فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا از همخوانی شهدا...
نمیدونم کی و کجا اینو تولید کردن ولی واقعا خدا قوت ❤
بیاد شهدای مدافع حرم ذکر صلوات فراموش نشه🌹🌹
التماس دعای شهادت
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
12.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🔴 پروژه ای سری برای براندازی نظام!!
❗️دشمن در حال آماده سازی #فتنه_اکبر
☑️ بصیرت یابی شرط عبور از فتنه ها
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت60
*راحیل*
وقتی تلفن را قطع کردم، با چشم های میخ شده ی سعیده و سوگند روی صورتم روبرو شدم.خیلی خونسرد از کنارشان رد شدم و گفتم:– بیایید دیگه.فقط خدا می دانست زخم صدایش چه
آشوبی دردلم به پاکرد. چقدرسخت است دلت گرم باشدمثل کوره ولی زبانت سردباشدمثل یخ، تیزباشدمثل تیغی که فقط به قصددل بریدن حرکت کند.این دیدارهای هر روزه ی دانشگاه، بد عادتم کرده بود.صدای فریادسعیده همانند سوت ترمز قطار ایست سختی به فکروخیالم داد.ــ ماشین رو اینور پارک کردم، کجا میری؟باچشم های گردشده نگاهش کردم.–سعیده جان آرومتر، چراداد می زنی؟–اونجور که توغرق بودی، برای نجات دادنت چاره ی دیگه ایی نداشتم.وقتی ماشین راه افتاد، سوگند گفت: –من رو مترو پیاده کن.ازاو خواستم که ناهار راباهم باشیم.
لبخندی زدو گفت: –نه دیگه، خیالم از طرف تو راحت شد.برم خونه که کلی کار خیاطی دارم.
توام اون بلوزه که الگوش رو کشیدی رو برش بزن، فردا بیارش ببینم.بعد از پیاده شدن سوگند، سعیده پرسید: –چطوری تونستی باهاش اونجوری حرف بزنی...زدی داغونش کردی که...
اصلا حرف آرش که به میان می آیدجمعیتی ازخونهای بلاتکلیف دربدنم برای رساندن خودشان به صورتم صف می کشند.–نمیدونم. یعنی خیلی بد حرف زدم؟لبهایش رو بیرون دادو سرش را کج کردو گفت: –خیلی که نه. فقط با این ماشین کوچیک ها هستن، سبک وزن ها، اسمشون چیه؟ آهان مینی ماینرا، با اونا از روش رد شدی.ــ شاید می خواستم هم اون بِبُره هم من.ــ زیر چشمی نگاهم کردو گفت:– الان تو بریدی؟دوباره این بغض تمام وابستگانش رابه طرف شاهراه گلویم گسیل کردومراواداربه سکوت کرد.– ازقیافت معلومه چقدربریدی...به خودت زمان بده راحیل. کمکم. یهو که نمیشه، رَوِشت هم اشتباهه، هم سخت.به نظر من می رفتی می دیدیش، براش توضیح می دادی، اینجوری واسه اونم بهتر بود، شاید قانع میشد و راحت تر قبول می کرد.بالاخره مغلوب اقوام بغض شدم و اشکم سرازیرشد.– قبلا حرف زدیم، اون اصلا نمی تونه حرف هام رو درک کنه، بعدشم، هر چی بیشتر همدیگر روببینیم بدتره.این حرف ها را می زدم ولی دلم حرفهای سعیده راتاییدمی کرد. فکردیدنش بد جور روی مخم سوار شده بود.در دلم از خدا می خواستم راهی نشانم دهد، خدایا شایدسعیده درست می گوید. اگررفتن به صلاحم نیست خودت جلویم را بگیر، خودت مانعی سرراهم قراربده.بعدباخودم گفتم وقتی همه چیزجوراست برای دیدنش پس بایدرفت.آنقدر غرق این فکرها بودم که نفهمیدم کی رسیدیم.از فکری که به سرم زده بود، استرس گرفته بودم. برای عملی کردنش اصلا به سعیده تعارف نکردم که به خانه بیاید. وبعدازرفتنش، خودم را به سرخیابان رساندم.چند دقیقه کنار خیابان ایستادم تا بالاخره یک تاکسی ازدورنمایان شد.ازعرض خیابان کمی جلو رفتم که بتوانم مسیرم را به راننده تاکسی بگویم. همزمان یک موتوری مثل اجل معلق نمی دانم از کجا پیدایش شدومثل یک روح سرگردان باسرعت ازجلویم ردشدوبابرخوردبه من تعادلش راازدست دادو هر دو هم زمان زمین خوردیم.صدای ناله ام بلندشد. به خاطربرخوردباآسفالت دستهایم خراش سطحی برداشتندوتمام چادرولباسهایم خاکی شدند. قدرت بلندشدن نداشتم به هرزحمتی بودخودم رابه جدول کنارخیابان رساندم وهمانجا نشستم. سرم درد می کرد. موتور سوار که پسر جوانی بود به طرفم امدو بارنگ پریده و دست پاچه پرسید:
–خانم حالتون خوبه؟صورتم را مچاله کردم و گفتم: –نمیدونم، فکر کنم پام طوریش شده باشه.به طرف پاهایم خم شد و گفت:– کفشتون رو دربیارید تا ببینم.با اخم گفتم: –شما ببینید؟ مگه دکترید؟از حرفم حالت شرمندگی به خودش گرفت و گفت: –صبر کنید من موتورم روگوشه ایی بزارم. تاکسی بگیرم ببرمتون دکتر. آخه چرا پریدید وسط خیابون؟همانطور که گوشی موبایلم را درمی آوردم گفتم: –زنگ میزنم کسی بیاد ببره.
به سعیده زنگ زدم وتوضیح دادم چه اتفاقی افتاده، شاخ های درامده اش را از پشت گوشی هم می توانستم حس کنم.با صدای تقریبا بلندی گفت:– من که تورو جلوخونتون پیاده کردم. تو خیابون چیکار داشتی؟ــ ناله ایی کردم و گفتم:
– الان وقت این حرف هاست؟ــ چند دقیقه ی دیگه اونجام. بلافاصله بعداز گفتن این جمله گوشی را قطع کرد.موتور سواردرحال وارسی کردن موتورش گفت:– حالا خانم واقعا چرا یهو امدید وسط خیابون؟ من که داشتم راهم رو می رفتم.سرم راپایین انداختم و گفتم:– می خواستم ماشین بگیرم.سرش را تکان دادو گفت:
– کسی که می خواد بیاد ماشین داره؟
ــ بله.زود کارت ملی اش رامقابلم گرفت و گفت:– لطفا شماره ام را هم سیو کنید و شماره خودتون رو هم بدید.شما که نذاشتین من ببرمتون بیمارستان. پس هر چی هزینه ی بیمارستان بشه خودم پرداخت می کنم.شما با همراهتون برید منم با موتور پشت سرتون میام.کارت را پس زدم وگفتم:ــ ما خودمون میریم شمابرید به کارتون برسید. خودم مقصربودم. من شکایتی از شماندارم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃
@shohada_vamahdawiat
#قرار_شبانه 8⃣🌺
ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌹محب اهلبیت
سرباز امام زمان🌹
🌹وان شاءالله شهید فی سبیل الله🍃🍃
امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام علمدار کانال کمیل 🥀🥀
❤️شهید ابراهیم هادی❤️
💚💚💚💚💚💚💚💚💚
نام : ابراهیم 💞✨
نام خانوادگی : هادی💞✨
نام پدر : حسین 💗
تاریخ تولد : ۱۳۳۶/۲/۱ 💐😍
محل تولد : تهران 💗
تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ 🍁💔🍂
عملیات : "والفجر مقدماتی" 🌹
محل شهادت : فکه ــ کانال کمیل 🍂🌼
نحو شهادت : جنگ تن ب تانک 🍁🍂🥀
محل مزاریادبود : بهشت زهرا "س" 🌲🎄
وضعیت پیکر : جاویدالاثر 🌼🍂
اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعا فرج
🌙🌙🌙🌙🌙🌟🌟🌟🌟
#حرف_دل_باآقاجانم
اگر چه روز من و روزگار می گذرد
دلم خوش است که با یاد یار می گذرد
چقدر خاطره انگیز و شاد و رویایی است
قطار عمر که در انتظار می گذرد
یابن الحسن کجایی؟ من آمدم گدایی...
من ماندم و لحظه های جاری بی تو
یک بغض عظیم بی قراری بی تو
بعد تو قفس جهنمی دلگیر است
ای وای به حال این قناری بی تو
اللهم عجل لولیک الفرج
💚🔶
@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت61
سنگینی ام را روی سعیده انداخته بودم. بیچاره با سختی مرا به طرف آسانسور می کشید.– چه بگم به مامان که دروغ نباشه.سعیده گردنش را تابی داد و گفت: –بگو داشتم می رفتم سر قرار، زدن لهم کردن.ازحرفش شرمنده شدم، شایداین تصادف نشانهایی بود برای ندیدن آرش. مادر راست می گفت خداهمیشه باما حرف میزنه فقط باید گوش شنواداشته باشیم وچشم بینا...سعیده دستم راگرفت و گفت:– تو که با خاله نداری، راستش روبهش بگو دیگه.ــ نه سعیده، شاید بعدا بگم ولی الان روم نمیشه.ــ خب...بگو داشتم از دانشگاه میومدم اینجوری شد، زیاد با جزییات نگو.فرصتی نبود بیشتر فکر کنم که چه بگویم، مادر با دیدن سرو وضع من ماتش برد.سعیده قبل از این که من حرفی بزنم خودش حرفهایی را که پیشنهاد داده بودرا برایش توضیح داد.–چیزیش نشده خاله، فقط انگشت های پاش کوفته شده. بعد من را لنگان لنگان داخل برد.مادر همانجا جلودر چادر و مانتوام را درآورد و انداخت لباسشویی و بعد صدقه کنار گذاشت و خدارو شکر کردکه بخیر گذشته.سعیده کمکم کرد تا روی تختم بنشینم و رو به مادر گفت: _خاله جان، فکر کنم تا یه مدت باید عصا استفاده کنه تا به پاش فشار نیاد. الانم خاله اگه شیر دارید براش بیارید برای شکستگی خوبه.مادر انگار هنوز شوک بودحرفی نمیزد ولی با حرف سعیده با صدای بلندی پرسید:– مگه شکسته؟ــ نه بابا، خاله جان مو برداشته.مادر با ناراحتی پایم را نگاه کردو گفت: –فکر نکنم زیادم فرقشون باشه. ــ چرا خالا جان، خیلی فرقشه بعد لبخندی زدوگفت:– ولی کلا این دخترت خیلی خوش شانسه ها، ببین چه به موقع تصادف کرده، دیگه هم تعطیلی دانشگاهه هم اونورکارش با آقای معصومی تموم شده. کلا الان وقتش بود یه مریضی چیزی بگیره استراحت کنه.مادر همانطور که از اتاق بیرون می رفت گفت: –شب عیدی بچه ناقص شده، خوش شانسه؟ سعیده بالشتی ازکمد درآوردو زیر پایم گذاشت و کمکم کرد دراز بکشم.–من میرم و شما رو با مادر گرامیتون تنها میزارم.دستش را گرفتم.
–سعیده لطفا بمون. سعیده دستش را از دستم درآورد و گفت: –ماست مال کردم رفت، خیالت راحت دیگه چیزی نمی پرسه.ــ آخه اگه پرسید چرا مترو سوار نشدی چی بگم؟سعیده در صورتم براق شدو گفت:– یعنی اینقدر خلاقیت خالی بندی دارم که هر دفعه از من می پرسی چه بگی؟
خواهر من، خودتم خلاقیتت رو یه کم به کار بنداز...مثلا بگوشب عیده متروها خیلی شلوغن، یا کمرم درد می کرد حوصله سرپا وایسادن تو مترو رو نداشتم.دستش رارهاکردم.ــ نمی تونم سعیده، ولش کن. فقط دعا می کنم که نپرسه وگرنه از خجالت آب میشم.با صدای تلفن خانه، سعیده هینی کشید و گفت: –فکر کنم مامانمه، قراربودبراش خریدکنم، حتما الان نگرانم شده.
صدای مادر به زور شنیده میشد، از لحنش معلوم بود که طرف صحبتش خاله نیست.سعیده مایوسانه گفت: –می بینی، من حتی مامانمم نگرانم نمیشهها.مادر با یک لیوان شیروظرفی ازخرما وارد شدو گفت: –توش عسل ریختم بخور.ــ دستت درد نکنه مامان جان.ــ راستی آقای معصومی زنگ زد، می گفت به گوشیت زنگ زده جواب ندادی.می پرسید دفترچه بیمه ی ریحانه رو کجا گذاشتی؟ دنبالش گشته پیداش نکرده.
به سعیده نگاه کردم.–گوشیم کجاست؟
ــ تو کیفته، کیفتم جامونده داخل ماشین.ــ میری بیاری زنگ بزنم بهش بگم؟سعیده بلند شد و رو به مادر گفت: –خاله من دیگه میرم. کیف رومیزارم توی آسانسور بردارید.مادر همانطور که دنبالش میرفت گفت:– کجا؟ ناهار بمون.سعیده با مسخرگی گفت:– ممنون خاله، نه اینکه مامانم از استرس دل تو دلش نیست، برم که بیشتر از این، نگران نشه.البته واسه شب نشینی میاییم دیدن راحیل.مادر گوشی را که دستم داد بازش کردم دوتماس ویک پیام ازآقای معصومی داشتم.
کلی فکر کردم تا یادم بیاید دفترچه را کجا گذاشتهام. وقتی یادم امد زنگ زدم.با زنگ اول گوشی را برداشت و فوری سلام کرد و بدونه این که منتظر جواب من باشه پرسید:– چی شده پاتون؟–سلام، شما از کجا می دونید؟
ــ خب، گوشیتون رو جواب ندادید نگران شدم، به خونه زنگ زدم مادرتون گفت که تصادف کردید.
ــ چیز مهمی نیست، فقط یه مدت باید با عصا راه برم، زنگ زدم جای دفترچه رو بهتون بگم، مگه ریحانه دوباره...ــ نه، خواستم با دفترچهی خودم ببرم تمدیدشون کنم.دیدم مال من سر جاشه ولی مال ریحانه نیست. واسه همین مزاحم شدم.حالا اون مهم نیست. من میام دیدنتو براتون عصای خودم رو میارم، شاید به دردتون بخوره.
ــ نه، اون مال شماست، مامان میره از همین داروخانه سر خیابون میگیره.
ــ به خاطر چند روز نمیخواد بخرید. فقط باید کمی کوتاهش کنم.
من و ریحانه دو سه ساعت دیگه میاییم اونجا. دلمون حسابی تنگ شده.
با این حرفش سرخ شدم و با صدای از ته چاه درامده ایی گفتم.
–قدمتون روی چشم. پس دفترچه بهانه ایی بودبرای زنگ زدنش.
🍃🌸
🌸🍃🌸
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
همه گویند به تعجیل ظهورش
صلوات🙏
کاش این جمعه بگویند:
به تبریک حضورش،
صلوات🙏
🙏اللّهمَ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج 🙏
#آدینهتون_مهدوی
💖💖🌻
@shohada_vamahdawiat
🌻💖
نمیدانم چرا
هرچه با #تو
حرف میزنم
عکست را
یادمانت را، میبینم
باز دلتنگت💔 میشم
#شهید_ابراهیم_هادی
💖💖🌻
@shohada_vamahdawiat
#الماس_هستی
#صفحه_چهل_هفتم
پيامبر اين مراسم باشكوه را برگزار كرد
تا مسأله مهمّ رهبرى جامعه را بيان كند .
به راستى چه مسأله اى مهمّ تر از رهبرى جامعه وجود دارد ؟
فقط با اين معناست كه همه دنيا از عقل و درايت پيامبر متعجّب مى شوند .
پيامبر ما به دستور خدا در بهترين زمان و مكان ، امّت خويش را جمع كرد و جانشين خود را به آن ها معرّفى نمود .
گروهى از مردم هنوز منتظرند تا نوبتشان فرا برسد، آن ها هم مى خواهند با على(ع) بيعت كنند. ديدن اين صحنه براى پيامبر بسيار لذّت بخش است . او بعد از بيعت هر گروه ، رو به آسمان مى كند و مى گويد : "ستايش خدايى كه من و خاندان مرا بر همه برترى بخشيد".
او از اين كه براى بيعت با على(ع) چنين مراسم باشكوهى برگزار شده است ، شادمان است .
اكنون ديگر جامعه اسلامى رهبر و امام دارد و اگر مرگ پيامبر فرا برسد جامعه ، مسير كمال و سعادت خود را ادامه خواهد داد .
سر و صدايى مى شنوم . چه خبر شده است ؟ جوانى با چند نفر از اينجا دور مى شود ، چقدر با غرور و تكبّر راه مى رود ! اين جوان كيست ؟ چه مى گويد ؟ چرا اين قدر عصبانى است ؟
او فرياد برمى آورد : "محمّد دروغ گفته است ! ما هرگز ولايت على را قبول نمى كنيم !" .
او كيست كه چنين گستاخانه سخن مى گويد ؟ از اطرافيان خود پرسوجو مى كنم ، او معاويه است .
جاى تعجّب نيست ، سال ها پدر او پرچمدار لشكر كفر بوده است . او پسر همان كسى است كه براى كشتن پيامبر به مدينه لشكركشى كرده بود. معاويه دشمنى با حقّ و حقيقت را از پدر به ارث برده است . نه تنها با على(ع) بيعت نمى كند بلكه آشكارا مخالفت خود را اعلام مى دارد . او به سوى خاندان و فاميل خود، بنى اُميّه مى رود .
عدّه اى از مسلمانان نزد پيامبر مى روند، آنان در حضور پيامبر مى نشينند، سكوت همه جا را فرا گرفته و نگاه پيامبر به گوشه اى خيره مانده است ، هيچ كس سخن نمى گويد .
بعد از لحظاتى . . .پيامبر سكوت را مى شكند و آيه هايى كه همين الآن جبرئيل آورده است را مى خواند :
(فَلا صَدَّقَ و لاصَلّى... وَ لـكِنْ كذَّبَ و تَولّى ... ) ، "واى بر آن كسى كه حق را قبول نكرد و آن را دروغ شمرد و با تكبّب به سوى خويشانش رفت ، پس واى بر او !".
همه با خود مى گويند: اين آيه ها به چه مناسبت نازل شده است ؟
آن ها خبر ندارند كه معاويه ، از پذيرش ولايت على(ع) سرباز زده و با تكبّر به سوى خاندان خود رفته است .
جبرئيل ، همه اخبار را براى پيامبر آورده و با نازل شدنِ اين آيه ها ، آبروى معاويه پيش مردم مى رود .
پيامبر ابتدا تصميم مى گيرد تا معاويه را مجازات كند ، امّا از اين كار منصرف مى شود .
شايد تو بگويى : پيامبر بايد او را به سزاى عمل خود برساند ، امّا بدان كه امروز ، حناى معاويه رنگى ندارد .
او دشمنى خود را با پيامبر آشكار كرد و ديگر مردم او را شناختند و فريب او را نمى خورند . مردم او و پدرش (ابوسفيان) را به خوبى مى شناسند ، آن ها از قديم دشمنان پيامبر بوده اند ، دست آن ها آلوده به خون حمزه(ع)، عموى پيامبر است !
مى توان نگرانى را در چهره پيامبر حس كرد، او نگران پيرمردهايى است كه سنّ و سالى از آن ها گذشته است ، آن ها به ظاهر ريش خود را در راه اسلام سفيد كرده اند و مردم آن ها را به عنوان يار پيامبر مى شناسند و همه جا خود را همراه و يار پيامبر نشان داده اند!! آن ها با على(ع) بيعت كردند و اتّفاقاً ، اوّلين كسانى بودند كه اين كار را كردند ، آنان امروز بيعت كرده اند ، امّا به فكر فتنه اى بزرگ هستند ، آن ها مى خواهند با نام اسلام ، كمر ولايت را بشكنند .
💖💖💖💖🦋💖💖💖💖
#شناخت_علی_علیه_السلام
#وفاطمه_سلام_الله
#من_حیدریم
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓❓ چرا دوازده امام داریم نه بیشتر؟
#پرسش_مهدوی
#شبهات_مهدویت
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
@shohada_vamahdawiat