eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
زاکانی: کاغذهای برخی‌ کاندیداها را بگیرند باید بنشینند و ما را نگاه کنند 🔹مناظره به اعتقاد بنده به صورت عادلانه برگزار شد، البته بهتر از این هم می‌شود این مناظرات را برگزار کرد؛ آن‌ وقت معلوم می‌شد عیار افراد چقدر است. 🔹برخی از آقایان را اگر کاغذهایشان را بگیرند باید بنشینند و ما را نگاه کنند. 🔹من پیشنهاد دادم یک سوال را از هر هفت نفر بپرسند و ما پنج دقیقه توضیح دهیم بعد هم بگویند هرکس پنج دقیقه نظر دیگری را نقد کند آنوقت مردم می‌فهمند چه کسی برنامه دارد. 🔹تلخ است که بنده که ده سال است یک برنامه نوشته‌ام و در حال بروز رسانی است و با چندین هزار نفر نخبه در این برنامه مواجه بودیم، باید در مناظره بنشینیم و دعواهای الکی با همدیگر بکنیم. ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
سلام اى پدرِ بندگان خدا! يا أَبا عَبدِ اللهِ اگر تو نبودى، اگر قيام تو نبود، ديگر از بندگى خدا هم خبرى نبود، اگر تو نبودى، دشمنان اسلام، اين دين را از بين برده بودند. تو پدر معنوى همه كسانى هستى كه مسلمان هستند. همه آنها وامدار تو هستند، تو مايه زنده ماندن دين خدا شدى. اى پدر بندگان خدا! به نزد تو آمده ام تا آيين بندگى بياموزم. شنيده ام كه اوّلين بار، پيامبر تو را به اين نام ناميد، روزى كه تو را در آغوش گرفت و براى تو گريه كرد. چقدر دوست دارم كه آن خاطره را بازگو كنم، بايد به تاريخ سفر كنم، به سال ها قبل، به مدينه بروم: اينجا مدينه است . به پيامبر خبر رسيده است كه تو به دنيا آمده اى. او خيلى خوشحال است و خدا را شكر مى كند. پيامبر دوست دارد تا هر چه زودتر تو را ببيند، براى همين به سوى خانه مادرت فاطمه(ع) حركت مى كند. وقتى پيامبر به خانه مادرت مى رسد، وارد خانه مى شود، او دستور مى دهد تا تو را به نزد او بياورند. پيامبر تو را در آغوش مى گيرد، روى تو را مى بوسد و تو را مى بويد و نامت را حسين مى گذارد. هفت روز مى گذرد، ديگر وقت آن است كه پيامبر براى تو "عَقيقه" نمايد. "عقيقه" رسمى است كه مستحب است براى هر نوزاد در روز هفتم تولد او انجام شود. اين رسم چنين است: گوسفندى خريدارى مى كنى و به نيّت سلامتى نوزاد خود، آن را ذبح مى كنى و با گوشت آن، غذايى آماده كنى تا مردم و فقيران از آن غذا استفاده كنند. پيامبر براى تو گوسفندى عقيقه مى كند و براى سلامتى تو صدقه مى دهد. اكنون ديگر وقت آن است كه پيامبر تو را در آغوش گيرد. تو حسين او هستى، او تو را خيلى دوست دارد. همين كه پيامبر تو را در آغوش مى گيرد، اشك از چشمانش جارى مى شود. خداى من! چه شده است؟ چرا پيامبر گريه مى كند؟ لحظاتى مى گذرد، قطرات اشك از چشمان پيامبر جارى مى شود، او رو به تو مى كند و مى گويد: اى ابا عبد الله! مصيبت تو خيلى سخت است!! هيچ كس نمى داند پيامبر از چه سخن مى گويد، بايد سال ها بگذرد تا كربلا پيش بيايد و راز اين سخن پيامبر آشكار شود. فقط هفت روز از زندگى تو گذشته بود كه پيامبر تو را به اين نام خواند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
رو از دست ندید
نمی‌دانم چه شدکه سرنوشت مرا به این راه پر عشـق رساند!بدون شک شیــرحلال مادرم لقـــمه‌حــلال پــدرم و انتخاب همســـرم در آن‌اثر داشته‌است شادی روح پاک همه شهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 برق نگاه پدر متعجبم کرد . نیم تنه اش چرخید سمت من ، و دستی با تامل روی گونه های صاف و بی ریشش کشید : -پس خوشگله و وضع خوبی ندارن ... مذهبین ؟ -خیلی ...وقتی پدرش توی سازمان حج کار می کرده دیگه شما تا آخرشو بخون . انحنای نیمه ی لبان پدر از چه بود ؟ همان سه ویژگی این نیمچه لبخند را به لبش آورد؟ درگیرجواب همین سئوال بودم که گفت : _بایدخودم ببینمش ...می تونی بیاریش اینجا ؟ -اینجا؟! نمی دونم ، باباش خیلی سخت گیره ، بهش اجازه نمیده هر جایی بره ...خب آخه البته حقم داره ، دخترش مثل قرص ماه میمونه . نیشخند پدر لحظه ای ته دلم را خالی کرد که گفت : _من یه کار می کنم که رادوین همینو بگیره ...تو فقط یه بار بیارش اینجا ... باید ببینمش ...نمیشه که ندیده و نپسندیده بریم خواستگاری . -باید باهاش حرف بزنم . _نمی دونم قبول می کنه یا نه . پدر تکانی خورد و باز چرخید و اینبار کامل مقابل من : _هروقت که توی این هفته تونست اشکالی نداره ...فردا نشه پس فردا ... -باشه . پدر گوشی موبایلش راسمتم گرفت و گفت : -بهش زنگ بزن . -الان ؟! -آره دیگه .... چشمانم در برق نگاه پدر مات شده بود که گوشی را مقابلم در هوا تکان داد: -بگیر دیگه . گوشی را گرفتم و زنگ زدم : _الو ... صدای ارغوان را شنیدم که جدی جوابم را داد: _بله . -منم رامش . -رامش ! تویی! باز با یه خط جدید زنگ زدی که ! نگفتم وقتی خواستی به من زنگ بزنی فقط از یه خطتت زنگ بزن . -باشه ... ببخشید حالا ....میگم ارغوان ...میشه فردا بیای خونه ی ما؟ چنان بلند گفت : _من!! که همان لحظه گفتم محاله بتونم راضیش کنم : _آره دیگه تنهام ، می خوام باهم باشیم . -خب تو بیا خونه ی ما . دنبال بهانه ای گشتم که چند ثانیه ای سکوت بین حرفمان فاصله انداخت : _نه ... من بیام باز یه شیطنتی میکنم ، داداشت قاطی میکنه باز . خندید : _خوبه اینو میدونی و باز شیطنت میکنی . باز خواهش کردم : _بیا دیگه ...مامان و رادوین نیستن ، میگم تنهام ، بابا پنج ساله دارم من میآم خونتون ، خب یه بارم تو بیا . باز خندید : _واسه تو که بد نمیشه بیای ...ایندفعه رو هم بیا . -نه به جون تو دیگه نمی آم ...خسته شدم ، یه بار تو بیا ، اتاقم رو ببین ، خونمون رو ببین ، بیا دیگه . -می دونی که آقا جانم اجازه نمیده . کلافه گفتم : _یکباره بابا . مکثی کرد. نگاه پدر با یه لبخند مرموز روی لبش به من بود : _ارغوان ....بیا دیگه . -واقعا کسی نیست ؟ و این بزرگترین دروغی بود که میخواستم بگویم و شاید بزرگترین اشتباه زندگیم که گفتم : _نه . -باشه ولی به مامانم نگی اومدم خونتون . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
تنها شما نویسندۀ کتاب زندگی خود هستید، پس زیباترین سرنوشت را برای خویشتن به قلم بیاورید. ✨✨✨✨✨ 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ آقا جان، فرزند مولایم علی (ع) مولایِ ما هر چه زودتر بیا ... جهان در انتظارِ عدالتِ توست 😔 بعد از #علی (ع) دنیا دیگر رنگِ عدالت به خود ندید ... منتظر توست ... #یا_علی_ذکر_قیام_قائم_است💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💝✵─┅┄ ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚 🌹💖🌷🌻🦋💐☘
🍀 ﷽ 🍀 🍁 حتی خودم هم نفهمیدم چطور ارغوان را راضی کردم . یا او بیشتر از خودم به من اعتماد داشت یا من زیادی التماس کرده بودم . قاعدتا باید بعد از راضی کردن ارغوان خوشحال می شدم ولی نشدم . عذاب وجدان دروغی که گفتم ، نگاه مرموز پدر و آن لبخندی که به جای حس شادی ، اضطراب در وجودم میریخت ، حالم را بد کرد . از آن بدتر صبح روز بعد بود .سرمیز صبحانه وقتی من و مادر و رادوین در سکوت بینمان ، میان صدای قاشق و ظرف شیشه ای مربا و برخورد تنگاتنگ لیوان با سطح میز ، پدر گفت : _امروز یه کار مهم دارم ، یه قرار کاری با یکی از دوستانم ، میخوام هیچ کدومتون دور و برم نباشید . اولین نفری که جا خورد من بودم . لقمه ی نان و پنیر ، همراه دستی که تا کنار دهان بالا آمده بود روی میز فرود آمد : _ولی شما که ... پدر فوری گفت : _می دونم ...شما خودتم با مادرت میری یه سرخونه ی خاله ات . -ولی بابا .. محکم و عصبی گفت : _نشنیدی چی گفتم . نگاه مادر و رادوین روی صورتم آمد. سرم را پایین گرفتم و اجازه دادم تا دلشوره هایم اوج بگیرند. مادر اما حتی به جای من هم دلخور شد . از چی معلوم نبود . بعد از حرف پدر از جا برخاست و گفت : _بلند شید کلی کار دارم ...شیرین خانم میز روجمع کن . همه رفتند جز من که قانع نشده بودم هنوز ، چرخیدم سمت پدر و تا آمدم حرفی بزنم ،پدرگفت : -می خوام تنها باهاش حرف بزنم ...حالا هم تو بلند میشی همراه مادرت میری . -اما... عصبی و بلندگفت : _نشنیدی چی میگم ؟ اجبار شد .اجباری که ضربان قلبم را تند کرد و اضطرابم را بیشتر .حقیقتا نمیخواستم ازغوان تنها به خانه ی ما بیاید و تنهایی با پدرم رو به رو شود ولی نشد . پدر با اصرار و غر و فریادش همه ی ما را ، حتی شیرین خانم را هم رد کرد رفت . اما هیچ کس حالش به اندازه ی من بد نبود. از حساسیت های ارغوان با خبر بودم و این را خوب می دانستم که اگر متوجه ی نقشه ام شود ، حتما قید دوستی ام را میزند .ناچارا به رادوین گفتم . درست وقتی که ما را به خانه ی خاله توران رساند . مادر پیاده شده بود که گفتم : _رادوین ... -چیه ؟ -من دلشوره دارم . -دلشوره واسه چی ؟ سرم را از صندلی عقب تا کنار صندلی راننده جلو کشیدم وگفتم : _دیشب از ارغوان با پدر حرف زدم ،گفتم که خیلی خوشگله و خواستم برای تو یه کاری کرده باشم . -من ! -آره دیگه ، کجا دختر به این ماهی گیرت میآد . رادوین اخمی کرد و کنجکاو پرسید : _خب . -هیچی پدر گفت باید خودش ارغوان رو ببینه ... تو که میدونی اون چقدر حساسه ، اون با داداش غیرتیش ،حالا پدر همه رو از خونه بیرون کرده که ارغوان رو ببینه ، من ... من ، دلشوره دارم . -دلشوره نداشته باش ... مشکلی نیست . -هست ...اگه ارغوان بفهمه بهش دروغ گفتم همه چی بینمون تموم میشه . رادوین کلافه صدایش را روی سرش انداخت : _خب حالا تو هم ارغوان ارغوان نکن اینقدر ... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
❣سلام ای مونس تنهاییم در وقت پریشانی قطعه ای ازپرپرواز کم است یازده بارشمردیم ولی باز کم است این همه اب نه اقیانوس است عرق شرم زمین است که سرباز کم است @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
موضع‌گیری امام رضا(ع) در برابر برمکیان برمکیان خاندانی هستند که جدشان به نام «جعفر برمک» از مجوسیان بلخ بود، و مسلمان شد و در عصر خلافت سلیمان‌بن عبدالملک (هفتمین خلیفه اموی) توسط معرفی یکی از اندیشمندان دربار او، به دمشق دعوت شد و سرانجام به عنوان وزیر، به دربار سلیمان‌بن عبدالملک وارد گردید، و پس از انقراض امویان، و روی کار آمدن عباسیان، خالد پسر جعفر، وزیر عبدالله سفّاح (نخستین خلیفه عباسی) شد، و به این ترتیب برمکیان به عنوان کارگزار و کارمند به درون دولت بنی‌عباس رخنه کرده و وارد شدند و در عصر خلافت هارون، کار به جایی رسید که برمکیان پست‌های حساس را به دست گرفتند و رگ و ریشه کشور اسلامی به دستشان افتاد، یحیی‌بن خالدبن جعفر، وزیر هارون گردید، سپس دو پسرش فضل و جعفر، مدتی وزیر هارون شدند. خوشگذرانی و بریز و بپاش برمکیان و بخشش‌های بی‌حد آنها از کیسه‌ی خلیفه به مردم، آنها را معروف و مشهور به سخاوت نموده و در دل آنها جای داده بود، و احتمال می‌رفت که در آینده آنها زمام کشور اسلامی را به دست خود گیرند. برمکیان برای حفظ موقعیت خود با امامان(ع) و علویان مخالف و دشمنی می‌کردند، زیرا امامان(ع) و پیروانشان هرگز حاضر نبودند که کشور اسلامی در تیول برمکیان هوسباز باشد. یحیی‌بن خالد برمکی به طور مرموزی، هارون را بر ضد امام کاظم(ع) تحریک کرد، و با دادن پول گزاف، علی‌بن اسماعیل (برادرزاده‌ی امام کاظم(ع)) را وسیله‌ی تحریک هارون قرار داد، و باعث شهادت امام کاظم(ع) گردید. همین یحیی برمکی، در مورد حضرت رضا(ع) نیز، هارون را بر ضد آن حضرت بدبین و تحریک می‌کرد که به هدف شوم خود نرسید (چنانکه قبلا ذکر شد). حتی مطابق بعضی از روایات، حضرت رضا(ع) فرمود: «یحیی برمکی پدرم را با سی عدد خرمای زهرآلود، مسموم کرد.» 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❎ انتخابات آزاد در دوران پهلوی 🎥 انتخابات بدون دستکاری، اتفاقی که فقط در حکومت پهلوی رخ داد @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 از خودگذشتگی فرمانده 🔹در کارش خبره بود ولی به پست و مقامی که داشت دل نبسته بود. خیلی وقت ها این دل نبستن را به زبان می آورد:این میز به کسی وفا نمی کنه. ما باید خاطره خوب از خودمون بجا بذاریم. 🔹یک بار شیفت اش تمام شده بود ولی برای اینکه سایر همکاران بتوانند از تعطیلات عید فطر بهتر استفاده کنند در محل کار مانده بود. همیشه نسبت به ما ایثار می کرد و خودش کارهای سخت تر را بر عهده میگرفت. 🔹شهید منصور توحیدی نسب نوزدهم تیرماه 94 در مرز میرجاوه در درگیری با گروهک‌های تروریستی به درجه رفیع شهادت نائل گردید. ➥ @shohada_vamahdawiat
شهداءومهدویت
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید همانرو
🌷ماجرای حقیقی معجزه ی دعای شهدا با سلام خدمت شما عزیزان که عاشقان و رهروان راه شهدا هستید ‌به همراه همسرم از اتوبوس پیاده شدیم و همراه بسیجیان به سمت سنگر حرکت کردیم در مقابل درب ورودی سنگر با کمال احترام ایستادند و به من و همسرم تعارف کردند که وارد سنگر شویم. درب ورودی سنگر کمی شیب دار بود وقتی وارد سنگر شدیم چیزی که خیلی برایم جالب بود بزرگی بیش از حد آن سنگر بود که دست راست آن به صورت مسجد بسیار بزرگی بود البته بدون فرش که تعداد زیادی رزمنده با سربند یا فاطمه زهراس بر روی زمین نشسته بودند و به شدت مشغول کار بودند. پرونده های زیادی در دست داشتند و در حال رسیدگی به پرونده‌ها بودند چند نفر از آنان نیز بی سیم به دست داشتند و مرتباً با بی سیم صحبت می‌کردند حال و هوای بسیجیان خیلی مانند شب‌های عملیاتی بود که در تلویزیون دیده بودم. در سمت چپ سنگر یک دروازه ای وجود داشت که سراسر نور بود و شدت نور آن به گونه ای بود که قادر به دیدن آن طرف نور نبودم. نور بسیار عجیبی بود و این بسیجیان همگی در داخل این نور وارد می شدند و بعد از مدتی با تعداد زیادی پرونده خارج می شدند تمام آنان سربند یا فاطمه زهراس بسته بودند. به قدری کار و تلاش و زحمت آنان زیاد بود که پیش خودم فکر میکردم چقدر انرژی بالایی دارن در این هنگام از داخل دروازه سراسر نور آقایی بسیار رشید و خوشرو و پر انرژی به سمت ما آمدند و احوالپرسی گرمی کردند و نام مرا به زبان جاری کرده و خوش آمد گفتند و بعد من و همسرم را به سمت صندلی که از گونی‌های شنی ساخته شده بود راهنمایی کردند(. بسیجیان ایشان را حاج آقا یاسینی صدا میکردند.) این گونی های شنی نزدیک آن دروازه نورانی روی هم چیده شده بودند و به عنوان صندلی از آن استفاده می شد در این هنگام نوجوان بسیار خوش چهره و چابک از داخل نور بیرون آمد . نامش علی اصغر قلعه ای بود که آقای یاسینی به علی اصغر گفت آقای قلعه ای برای میهمانان ما وسایل پذیرایی بیاورید علی اصغر که نوجوان ۱۶ ساله خوش چهره و نورانی بود به سمت من و همسرم آمد و بعد از احوالپرسی بسیار گرمی از من پرسید آیا شربت میل دارید من که در حالت بهت و تعجب به سر می بردم با کمال خجالت گفتم اگر امکان داشته باشد میخورم. 💖💖💖💖💖💖💖💖 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 راهی به جایی نبردم .دست از پا درازتر وارد خانه ی خاله توران شدم . من بودم و عالمی از نگرانی ها ، از فکرها از وسوسه ها و التهاب استرس و اضطرابی که نفس را در سینه ام حبس می کرد .خاله توران که وضع زندگی اش به خوبی ما نبود اما با حقوق بازنشستگی شوهر فوت کرده اش و مغازه ای که در خیابان اصلی اجاره داده بود ، امورات خودش و آیدا را میچرخاند. آیدا از من بزرگتر بود و هم سن و سال رادوین و به نظرم دل باخته او . نقشه ها می کشید که رادوین اسیرش شود که نمیشد . نمی دانم رادوین چی در صورت آیدا میدید که دلش را نمی باخت . از آن بینی کشیده اش خوشش نمیآمد ، یا آن لبان همیشه سرخش یا شایدم چشمان سیاه کرده اش که مثل گربه مراقب رادوین بود و او را می پایید . اما من آنروز حال تحلیل رفتارهای خاله توران و آیدا را نداشتم . چند بار موبایل ارغوان را گرفتم تا بلکه اعتراف کنم که دروغ گفتم ولی نشد . دستم روی شماره ی آخر موبایلش نرفت که نرفت . یک ساعتی خانه ی خاله توران بودیم که نتوانستم طاقت بیاورم و گفتم : -مامان من میرم خونه . -خونه . -آره دوستم قراره بیاد ... الان یادم افتاده ، می ترسم بیاد ببینه نیستم بره . مادر توی صورتم دقیق شد . در حالیکه تند و تند دکمه های مانتویم را می بستم ، گفت : _بگیر بشین ...من خودم میرم خونه تو هم شب بیا ...میگم رادوبن بیاد دنبالت . -نه ...من ... فریاد زد : _همین که گفتم . خاله توران متعجب نگاهمان کرد: -چتون شد شما دوتا ...حالا دوستت میآد میره دیگه ...اصلا بهش زنگ بزن بگو خونه نیستی . من هنوز جواب نداده مادر گفت : -نه ... اصلا من صبح یادم رفته زیر گازو خاموش کنم ، باید برم ...شیرینم نیست می ترسم خونه آتیش بگیره . خاله توران باز با بی خیالی ، دست تپلش را در هوا تکان داد و گفت : _نه بابا طوری نمیشه فوقش غذات میسوزه . -نه یه دلشوره افتاده به جونم باید برم . بعد چرخید سمت منو با جدیت و توبیخی چشمی ، نگاهم کرد: _تو هم شب میآی خونه ، راه نیافتی دنبالم ها. خاله توران هنوز شک داشت که آن اضطراب زیر پوستی مادر فقط بخاطر یه قابلمه ی غذا باشد ولی اهمیتی هم نداشت چرا که مادر در مقابل نگاه های متعجب خاله توران و آیدا رفت و من ماندم و سئوال های خاله توران . _واقعا یه غذا ارزش داشت اینجوری بهم بریزه ؟ جوابی ندادم ولی دست بردار نبود: -میگم خب زنگ میزدید رادوین میرفت خونه زیر گاز رو خاموش میکرد. جوابم فقط سکوت بود. بی دلیل از شدت اضطراب خدا خدا می کردم که همه ی آن افکار بد و پر دلهره ، وسوسه ی شیطان باشد و بس. ولی نبود . وسوسه ی شیطان بود ولی نه برای من ، برای پدر. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو🌷🌻🌹💖 💖🌹🦋🌻❤️☘
🍀 ﷽ 🍀 🍁 تازه داشتم فکر می کردم شب با کیوان و فرزین کجا بریم که مادر بهم زنگ زد صدای فریادش گوشم رو به درد آورد: -رادوین ...رادوین . -چی شده ؟ -رادوین ...ناصر...ناصر. قلبم شکاف عمیقی برداشت .تنها چیزی که از پشت آن ضجه ها پیدا بود ، یک حادثه ی غیر منتظره بود: _بابا چی شده ؟ -ناصر ...ناصر . یک کلمه می گفت ناصر و چنان ضجه میزد که دلم ریش میشد .طاقت نیاوردم .فرمان ماشینم را درجا چرخاندم و برگشتم خانه . سربالایی با شیب نیمه تند خانه را دویدم و از لای در نیمه بازخانه سرکی کشیدم . مادر را دیدم کنار میز بزرگ و سلطنتی ، روی کف سالن دو زانو نشسته بود و بی رمق آهسته میگریست .آهسته جلو رفتم .تصور هر اتفاقی یا دیدن هر صحنه ای داشت در ذهنم حاضر میشد ، که اولین چیزی که دیدم دست پدر بود.کف سالن افتاده و خون بود که جاری شده بود .خشکم زد. نه تنها پاهایم بلکه حتی خون گرم در رگ هایم سرد شد .قدم بعدی را به زحمت برداشتم و دیدم .سر پدر غرق خون بود و گلدان بزرگ و کریستال اصل چک ، بالای سرش افتاده . حدسش سخت نبود. کسی با آن گلدان سنگین دقیقا روی گیجگاه پدر زده بود.آب گلویم به زحمت از گلویم پایین رفت و دلم آشوب شد . یادم نمی آمد چه خورده بودم ولی هرچه بود ، داشتم بالا می آوردم که مادر سربرگرداند و با چشمانی که از سرخی کاسه ی خون بود، نگاهم کرد: _نفس نمیکشه ... -چی شده ؟ -اومدم خونه ...دلم ...شور میزد... دیدم اون ....بالای سرشه ...فریاد زدم گمشو بیرون ازخونم . -کی ؟ -چه می دونم کی بود، ندیده بودمش . انگارصدای رامش در گوشم پیچید : "دیشب از ارغوان با پدر حرف زدم ، میخواستم برای تو کاری کرده باشم . " -ارغوان ! مادر نگاهم کرد: _ارغوان! ارغوان کیه ؟ دندان هایم روی هم سوار شد . جلوتر رفتم و فریاد زدم : _پس چرا زنگ نزدی اورژانس ؟ مادر بلند فریاد کشید: _تو بودی چکار میکردی ؟ هول شدم ...نشستم گریه کردم ، نفهمیدم باید چکار کنم . جلوتر رفتم و بالای سرِ تن بی جان پدر ایستادم .روی پنجه های پا خم شدم و با دوانگشت نبض گردنش را چک کردم . کاملا از ضربان افتاده بود و حتی پوستش هم سرد شده بود. نفس حبس شده ام را فوت کردم و گفتم : _تموم کرده . صدای فریاد مادر بلندتر شد: _ناصر ... ناصر ... زنگ بزن صد و ده بیاد ، زنگ بزن خاله ات توران بیاد ... زنگ بزن مامور بیاد ...نذار اون دختره فرار کنه . گیج شده بودم .حالم آشوب بود. از معده ام گرفته تا سرم . پر از تلاطم . مثل آش شوربا ، کسی داشت افکار مشوش ذهنم را هم میزد و تنها کاری که کردم زنگ زدن به اورژانس بود و همه چیز از آن به بعد روی دور تند گذشت .از بردن جنازه ی پدر تا پاک کردن خون های کف سالن و آمدن رامش . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
آشوب جهان و..... ارسالی یکی از اعضای محترم کانال @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 خادم واقعی یادواره شهدا 🔹روستای بهارلو ، در استان کردستان یک روستای شاخص است . هم از نظر تعداد شهدا و هم از لحاظ انقلابی بودن . وحید در چنین روستایی به دنیا آمد . جایی که بیست شهید تقدیم اسلام و انقلاب کرده بود و او از همان نوجوانی با فضای شهید و شهادت آشنا شد . 🔹 برای تحصیل در مقطع دبیرستان مجبور شد به مدرسه شبانه روزی روستای مجاورمان برود و از همان سال ها یاد گرفت که روی پای خودش بایستد .توی یادواره شهدا یک خادم واقعی بود . شنیده بودم که نه فقط کمک حال برگزار کنندگان بوده بلکه از نظر مالی هم مبلغ قابل توجهی برای راه اندازی کارها پرداخت کرده است . از سر و وضع و لباس خاک آلود اش می توانستم بفهمم که چقدر کار کرده است . 🔹در حاشیه مراسم او را کشیدم کنار و پرسیدم :چقدر به یادواره کمک مالی کردی؟معلوم بود که دوست ندارد بگوید . سری خاراند و حرف را عوض کرد . مسؤول جمع آوری کمک های مردمی یادواره که ما را زیر نظر داشت خودش را رساند و رو به من لبخند رضایتمندی زد :وحید آقا کمک خوبی کردن. 🔹دوست داشتم به او بگویم که چقدر به داشتن چنین برادری افتخار می کنم اما وحید محجوبانه از من خداحافظی کرد و رفت برای ادامه کارهای یادواره ... 🔹شهید وحید مرشدی از مرزبانان ناجا در مرز سردشت نوزدهم اردیبهشت ۹۶ در درگیری با گروهک تروریستی پژاک به شهادت رسید ➥ @shohada_vamahdawiat
سلام اى فرزند رسول خدا! تو از نسل پيامبر هستى، تو پسر رسول خدا هستى. شنيده ام كه گروهى گفته اند من نبايد تو را از نسل پيامبر بدانم، آن ها مى گويند: حسين، پسر دختر پيامبر است، او نوه دخترى پيامبر است. كسى كه نوه دخترى پيامبر است، از نسل پيامبر نيست! ولى من تو را فرزند پيامبر مى دانم، تو از نسل پيامبر هستى، تو پسر پيامبر هستى. اين باور من است و قرآن هم آن را تأييد مى كند. سخن بدون دليل نمى گويم. اكنون مى خواهم از قرآن دليل بياورم. من مى خواهم با آن كسى كه تو را فرزند پيامبر نمى داند سخن بگويم: ــ آيا اين آيه قرآن را شنيده اى: (ع)مِن ذُرِّيَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَيْمانَ(ع). ــ آرى! اين آيه 84 سوره "اعراف" مى باشد. ــ تو مى توانى معناى آن را برايم بگويى؟ ـ خدا مى گويد كه داوود و سليمان(ع) از فرزندان ابراهيم(ع) هستند. ــ آيا مى دانى ادامه اين سخن خدا چيست؟ ــ (و زكريا و يحيى و عيسى)، يعنى زكريا و يحيى و عيسى(ع) از فرزندان ابراهيم هستند. ــ آيا مى توانى بگويى پدر عيسى(ع) كه بود؟ ــ چه حرف ها مى زنى؟ معلوم است، خداوند عيسى(ع) را از مادرش مريم(ع)(و بدون پدر) آفريد. ــ خوب. اگر عيسى(ع) پدر ندارد، پس از طرف مادرش به ابراهيم(ع)مى رسد، يعنى مادر او (مريم(ع)) با چند واسطه به ابراهيم(ع) مى رسد، پس معلوم مى شود قرآن، عيسى(ع) را (كه فرزند دخترِ ابراهيم(ع) است)، فرزند ابراهيم(ع) مى داند. اكنون مى خواهم بپرسم، چطور مى شود كه عيسى(ع)، فرزند ابراهيم(ع) باشد، امّا حسين(ع)، فرزند پيامبر نباشد؟ آيا فاصله مريم(ع)به ابراهيم بيشتر است يا فاصله فاطمه(ع) به پيامبر؟ مريم(ع) با چندين واسطه به ابراهيم(ع) مى رسد و خدا فرزند مريم(ع) را فرزند ابراهيم(ع) معرّفى مى كند، امّا فاطمه(ع)، دختر پيامبر است و بين او و پيامبر هيچ واسطه اى نيست، آيا باز هم مى گويى كه حسين(ع)فرزند پيامبر نيست؟ 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59