🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_نود_یک.....
اما وقتی جانمازم رو جمع کردم ، دلم هنوز پر بود. دفترچه
ی کوچک خاطراتم را که گاهی حرفهایم را که از سر
دلتنگی درونش مینوشتم برداشتم و عقده های دل پرم را با
خطی که از شدت لرزش دستم ، بد شده بود ، روی تن
سفیدش ، حک کردم. تا بعداز ظهر در اتاق ماندم. تا بلاخره
کمی حالم بهتر شد اما همان موقع رادوین به خانه برگشت
تا با آمدنش ، باز مرا یاد حرفهای آیدا بندازد.با شنیدن
صدایش از سالن ، فوری از تخت پایین پریدم و با سرمه ای
مشکی چشمان رنگ خون شده ام را ، به زور سیاه کردم
بلکه فکر کند مواد سرمه به چشمم نمیسازد.
_سلام آقا خوش آمدید ، خسته نباشید.
_سلام... ممنون... ارغوان کجاست؟
_خانم... از صبح که شما رفتید حالش بد شد رفت تو
اتاقش.
_حالش بد شد ؟! ... صبح که خوب بود!
_آره یه دفعه فشارش افتاد ، بعدم آیدا خانم اومد با کفش
روی فرشا و یه سری حرفا زد و....
_الان کجاست ؟
لحنش تند بود.
_آیدا خانم رفت.
و صدای فریاد رادوین بلند شد :
_ارغوانو میگم.
_خانم خودشو تو اتاق حبس کرده ، صداشم زدم جواب
نداد.
وای نه... کاش منیر خانم اینجوری نمیگفت. کاش
نمیگفت آیدا اینجا بوده ، مضطرب شدم که ضرب دست
رادوین محکم روی در نشست :
_ارغوان... باز کن درو ببینم.
چند نفس عمیق کشیدم. برای رویارویی با رادوین برایم
لازم بود . با آنکه قصد داشتم در را باز کنم اما طاقت نیاورد
همان مکث کوتاه را و محکمتر به در کوبید :
_ارغوان!
بسم اللهی زیر لب گفتم و سمت در رفتم.
قفل در را چرخاندم که در باز شد. فوری از در فاصله گرفتم
که رادوین با یکی از همان اخم های جدی و عصبیش
دقیق نگاهم کرد . اونقدر دقیق که با لبخندی محض
گمراهیش ، چرخیدم سمت میز آرایشم و گفتم :
_زود اومدی !
_چته ؟
جواب من ، این پرسش نبود. برای فرار از سوالش گفتم :
_الان حاضر میشم.
و عمدا روسری و مانتویی از کمد برداشتم تا وانمود کنم
میخواهم بپوشم که جلو آمد و بازویم را گرفت.
مرا مقابل نگاه تندش نگه داشت:
_چی شده میگم ؟
به زور لبخند زدم. چرا آخه ؟
چرا بعضی از ما ، وقتی ناراحتیم ، عادت کردیم لبخند بزنیم
؟ چرا میخواهیم وانمود کنیم همه چیز خوبه ؟ پس خدا چرا
اشک را آفرید ؟
مگر نه اینکه اشک آفریده شد تا وقتی ظرف دل ، از غم ها
لبریز شد ، سرچشمه ی جوشان اشک ، این جام پر از غم را
خالی کند ؟!
من یکی از همان دسته هایی بودم که وقتی خوشحال بودم
و وقتی غمگین ، در هر دو حالت لبخند میزدم ، اما رادوین
آنقدر مرا خوب شناخته بود که فرق این دو را از هم
تشخیص میداد.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>