🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_هجدهم
-پس شب ازش میپرسم ببینم چکارش کرده ...حالا بریم دیگه .
اما نگاهم دل نمی کند .وقتی تصور میکردم که امیر در آن اتاق می چرخید و پشت آن میز تحریر کار می کند و روی آن تخت می خوابد ، دلم می خواست ساعت ها به تماشای همان لوازم ساده ی اتاقش بنشینم .
قفسه ی کوچک کتاب هایش را که دیدم که یکدفعه جعبه ای روی کتاب ها توجه ام را جلب کرد.
-وای ارغوان !
ارغوان در میان همان چهار چوب در خشک شد :
_چیه ؟
-پیداش کردم .
با احتیاط جعبه را برداشتم و درش را باز کردم . عطر من بود . اماحتی ذره ای هم از آن کم نشده بود .محلول آبی رنگ آن از پشت شیشه ی براق و تمیز عطر پیدا بود. پُره پُر بود.
-خب خدا رو شکر بیا دیگه .
عطر را درون جعبه اش گذاشتم و باز روی کتاب های قفسه . از اتاق امیر که بیرون آمدم ، حالم دگرگون دگرگون بود. هم خوشحال بودم که عطر مرا دور نریخته است هم ناراحت که استفاده نکرده است .آنقدر آنجا ماندم که حتی امیر هم از سر کارش آمد .خیلی دلم میخواست با او رو به رو میشدم ولی قسمت نشد و من مجبود به خداحافظی شدم و برگشت به خانه . با افکاری پر پیچ وخم ، پر از فراز و نشیب و خام و دست نخورده و شاید نیاز به تحلیل ، به خانه برگشتم .
ماشینم را کنج پارکینگ زدم و از میان راه باریکه ی سنگفرش شده ، میان چمن های سبز حیاط ، سمت خانه رفتم . حتی سبزی اطراف حیاط و گلهای دوطرف راه هم مرا از افکارم جدا نکرد.
رادوین و مادر توی سالن نشسته بودند که با دیدنم مادرگفت :
_چه عجب ! چند روزه از شما خبری نیست ، بی خبر میآی ، بی خبر میری !
من جواب نداده ، رادوین درحالیکه تخمه می شکست و صدای نازک شکسته شدن پوسته تخمه های افتابگردانش داشت اعصابم را خط خطی می کرد به جای من جواب داد:
_دو تا آدم فضایی پیدا کرده، سرش به اونا گرمه .
مادر منظور رادوین را نگرفت :
_آدم فضایی!
و باز رادوین در میان تخمه شکستن هایش گفت :
_آره بابا دو تا عقیقه که ...
عصبی صدایم بالا رفت :
_رادوین ... تو بهتره بری دوستای یاجوج و ماجوج خودتو تحلیل کنی .
خندید. پوست تخمه ی میان دو انگشتش را درون پیش دستی انداخت و گفت :
-شرط می بندم این کلمه رو هم از اون دختر عربیه یاد گرفتی .
و مادر باز با کنجکاوی پرسید :
-دختر عربیه کیه ؟
حالا من بودم و مادر کلی پرسش .نشستم روی مبل یک نفره ی کنار دستم که مادر شروع کرد :
-دوست عربی داری ؟
-نه بابا این شمارو سرکار گذاشته .
رادوین باز با خونسردی گفت :
_عربیه دیگه ، با اون چادر و پوشیه اش ....پس چیه ؟
مادر متعجب نگاهم کرد که گفتم :
_بابا دوستم زیادی خوشگله ، با پوشیه میره بیردن .
مادر که انگار هنوز توی همان کلمه پوشیه مانده بود پرسید :
_پوشیه چی هست حالا ؟
رادوین با اشاره ، کف دستش رو جلوی صورتش گرفت و درحالیکه از بالای انگشت اشاره اش به مادر نگاه می کرد گفت :
_از اینا بابا .
چشمای مادر چنان گرد شدکه انگار تا آنروز پوشیه ندیده بود.
_وا !! مگه عصر قاجاره !
-آره بابا یه خانواده ی داغونین که نگو ...میگم فضایی ان یعنی همین دیگه .
-تو باهاش دوستی واقعا !
حالا من مونده بودم و کلی سئوال که نمی دانستم چطور جواب دهم و حوصله هم نداشتم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#انتخابات
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>