🌷مهدی شناسی ۳۶🌷
💠امام کهف حصین ماست و مثل پدر و مادری که به طور دائم،مستقیم و غیر مستقیم،دنبال فرزندشان هستند و از او جدا نمی شوند،پیوسته در پی ماست.
💠همیشه و در همه حال با مولایمان حرف بزنیم.چون او مجرای ما برای رسیدن به خداست.
💠"من اَرادَ الله بَدَاَ بِکم"
هر که خدا را بخواهد،از شما و با شما آغاز می کند.
💠ما در زندگی خود می بینیم که هر وقت دستمان را به بزرگ ترها داده ایم،حتی اگر هم افتاده باشیم،آن ها ما را گرفته و بلند کرده اند.
💠بیاییم وجودمان را به دست پدر و علت وجودمان بدهیم و همیشه با او باشیم.
💠دست در دست او به خیابان برویم و خرید کنیم؛دست در دست او رانندگی کنیم؛دست در دست او به خواستگاری برویم و عروسی بگیریم و...
💠در همه چیز با عشق و یاد او باشیم؛منتها در وجود و جانمان،نه در زبان!
💠بزرگان فرموده اند که البته از سوی دیگر هم از خود غافل نشویم،همیشه روی خودمان کار کنیم و تزکیه ی نفس داشته باشیم.
💠مبادا شیطان القا کند که:"هر کاری خواستی انجام بده،آقایت دستت را می گیرد!"
💠این مطالب را به خود تلقین کنیم.اگر یادمان رفت،دوباره و دوباره تمرین کنیم؛آن قدر به نفسمان بگوییم تا برایمان ملکه شود.
💠آن وقت دیگر خودمان نیستیم و اینجاست که اتصال با حضرت برقرار می شود.
#مهدی_شناسی
#قسمت_36
#شهداء_ومهدویت
🌺🌺🌺🌺🍃🍃🍃🍃
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
💠🔅💠🔅💠
❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_36
صالح درد داشت و خوابش نمیبرد. طول اتاق را راه می رفت و دور بازوی بریده اش را چنگ می زد و لبش را می گزید. هر چه مُسکن خورده بود بی فایده بود. توی آن گیرودار به من هم امر می کرد که از تخت پایین نیایم و حصر استراحت مطلق را نشکنم😔 بی توجه به حکم جدی اش بلند شدم و لباس پوشیدم و به صالح کمک کردم لباسش را عوض کند که او را به بیمارستان برسانم. هر چه امر کرد و دستور داد گوش ندادم.
اتومبیل را از حیاط بیرون زدم و او را به اولین بیمارستان رساندم. توی اورژانس پانسمان را عوض کردند و آمپول مُسکن قوی تزریق کردند شاید دردش آرام شود😔 وقتی پانسمان را عوض کردند خیلی اصرار داشت که از اتاق بیرون بروم اما مصرانه ماندم و صالح را تنها نگذاشتم.
وقتی پیراهنش را درآورد و جای خالی بازوی بریده اش و زخم های تازه ی بازویش به قلب رنجور و فشرده ام دهان کجی کرد، تحمل دیدنش آنقدر سخت و جانفرسا بود که کمرم خم شد و دستم را به لبه ی تخت صالح گرفتم. صالح با دستش زیر بازویم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند.
ــ من که گفتم برو بیرون خانومی😔
ــ نه چیزی نیست صالح جان😔 کمی سرگیجه دارم تو نگران نباش😢
زخمش هنوز تازه بود و از گوشه و کنار زخم باز شده اش چیزی شبیه به خونآبه می آمد. دلم ریش می شد وقتی آن صحنه را می دیدم...😭
"خدایا شکرت"
بی صدا وارد منزل شدیم و به اتاقمان رفتیم. چیزی به اذان صبح نمانده بود و صالح قصد نماز داشت
اما...
نمی دانست بایک دست چگونه باید وضو بگیرد😔😭
سعی کردم آرام از اتاق بیرون بروم. هنوز دوساعت نشده بود که خوابش برده بود. قرار بود دوستانش به دیدنش بیایند. صبحانه را آماده کردم. سعی داشتم در سکوت، خانه رامرتب و تمیز کنم. سلما هم نبود. صحنه ی دلخراش زخم دست صالح که به یادم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#ایران_قوی🇮🇷
#او_خواهد_آمد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهداءومهدویت
➥ @shohada_vamahdawiat