🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_پنجاه_دو....
و بعد سمت من آمد. طولی نکشید که رادوین سرگرم دیدن
فوتبال شد و ایران خانم با چشم اشاره کرد همراهش بروم.
اطاعت کردم. از پله ها بالا رفت و مرا دنبال خودش به
اتاقش کشاند. وارد اتاق که شدم در را بست و با عصبانیتی
که برای من توجیهی نداشت گفت:
_اشتباه بزرگی کردی... من تموم سعیم رو کردم که رادوین
سمتت نیاد تا الاقل وقتی طالق گرفتی اسم زن مطلقه
روت نیاد...ولی خرابش کردی.
_چرا باید طالق بگیرم ؟
با حرص صورتش را توی صورتم جلو کشید:
خواستم کمکت کنم تو هی گند زدی ...اگه میخوای بالییپسر من مریضه ...نمیخوام بالیی سرت بیاره ...هر چی من
سر خودت و بچه ات نیاد میری میندازیش.
_من اینکار و نمیکنم ...قصد طالقم از رادوین ندارم
...رادوینم راضی کردم که درمانش رو پیش یکی از بهترین
دکترای روانپزشکی شروع کنه.
تمام صورتش از خشم قرمز شد.
_تو چکار کردی دختره احمق!!
حتی فکرش را هم نمیکردم که ایران خانم از شنیدن خبر
شروع درمان رادوین اینقدر عصبی شود. با دو دست مرا هل
داد سمت در . محکم به در خوردم که به من توپید:
_هیچ میدونی چه گندی زدی؟...کی بهت گفت همچین
غلطی کنی ....من خودم داشتم داروهاشو بهش میدادم
...نیاز به دکتر نداشت.
_رادوین شوهرمه ...باید دنبال کارهای درمانش میبودم
....در ضمن من دیگه نمیذارم رادوین اون قرصا رو بخوره.
یک دفعه طرف راست صورتم سوخت:
_دختره ی بیشعور... رادوین پسر منه ...هیچ کی مثل من
دلسوزش نیست.... کاری نکن واست یه آتیشی درست کنم
که حالت جا بیاد.... دیگه واسه درمانش اصرار نمیکنی...
دیگه پیگیر درمانش نمیشی... این مزاحم کوچولو رو هم
میری میندازی ...واسه بچه دار شدن وقت زیاده.
نگاهم روی خشم نشسته در چشمانش بود که مصمم گفتم:
_من هیچ کدوم از این کارا رو نمیکنم.
عصبی تر از قبل توی صورتم فریاد زد:
_دیوونههههههه.
همان موقع با صدای رادوین از طبقه ی پایین بحث بی ثمر
ما به پایان رسید:
مصمم تر از قبل بعد برخورد بی منطق ایران خانم ، پیگیر
درمان رادوین شدم. بعد از ناهار این فرصت پیش امد .
میدانستم که رادوین بعد از ناهار استراحت میکند. به اتاقمان
برگشتم و قبل از آمدنش با سیاست دلبرانه ای تصمیم به
راضی کردنش گرفتم. یک تونیک کوتاه با ساپورت مشکی
نازک پوشیدم.موهایم را مجدد شانه کردم و فقط یک رژ
زدم. حاال خوب میدانستم نقطه ضعفش لبانم است. اصال به
آرایش اهمیتی نمیداد اما با یک رژ ساده یا قرمزی که به
لبانم میکشیدم ، بدجوری تو چشمش میامدم. این چند ماه
زندگی مشترک اگرچه سخت گذشت اما انگار ارزش داشت
برای شناخت رادوینی که چه روزها و شبهایی را برای
شناختش گریه نکردم و التماس خدا را . و حاال حتی از
پشت همان اخم و عصبانیت هایش یا همان نگاه تندش یا
لعنتی گفتن هایش ، حال قلبش را میفهمیدم. شاید عاشق
نبود ولی دوستم داشت. وابسته ام بود. با همان یک شبی
که پیشش نبودم ، خوب میدانستم چطور تنظیم خوابش را
بهم زدم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#لافتاالاعلیلاسیفالاذوالفقار
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>