست غیراز خدا هرآنچه بخواهی شکست توست ٭٭٭ !نزدیک صبح جمعه بود. ابراهیم با لباس های خون آلود به خانه آمد :خیلی آهســته لباس هایش را عوض کرد. بعد از خواندن نماز، به من گفت .عباس، من می رم طبقه بالا بخوابم !نزدیک ظهر بود که صدای درب خانه آمد. کسی بدون وقفه به در می کوبید :مادر ما رفت و در را باز کرد. زن همسایه بود. بعد از سلام با عصبانیت گفت ،این ابراهیم شما مگه همسن پســر منه!؟ دیشب پسرم رو با موتور برده بیرون !بعد هم تصادف کردند و پاش رو شکسته بعد ادامه داد: ببین خانم، من پســرم رو بردم بهترین دبیرســتان. نمی خوام با !آدم هائی مثل پسر شما رفت و آمد کنه مادر ما از همه جا بی خبر بود. خیلی ناراحت شد. معذرت خواهی کرد و باتعجب …گفت: من نمی دانم شما چی می گی! ولی چشم، به ابراهیم می گم، شما ببخشید و !من داشتم حرف های او را گوش می کردم. دویدم طبقه بالا !ابراهیم را از خواب بیدار کردم و گفتم: داداش چیکارکردی؟ ابراهیم پرسید: چطور مگه، چی شده!؟ پرسیدم: تصادف کردید؟ یکدفعه بلند شد و با تعجب پرسید: تصادف!؟ چی …می گی؟ گفتم: مگه نشنیدی، دم در مامان ممد بود. داد و بیداد می کرد و !ابراهیم کمی فکرکرد و گفت: خُب، خدا را شکر، چیز مهمی نیست عصــر همــان روز، مــادر و پــدر محمــد بــا دســته گل و یــک جعبــه شــیرینی به دیــدن ابراهیــم آمدنــد. زن همســایه مرتب معــذرت خواهی می کــرد. مــادر مــا هم بــا تعجــب گفت: حــاج خانــم، نه بــه حرف های صبــح شــما، نه بــه کار حالای شــما! او هــم مرتــب می گفت: بــه خدا از .خجالــت نمی دونم چی بگــم، محمد همه ماجــرا را برای مــا تعریف کرد .محمد گفت: اگر آقا ابراهیم نمی رســید، معلوم نبود چی به سرش می آمد بچه های محل هم برای اینکه ما ناراحت نباشــیم گفته بودند: ابراهیم و محمد بــا هم بودند و تصادف کردند! حاج خانم، مــن از اینکه زود قضاوت کردم ،خیلی ناراحتم، تو رو خدا منو ببخشید. به پدر محمد هم گفتم که خیلی زشته آقا ابراهیم چند ماهه مجروح شــده و هنوز پای ایشون خوب نشده ولی ما به .ماقلاتشون نرفتیم، برای همین مزاحم شدیم مادر پرسید: من نمی فهمم، مگه برای محمد شما چه اتفاقی افتاده!؟ آن خانم ادامه داد: نیمه های شبِ جمعه بچه های بسیج مسجد، مشغول ایست و بازرسی بودند. محمد وسط خیابان همراه دیگر بچه ها بود. یکدفعه دستش روی .ماشه رفته و به اشتباه، گلوله از اسلحه اش خارج و به پای خودش اصابت می کنه .او با پای مجروح وسط خیابان افتاده بود و خون زیادی از پایش می رفت آقا ابراهیم همان موقع با موتور از راه می رسد. سریع به سراغ محمد رفته و با کمک .یکی