این الرجبیون 🌹🌹
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💚🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷💚🍃
🍃💖در اینشب زیبای زمستونی...
🍃💝ﺁﺭﺯﻭی ماﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ...
🍃🌸شادی ؛
🍃🌸ﺳﻌﺎﺩﺕ ،
🍃🌸ﺳﻼﻣتی ؛
🍃🌸وﺳﺮﺑﻠﻨﺪیست.
🍃💖لحظه هاتون پر از آرامش
🍃💖و بـه امیـــــد فردایی بهتر
🍃💙 شبِ زیبـاتـون در پناه خدا
🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
بنا نبود نیایی، خدا وکیل آقا
چقدر دست به دامان ندبه ها بزنم؟
دلم قرار ندارد خودت که می دانی
چقدر مانده همینطور دست و پا بزنم؟
ببین به جان عزیزت قسم کم آوردم
بعید نیست همین روزها که جا بزنم
اگر دروغ نگویم فقط کمی مانده
رکورد مردم نامرد کوفه را بزنم
خدا کند که بیایی وگرنه از سمتِ
کدام پنجره باید تو را صدا بزنم؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوے 🌼 🍃
➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت244
مرا در آغوشش کشید و موهایم را بویید. بعد دیگر حرفی نزد. احساس کردم گریه میکند. میدانستم گریهاش به خاطرکیارش نیست. سرم را بلند کردم وغمگین نگاهش کردم. چشمهایش پر آب بود.
گفتم:
– می خوای من روبُکشی؟ تو که گفتی خستهایی میخوای بخوابی؟
سرم را به سینهاش چسباند و با صدای گرفتهاش گفت:
–قول ندادی، که باخیال راحت بخوابم.
–باشه، قول میدم همیشه مواظب خودم باشم، فقط تو اینجوری جگرم روخون نکن.
–بایدجون من روقسم بخوری که درهرشرایطی نمیزنی زیرش.
کمی خودم را از حصار دستهایش جداکردم و دوباره نگاهش کردم. چشم هایش التماس را فریاد می زد. دوباره حصار دستانش را تنگ کرد و با همان غم صدایش که دلم را زیرو رو میکرد گفت:
– خواهش می کنم راحیل.
–این جور قول گرفتن رو از خودم یاد گرفتیا، باشه هر چی تو بگی، به جون تو در هرشرایطی مواظب خودم هستم.
ملافه را تا گردنش بالا کشید وگفت:
–همیشه شرمندتم راحیل، آرزوی من خوشبختی توئه.
نمیدانم چرا ازحرفش دوباره استرس گرفتم وخواستم باز هم نگاهش کنم و دلیل حرفش را بپرسم، ولی دستهایش را محکم نگه داشت ونگذاشت.
–بخواب راحیل.
من هم خسته بودم. سعی کردم با استرسی که آزارم میداد کنار بیایم. از وقتی با هم نامزد شدیم این استرس همراهم بود. استرس برخوردهای خانوادهاش، استرس دوستان دختری که در گذشته داشته، استرس رفتارش در آیندهایی که داشتیم.
من دنبال آرامش بودم. فکر میکردم با آرش آن را به دست میآورم؛ ولی در این مدت هر دفعه به طریقی آرامشم گرفته میشد. به هدفم و انتخابم فکر کردم. یاد حرف مادرم افتادم. "بعضی انتخابها شاید لذت داشته باشه، ولی تو رو به آرامش نمیرسونه". چشم هایم را بستم و سعی کردم دیگر فکر نکنم و کمی بخوابم.
با صدای اذان گوشیام چشم هایم را بازکردم و نگاهی به آرش انداختم، او هم تکانی به خودش داد و چشم هایش را بازکرد.
باورم نمیشد این همه خوابیده باشیم.
آرش کش وقوسی به خودش داد و با تعجب پرسید:
–یعنی تاصبح خوابیدیم؟
–آره.
سرم را از روی بازویش بلند کردم وکمی با کف دستم ماساژش دادم وگفتم:
–ببخشید، الان دیگه حسابی خشک شده.
با حسرت گونهام را نوازش کرد و گفت:
–تاحالامرفین زدی؟
تعجب زده گفتم:
–اون موقع که باسعیده تصادف کرده بودیم آره، فکرکنم همون روز اول.
–پس حس من رو وقتی توپیشمی می تونی بفهمی...
لبخندی زدم وگفتم برم وضوبگیرم.
نمازم را که خواندم احساس گرسنگی شدیدی کردم. آرش از اتاق بیرون رفته بود. همین که خواستم سجاده را جمع کنم، وارد شد وگفت:
–جمع نکن.
برگشتم ونگاهش کردم دست وصورتش خیس بود. وضو گرفته بود. کنار رفتم وتماشایش کردم. شروع به نماز خواندن کرد و من مثل مجسمه فقط نگاهش کردم...
بعد از نماز به سجده رفت. سر از سجده برداشت و مشغول جمع کردن سجاده شد.
–راحیل می تونی بری از توی یخچال یه چیزی واسه خوردن پیداکنی بیاری، بخوریم؟
نتوانستم چشم از او بردارم، وقتی قیافه ی مبهوتم را دید کنارم نشست. از جیبش تسبیح تربتی را که قبلا به او داده بودم را از جیبش درآورد، چون دیشب باهمان لباسهای بیرونش خوابیده بود. اشاره کردبه تسبیح وگفت:
–دوروزه همراهمه، واقعا دیجیتالیه...
همیشه وقتی یکی برات خیلی عزیزه یه یادگاری ازش پیش خودت نگه می داری تا گاهی نگاهش کنی و یادش کنی. تنها چیزی که می تونم همیشه اونم چندین بار در روز یادت کنم، همین نماز خوندنه...
فکرش روبکن، صبح که بلندمیشی نماز بخونی، می دونی عشقت یه جای دیگه، دقیقا همون موقع بیداره و توی سکوت شب وقتی همه خوابن بهت فکر میکنه.
حتی می تونیم باهم دیگه یه قول وقرارهایی بزاریم راحیل...
–مثلا، تو نمازای صبح شنبه هامون واسه هم دیگه از خدا سلامتی بخواهیم، یکشنبه ها طول عمر مثلا...چه می دونم تو ازمن خلاق تری حتما چیزای بهتری به ذهنت میرسه...
"خدایا این چی می گه، دیونه شده، به خاطر من می خواد نماز بخونه؟...
اصلاچرا باید از من یادگاری داشته باشه... نگاهی به من انداخت.
پرسیدم:
–سجده رفته بودی با خداچی پچ پچ میکردی؟
–داشتم خاطرات خودمون رو مرور میکردم. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–نه، مثل این که تو نمیخوای خوراکی واسه ما بیاری بزار خودم برم.
بعدبلندشد و از اتاق بیرون رفت و مرا با افکارم تنها گذاشت. آرش قبلا هم گفته بود با صدای اذان یاد من میافتد و این برای من ناراحت کنندهترین حرفی بود که شنیده بودم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
4_5963236884162281491.mp3
7.84M
❣️✨✨✨
✨🌟🍃
✨🍃🌺
✨
📅ویژه ولادت اما باقر علیه السلام
#حاج_محمدرضا_بذری
سرود
#گل_به_دامن_رسیده
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
*ختم بسیار بسیار مجرب از امروز ۲۵ بهمن ماه*
یک پیشنهاد عالی 👇👇👇
ان شاءالله دعا برای فرج امام زمان علیه السلام در اولویت حوائج همه ما باشد .
ختم فوق العاده مجرب 14هزار ذکر شریف
" یا جواد الائمه ادرکنی " بردارین
از ۲۵ بهمن (یعنی از امروز) تا ده روز بعد که ولادت با سعادت امام جواد الائمه (علیه السلام)
است تمام کنید.
در این ده روز ان شاءالله روز ولادتشان بهترین عیدی را به شما عطا میفرمایند.
میدانید که برای حاجتهای مادی و دنیوی(شغل و مسکن و قرض و ازدواج و ....) توسل به امام جواد الائمه (ع) خیلی کارگشاست.و بسیار مجرب است ؟!
دقت بفرمائین
ختم 14هزار ذکر شریف یا جواد الائمه ادرکنی "چله" نیست.
مهم نیست روزی چند مرتبه
فقط آن تعدادش مهم است که 14هزار تا شود.
سعی کنید کم و زیادش نکنید.
ختمها رو طبق دستور خاصی که گفته شده است قرائت فرمائید. حتما حکمتی دارند.
ولی میتوانید تقسیم کنید در این ده روز،
یعنی روزی هزار و چهارصد مرتبه بگوئید (یعنی روزی ۱۴ دور تسبیح)
تا روز ولادت با سعادت امام جواد (علیه السلام) ختمتان تمام شود.
این پیام را اگر تمایل داشتین برای دوستانتان نشر دهید شاید بسیاری از خوبان خداوند اطلاع ندارند اول ماه رجب چه زمانی است و این ختم رو شاید خیلی از خوبان خداوند اطلاع ندارند و ندانند.
لازم به ذکر است این ختم بسیار مجرب است و تجربه شده است ان شاءالله که به حق میوه دل امام رضا (علیه السلام) امام جواد الائمه (علیه السلام) حاجت دلتان با حکمت خداوند یکی باشد تا دلتان شاد شود و امام جواد الائمه (علیه السلام) روز ولادت با سعادتشان با دستان مبارکشان عیدیتان را عطا فرمایند اگر این توفیق الهی نصیبتان شد و این ختم مجرب را انجام دادین این بنده حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمائید که بسیار محتاج دعای خیر شما هستم.
زیارت کربلا نصیبتان انشاءالله
التماس دعای فرج و خیر
یا علی مدد 🌹🤲🤲🤲
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#کمالبندگی
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
#به_یاد_شهدا
#شهید_امیر_حاج_امینی
اگـر به واسطه خونم حقی برگردن دیگران داشته باشم به خدای کعبه قسم از مـــردان بیغیرت و زنان بیحیا نمیگذرم.
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوی_چشمه
#برگچهلدوم
آن نور به سوى آسمان مى رود و بار ديگر سكوت و تاريكى همه جا را فرا مى گيرد.
محمّد(ص) در وجودِ خود، گرمايى مى يابد، گويى كه آتشى در درونش افروخته باشند. او سر به سجده مى برد و با خداى خويش سخن مى گويد.
اكنون او از جاى برمى خيزد، عباى خود را بر دوش مى اندازد و به راه مى افتد. او كجا مى خواهد برود؟
او هر سال تا پايان ماه رجب در اين غار مى ماند; امّا امشب او ديگر نمى تواند اينجا بماند.
آن صداى آسمانى محمّد(ص) را دگرگون كرده است، او مى خواهد نزد خديجه برود، فقط خديجه است كه مى تواند در اين لحظه به او كمك كند.
محمّد(ص) از كوه پايين مى آيد، گويا همه هستى به او سلام مى كنند: "سلام بر تو اى رسول خدا".
بار ديگر آن نور آسمانى را مى بيند كه با او سخن مى گويد: "اى محمّد! تو پيامبر خدايى و من جبرئيل هستم!"
محمّد(ص) آرام آرام، دردمند و خسته به سوى خانه مى رود، سرش درد گرفته و دهانش خشك شده است. گويا بزرگ ترين امانت هستى را بر دوش خود مى يابد.
او برگزيده آسمان است و بايد مردم را به سوى نور ببرد، مردمى را كه در تاريكى و پليدى ها غرق شده و به عبادت سنگ ها رو آورده اند.
راه زيادى تا خانه مانده است، كاش اين راه مقدارى كوتاه تر بود!
كاش خديجه كنارش بود و او را يارى مى كرد!
تو از خواب مى پرى. نمى دانى چه شده است. خيلى نگران هستى.
به دلت افتاده است كه همسرت، محمّد(ص) تو را به يارى مى خواند.
نكند براى او اتّفاقى افتاده باشد؟
او تنهاى تنها در آن بالاى كوه چه مى كند؟
برمى خيزى و دست هايت را به سوى آسمان مى گيرى و مى گويى: اى خداىِ ابراهيم! خديجه تو را مى خواند، همسرم را يارى كن!
ساعتى مى گذرد و تو هنوز دعا مى كنى. ناگهان صداى در خانه به گوش مى رسد.
در اين وقت شب چه كسى در خانه تو را مى كوبد؟
اين صداى كوبيدن در برايت آشناست. فقط محمّد(ص) در را اين گونه مى كوبد.
لبخندى مى زنى و به سوى در مى روى و آن را باز مى كنى. محمّد(ص) را مى بينى كه به تو سلام مى كند، جوابش را مى دهى.
چرا محمّد(ص) اين چنين بى رمق است؟ چرا بدنش گرمِ گرم است؟
دست او را مى گيرى و به سوى اتاق مى برى. او در بستر خود قرار مى گيرد.
تو كنارش مى نشينى و دستى بر پيشانيش مى كشى. محمّد(ص) هم به تو نگاه مى كند. او در كنار تو آرام مى گيرد.
تو امشب تنها پناه محمّد(ص) هستى!
تو هميشه آرامش را به محمّد(ص) هديه مى كنى.
او در كنار تو به خواب مى رود، در بالاى سر او مى نشينى، به چهره زرد او نگاه مى كنى. نمى دانى چه شده است.
افسوس كه محمّد(ص) توان سخن گفتن نداشت وگرنه براى تو مى گفت كه چه شده است. فردا او همه چيز را براى تو مى گويد. تو محرم راز محمّد(ص)هستى!
دلت گواهى مى دهد كه اتفاق خوبى افتاده است.
❤️❤️❤️❤️🌹❤️❤️❤️❤️
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
💢 مهمان نواز
🔹دخترم تازه به دنیا آمده بود . حال بدی داشتم . مرتب ناله می کردم و از حال می رفتم . علی اصغر و مادرش مشغول رسیدگی به من بودند که صدای در خانه بلند شد .
🔹شب برفی و بسیار سردی بود . مادر شوهرم رفت و در را باز کرد . مرد همسایه مان بود : کرسی برقی ام خراب شده . به علی آقا بگید بیاد درستش کنه برام .خانمش مریضه . نمی تونه بیاد . ولی من این موقع شب چی کار کنم؟ تا صبح یخ می زنم . علی اصغر که صدایشان را شنیده بود بلند شد و از اتاق بیرون رفت . چند دقیقه بعد طنابی آورد و با ملحفه هایی که داشتیم وسط اتاق پرده کشید : شوفر محله است. تا صبح مهمون ماست !
➥ @shohada_vamahdawiat
تورا من چشم در راهم....🕊
#پروفایل
#دلمتنگه
#یاصاحبالزمان
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
✍سخنرانی حاج اقا دانشمند
💠 موضوع: همه حرفاتو فقط به خدا بگو
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت245
طولی نکشید که آرش با سینی بزرگی برگشت. سینی را روی زمین جلوی من گذاشت. خودش هم روبرویم نشست وگفت:
–برای این که سروصدانشه همه چی روباجاش آوردم وتوی ظرف نریختم. ترسیدم بیدارشون کنم. (اشاره کردبه بیرون از اتاق)
پنیر، کره، مربا، همه را با ظرفشان اورده بود.
شروع به لقمه درست کردن کرد. من هنوز هم مات حرفهایش بودم.
لقمهایی درست کرد و جلوی دهانم گرفت وگفت:
–بخور راحیل، فکرهیچی رونکن. فقط نگاهش کردم، لقمه را از دستش گرفتم و به طرف دهان خودش بردم، لقمه را از دستم گرفت ونصف کرد.
–نصف تو، نصف من، دوباره آن لقمهی نصفه را جلوی دهانم گرفت. هنوز آن نصفهی دیگر را خودش نخورده بود. منتظربود اول من بخورم. نصفه لقمه ایی که جلویم گرفته بود را فوری از دستش گرفتم و توی دهانش گذاشتم. غافلگیرشد و آن نصفهی دیگر که در دستش بود را در دهانم گذاشت و با لبخند نگاهم کرد وگفت:
–راحیل توهمیشه زرنگ ترازمن بودی وَبعدبرای درست کردن لقمهی دیگری، دستش را به طرف سینی برد، لقمه را آرام، آرام می جویدم ونگاهش می کردم. آرش خیلی فرق کرده بود، خدایا این چش شده، مرگ کیارش باآرش چه کرده بود.
دردش را احساس می کردم ولی نمی فهمیدم، یادگریه های دیشبش استرس و بعد بغض به گلویم آورد ونشد لقمه ام را قورت بدهم. بغضم اشک شد و روی دستش که لقمهی دوم را گرفته بود چکید.
بادیدن اشکهایم نینی چشم هایش به رقص درامد، برای جلوگیری از ریزش اشکهایش نفس عمیقی کشید. "تو ازکی اینقدر نازک دل شدی آرش."
امدکنارم نشست وگفت:
–اینجوری مواظب خودتی؟ اینجوری قول دادی؟ جون من برات مهم نیست راحیل؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم واشکهایم را پاک کردم وگفتم:
–خیلی مونده ازت خوش قول بودن رویادبگیرم آقا.
دستش را روی شانه ام انداخت ونگاهم کرد.
–تو که می گفتی من برای یاد گرفتن همه چی برنامه ریزی می کنم، این یادگرفتن روبزار اول لیست برنامههات، باشه؟ چشم هایش را کاویدم. نگاهش را از من گرفت و به لقمه ی دستش داد. با اصرار لقمه را در دهانم گذاشت؛ بعد یک نان لواش کناردست من گذاشت ویکی کناردست خودش. با مهربانی و لبخند نگاهم گرد.
–هرکس زودترنونش روتموم کنه اون یکی بایدبراش جایزه بخره.
–چی بخره؟
–نظر خودت چیه؟ انتخابی باشه خوبه؟
–اهوم، ولی زیادگرون نباشه.
انتخابی یعنی هرچیزی می تونه باشه، حتما که خریدنی نیست.
بی تفاوت به حرفش نگاهی به نانها انداختم و لبخند لاغری زدم وگفتم:
–چه مسابقه ی عادلانهایی، اینجوری که من هنوز اولین لقمه رو نخوردم تونونت روتموم کردی بااون لقمه های مردونت.
نان دیگری برداشت.
–باشه جهنم وضررمن دوتا نون، تو یدونه.
نان دیگری برداشتم وکنار دستش گذاشتم.
–این الان عادلانس. باچشم های گردشده نگاهم کردوگفت:
–مگه با گاو طرفی؟
لپش را کشیدم و گفتم:
–منظورت ازنوع دریاییشه؟ با شنیدن حرفم یک لحظه غم چشم هایش را گرفت، شاید جریان عکس سودابه یادش امد. ولی فوری لبخندزد و گفت:
–باشه بابا، من که خدای از خود گذشتگیام اینم بهت ارفاق می کنم. یک، دو، سه، شروع.
همانطور که شروع به لقمه گرفتن کردم گفتم:
–جناب خدای از خودگذشتگی یه نگاهی به نایلون نونا هم بنداز. واسه بقیه هیچی نموندهها. باید بری براشون بخری.
من اصلانمی توانستم تندتند غذا بخورم. ولی آرش نصف نان لواش را برداشت ولقمه درست کرد وسریع در دهانش گذاشت و همانطور گفت:
–تو بخور نگران نباش، میرم میخرم. ازطرز خوردنش خنده ام گرفته بود، ولی نمیشد بخندم عقب میافتادم، او نان دومش را شروع کرده بود ولی من تازه لقمهی اولم هم تمام نشده بود.
نصف نانم تمام شد و او نان سومش را شروع کرد و با دهان پرگفت:
–حالا اگه یکی آب بخواد ودرحال خفه شدن باشه چی؟
–خب بره آب بخوره.
–قبوله؟ بعدا جرزنی نکنیا، بگی مامانم گفته وسط غذا نباید آب بخوریما.
با چشم هایم تایید کردم.
با عجله بیرون رفت و با یک پارچ آب برگشت و باآخرین تکهی نانش لقمه گرفت و تقریبا به کمک آب پایین فرستاد؛ بعددراز کشید نفسش را عمیق بیرون داد.
–من بُردم.
من آخرین لقمهام را در دهانم گذاشتم وگفتم:
–منم بُردم.
–نخیر تو توی دهنت هنوز هست دیگه قرار نشد جِربزنیا.
لقمه ام را به زور قورت دادم:
–واقعا مسابقه ی نفس گیری بود.
–خب حالا باید فکر کنم ببینم جایزه چی بخوام ازت.
سینی را نزدیک در گذاشتم و من هم کنارش دراز کشیدم وگفتم:
–این همه جون کَندم آخرشم باختم.
از روی تخت یک بالشت برای زیرسرم آورد وگفت:
–می خوای توروبرنده اعلام کنم؟ حالا ما یه بار اونم توخوردن برنده شدیما؛ ناراحتی؟
–ناراحتیش واسه اون وقتیه که یه جایزه ی گرون بخوای...
سرش را روی بالشت من گذاشت و چشم هایش را بست.
–معدم پُرشد، خوابم گرفت.
خمیازه ایی کشید و دنبالهی حرفش را گرفت:
–ملاحظه ات هم می کنم، نگران نباش.
#اين_الرجبيون
#ماه_رجب
#شهداءومهدویت
<======💖🌻💖======>
@shohada_vamahdawiat