eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 فقط متعجب نگاهش کردم که گفت : - بهتر شدی ؟ روی تخت نشستم وامیر خم شد و کفش هایم را پایم کرد و من بهت زده فقط نگاهش کردم .کف پاهایی که او کفش را به رسم همراهی ، سوارش کرده بود ، روی زمین گذاشتم که دستم را گرفت . و چندان رغبتی به شنیدن همان جواب ساده ی سوالش ، نشان نداد. و من هم بهتر دانستم سکوت کنم. گرچه ، رنگ رخساره نشان میدهد از سِرّ درون. چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که پرسید : -می خوای ویلچر بیارم ؟ حالم بهتر بود که گفتم : _نه ..می تونم . و باز با همان دستی که در دستم گرفته بودم ، فشاری به سرانگشتانم آورد که دلم را برد . دلم خواست تا همیشه و همیشه بیمار باشم ...حتی در این بیماری بمیرم بلکه امیر همیشه همین گونه باشد .این گونه که اخمی توی صورتش نبود ،آرام بود و هرچند ثانیه ، دقیق نگاهم می کرد . سوار ماشين که شدیم ، پاکت داروها را بغلم داد و گفت : -چیزی می خوری ؟ -نه . اما باز همراه بستن در گفت : _می خوای باهم بریم یه آب طالبی بخوریم ؟ ... از وقت ناهارگذشته ، ضعف کردم . سرم چرخید سمت او . او هم سرش را سمتم چرخاند و یک لحظه لبخندی زد که مرا در جا خشک کرد: _دونفره ...خوبه ؟ -امیر! ...می خوای ...می خوای فکر کنم خوابم ؟ _چطور؟ -تو داری منو دعوت می کنی به ناهاری که حتی وقتشم گذشته ؟ نفس عمیقی کشید و به جای هر جوابی گفت : _خواب یا بیدار ، من با شکمم رو دربایستی ندارم . -الان می ریم خونه ، مادرت غذا درست کرده . -تو چی می خوای ؟ چیزی می خوای برات بگیرم ؟ باز من ! خواست من ! درعرض یک دقیقه دوبار خواست مرا پرسید ! متعجب خیره اش شدم که ماشین را روشن کرد و راه افتاد و گفت : -فکر کنم آب طالبی بخوری ...خنکه، جگر آدم رو خنک می کنه . حرفی نزدم تا همانطور که داشت تغییر رفتارش حالم را که هیچ ، جانم را هم جلا می داد ، اثر خودش را در روح و جانم بگذارد. -دکترکلی دارو واست نوشته ... و یه اسکن رنگی . -اسکن رنگی واسه چی ؟ -همینجوری محض احتیاط . یک لحظه حس کردم علت تمام رفتارهایش جلوی رویم قد کشید : _امیر ! سرش چرخید سمتم : _بله . -من ... من حالم خیلی بده ؟ لحظه ای ماتش برد و بعد بلند خندید : -چه حرفا ... به زور می خوای خودتو مریض جلوه بدی ها ... هیچیت نیست ... اثر همون گریه های الکی سرکاره . خونسرد ، با نگاهی که در اجزای صورتش می چرخید دنبال یک حس پنهان ، گفتم : -باشه ... من هیچیم نیست ... تو چرا یکدفعه رفتارت عوض شد ؟ حالا اخم کرد: _دیدی می گم به تو خوبی نیومده . -امیر ! و صدایش بلند شد : _لعنتی خب نگران شدم . -تو چرا باید نگرانم بشی ؟ پوزخندم هنوز روی لبم بود که محکمتر فریاد کشید . -چون توی بیشعور ... رسمی و قانونی ، زنمی . اینبار من بلند خندیدم .خنده ای از سر حرص : -زن ! زن رسمی و قانونی که یک هفته است رنگ آغوش همسرشو ندیده ! عصبی اش کردم .من احمق ، بی جهت عصبی اش کردم که محکم سرم داد زد: ..... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
آقا قسم به جان شما خوب می‌شوم باور کن آخرش به خدا خوب می‌شوم حتی اگر گناه خلایق کشم به دوش با یک نگاه لطف شما خوب می‌شوم این روزها ز دست دل خویش شاکیم قدری تحملم بنما خوب می‌شوم من ننگ و عار حضرتتان تا به کِی شوم کِی از دعای اهل بکا خوب می‌شوم گر چه دلم ز دوری تان پر جراحت است در چشمه سار ذکر و دعا خوب می‌شوم من بدترین کنیز حقیر ولایتم ای بهترین امام، بیا، خوب می‌شوم با این همه بدی به ظهور شما قسم با یک نسیم کرب و بلا خوب می‌شوم @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
دوستان عزیزم سلام اگر جمعه ها کمتر پست میزاریم بخاطر اینکه بیشتر در خدمت خانواده باشید🌹🌹🌹
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علي آل يس سلام بر مولاي خوب و مهربان سلام ي از ته دل بر امام هميشه حاضر اي بهترينم اميدوارم حاتان خوب باشد شب هاي سرد زمستان هم از راه رسيده است و هواي اين زمين و زمينيان را سرد كرده است مولاي من ولي خادمت احساس سردي در  اين زمين نميكند چون كه احساس ميكند مولاي ش در كنار اوست با انوار و گرماي وجودي خود او را گرم نگه داشته است آه.... چه هواي خوبي است زماني كه مولاي مان در كنار مان بنشيند اي امام خوبيها... كجايي!!!!! كجايي!!!! @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
جان آقام (عج) بخوان دعای فرج رادعااثردارد دعاکبوترعشق است وبال وپردارد 🌺دعای منتظران درعصرغیبت🌺 اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى ❤️برای سلامتی آقا❤️ بسم الله الرحمن الرحیم اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً 💖دعای فرج💖 بسم الله الرحمن الرحیم اِلهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاء ُ وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛ يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع)و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیت الله فی ارضه به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
زیارت‌عاشورا‌با‌نوای‌حاج‌قاسم❤️.mp3
8.5M
قوت قلب💚🌿' زیاࢪتـ عاشورا با نواۍحاج‌قاسم🌱 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 -تو، بد بخت یه آغوشی ! باز نفسم لج کرد برای بالا آمدن. وبرای اولین بار من هم فریاد زدم : _آره ...چون دوستت دارم چون تو همسرمی ...چون آرزوت کردم ...آرزو کردم تو رو که کنارم باشی . و او درحین رانندگی ، گاه و بی گاه با نگاهی جواب داد: _آره ...اینجوری آرزو کردی ؟! که خودت به من برسی و ارغوان و زندگیش نابود بشه؟ باز پای ارغوان به بحثمان باز شد . به خدا دیگر خسته شده بودم از همه ی این تکرارها. تکرا هر روزه ی همین حرف ها . با تمام وجودم با صدایی گرفته و نفسی تنگ ،چشم بستم و فریاد زدم : -غلط کردم ...اشتباه کردم ...چند بار بگم که ببخشی ...تو روخدا تمومش کن ... هر روز التماس خدا رو می کنم ...که نفسام رو بگیره بلکه تو یکی آروم بشی ...خوبه؟ همینو می خوای بشنوی . کلافه دستی به صورتش کشید .صورتش قرمز بود و نبض روی شقیقه اش تند و تند می زد . چندمین بار بلند ذکر گفت و بعد با فریادی خالی از هرحرفی ، محکم زد روی فرمان ماشین .دیگر توان دیدن نداشتم .سرم را کج کردم سمت پنجره و آهسته و بی صدا گریستم .خیلی طول کشید تا سکوت را شکست .از ماشین پیاده شد و رفت . اما من دیدمش .از یک آبمیوه فروشی دو لیوان آب طالبی خرید و برگشت .انگار در هر شرایطی قسم خورده بود که آب طالبی را مهمانم کند. پوزخندی از این اصرارش زدم که برگشت . لیوان پر از آب طالبی را دستم داد و نشست پشت فرمان . با نی ، محتوای سرد و تگری آب طالبی را بالا کشیدم . شاید سوزش پردرد قفسه ی سینه ام با خنکای آب طالبی درمان شود که یکدفعه انگار وسط گلویم توپی بزرگ نشست و آب طالبی در گلویم پرید . به سرفه افتادم .خودم راجلو کشیدم و پشت سرهم سرفه کردم . دست دراز کرد و آرام به پشتم زد : _یواشتر ... انگار تو بیشتر از من هوس آب طالبی کردی ها. باز آهسته نی را در دهانم گذاشتم و جرعه ی کوچکی را مکیدم اما باز هم به سرفه افتادم . اینبار امیر لیوان آب طالبی را از دستم گرفت و گفت : _چیزی نیست ...زیادی سرده میپره تو گلو . و بعد با یک ضربه ی آرام به پشتم ، سرش را جلو کشید و خیره در صورتم پرسید : -الان خوبی ؟ سرم را سمت شانه ی چپم چرخاندم . همان جایی که سرش را تا نزدیک من جلو کشیده بود و در همان یک وجب فاصله ی بین صورت هایمان ، خیره شدم در چشمان سیاهش و گفتم : -امیر... نگاهم کرد که با التماس در چشمانش جستجو کردم برای ذره ای عشق یا محبت که نبود ... -لااقل برای یه هفته ...فراموش کن ...منو با تمام اشتباهاتم . نفسش را در سینه محبوس کرد که ادامه دادم : -یه هفته بزار من همسرت باشم . سکوتش که طولانی شد گفتم : _باشه یه روز ... یه روز فقط ... زیاده؟ نفس محکمی کشید و برگشت پشت فرمان . لیوان آب طالبی را به دستم داد و یک نفس آب طالبی خودش را سرکشید و لیوان خالی را گذاشت روی جالیوانی کنار دنده . و راه افتاد و سکوت کرد.انگار نه حرفی شنیده بود و نه التماسی . من ماندم و لیوان سرد آب طالبی ام که هرجرعه ای نوشیدم مرا به سرفه انداخت . لعنت به اینهمه سرفه . مگر یک جرعه آب طالبی چقدر می تواند در گلو بست بنشیند ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
کودک که بودم پدرم جمعه ها صبح درب خانه را آب و جارو می کرد تا اگر مولا از آن حوالی عبور کند … و نو روز هر باره این حس را در من زنده می کند مردمی را می بینم که سراسر شوق و شورند ، خانه تکانی می کنند و لباس های نو برتن… اما برای چه ؟ برای که ؟ اینان منتظرند تا بهار شود ؟ سالهاست می اندیشم که هنگام بهار مگر چه می شود که اینگونه به هم می ریزیم ، مهربان می شویم، به سراغ هم می رویم و از همه مهمتر منتظر می شویم… انتظار … @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
هدایت شده از صابرییییییییییییی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج از همگی دوستان 🦋🌟🌙✨🌟🌙✨🦋
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ صوت زیبای تو آرامشِ جانَست بیا وَجه پُرنور تواز دیده نهانَست بیا دل عُشاق بِسوزد زغمِ دوریِ تو قَدعالم ز فراقِ تو کمان است بیا #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 یک ساعتی استراحت کردم . انگار خستگی یک پیاده‌روی طولانی روی دوشم بود ! وقتی از خواب بیدار شدم ، هوا تاریک شده بود! ترجیح دادم در ازای آن روز که هیچ کمکی به نرگس خانم نکرده بودم ، لااقل سفره‌ی شام را ، من بچینم . تا در اتاقم را باز کردم . صدای خفه‌ی نرگس خانوم را شنیدم : _خدا منو مرگ بده الهی ...حالا می‌خوای چطوری بهش بگی ؟! کنجکاو شدم ...! در اتاق را آهسته پشت سرم بستم و چند قدمی جلو رفتم که صدای امیر به گوشم رسید : _نمی‌گم ... یعنی بهتره خودش هیچی ندونه ... فایده ای هم نداره ...که بدونه ... مثلا می‌خواد چکار کنه ؟! _امیر جان لااقل به خانواده‌اش بگو . _کی ؟!... من؟!... من برم به خانواده‌اش بگم دخترتون داره می‌میره! حس کردم پاهایم خشک شد و نفسم حبس ابد . _آخه امیر جان ...اگه ندونن ممکنه فکر کنند ما کوتاهی کردیم . صدای امیر کمی بالا رفت : _کوتاهی چی ؟! _دکتر با دیدن عکس و سونوگرافی گفت اونقدر توی مری و معده توده‌های مشکوک دیده می‌شه که احتمال 90 درصد سرطان نوع چهار مری و معده است ....وقتی دکتر می‌گه این خانوم حداقل از هشت سال پیش مبتلا شده به سرطان ...تقصیر ما چیه این وسط ! سرطان ! سرطان مری ! من! حس کردم فلج شدم ... پاهایم زیر وزن بدنم خالی شد و افتادم روی زمین . اما صدای این افتادن به گوش امیر و نرگس خانوم هم رسید... دوان دوان از پله‌ها بالا آمدند. نگاهم روی صورت امیر بود که جلو نیامد و در عوض نرگس خانوم سمتم دوید : _قربونت برم واسه چی از اتاقت اومدی بیرون ؟!...من خودم شامتو می‌آوردم . نگاهم هنوز در نگاه سرد و یخ زده‌ی مردی بود که می‌خواستم لااقل یکبار مثل شوهرم باشد ولی نبود: _امیر . به جای امیر ، نرگس خانم گفت : _جانم . کاش جانم را امیر می‌گفت و من همچنان خیره در نگاه امیر بودم و بی‌توجه به نرگس خانومی که کنار من دوزانو نشسته بود و آرام دستم را نوازش می‌کرد: _پس ...من دارم می‌میرم ؟ امیر سرش را از من چرخاند اما من نگاهم را نه ! نرگس خانوم فوری به جای او هم جواب داد: _نه این چه حرفیه دخترم ...خدا بزرگه ...هنوز هیچی معلوم نیست... بذار اسکن رنگی بگیرید معلوم شه اصلا این چه دردی هست . بغض کرده در آغوش نرگس خانوم و درحالیکه او مثل مادر دلسوزی دست روی سرم می کشید گفت : _رامش جان قوی باش دخترم ،درد رو خدا می‌ده ،شفاش هم می‌ده ...از خودش شفا بخواه گلم . حرف‌هایش را می‌شنیدم اما فکرم ، نگاهم ، قلبم جای دیگری بود! جایی حوالی امیری که هنوز قدمی جلو نیامده بود و ایستاده بود همان کنار پله ها ! حتی التماس ترحمش را داشتم که نکرد ! دریغ از لحظه‌ای که لااقل یک قطره اشک در نگاهش ببینم و یا غمی که در چشمانش به اندازه‌ی ثانیه‌ای جاری شود ! آه غلیظی کشیدم ... اینقدر منفور بودم برایش که حتی مرا قابل ترحم هم نمی‌دید ؟! آنشب ،شب اول قبرم بود ...برزخی که انتها نداشت . از خبر بیماری من شروع شد و به نگاه و رفتار امیر ختم گشت . آخر شب در تنهایی خودم و اتاقی که برای من شده بود،فکر کردم . روی همان تخت دونفره ای که حتی یکبار هم ،امیر روی آن نخوابید . کنار همان پنجره ای که رو به خانه‌های کلنگی همسایه ها بود . و چشمانم خیره در عظمت آسمان بالای سرم ...من می‌میرم ؟! 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
📌شهادت یعنی... ڪوچه‌ ے خلوتے را میخواهم بی‌ انتها، براے رفتن بے واژه، براے سرودن و آسمانے براے پـرواز ڪردن عاشقانہ اوج گرفتن و رها شدن🌷 ❤ 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
گم شده ام! پیدایم کن مولا... (بسم الله الرحمن الرحیم) یا صاحب الزمان اندکی باید اندیشید در غیابت که چرا تا حالا نیامدی مولای من نمی دانم می توانم شما را مولا خطاب کنم یا نه ما که همش غرق در گناهیم و گناهانمان هر روز بیشتر از دیروز مولای من نمی دانم این این چه انتظاری است انتظاری که با نیت خلوص نباشد مولای من این انتظار عجیب است ما هنوز خود را نشناخته ایم نمی دانم که چگونه می خواهیم شما را بشناسیم مولای من غُربت شما آنقدر زیاد شده که از یادها داری می روی مولای من یعنی تا به کی باید انتظار بکشیم مولای من خودت ما را ببخش، در پیش خدا واسطه شو مولای من کمکمان کن از این گناه بیرون بیاییم دیگر خسته شده ام نمی دانم چرا؟ مولای من ببخش ما را اللهم عجل لولیک الفرج 🌹💖🌹💖🌹💖🌹💖 @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
﷽ 🍀 🍁 اسکن رنگی ! جواب بی عیب و نقص تمام سوالات من که گرفته شد چند روز بعد . اما کسی از جوابش به من حرفی نزد ! اما قطع داشتم که چندان حالم خوب نیست . کسی نمی‌گفت چقدر زنده می‌مانم تا لااقل لبخند روی لب امیر را ببینم . یا شاید طعم آغوشش را بچشم . اما من منتظر جواب کسی نماندم . دو روز بعد ، وقتی سکوت شبانه در خانه حاکم شد ...وقتی نرگس خانم قرص‌های قندش را خورد و خوابید... وقتی من باز محبوس شدم در اتاق تنهایی‌هایم ، تصمیم گرفتم یکبار دیگر امتحان کنم . سراغ کشوی لباس هایم رفتم و لباس خواب سرخابی‌ام را برداشتم و پوشیدم. روی صندلی کوتاه میز آرایش ،نشستم و رنگی به رخ زردم کشیدم و قرمزی خیره کننده‌ای به لبانم و سیاهی محوی به چشمانم . موهایم را با تل به عقب راندم و عطر خوش بویم را زیر گلویم زدم . نگاهم به رامش افتاد . به رامشی که شاید یک ماه ، شاید دو ماه و شاید نهایتا یکسال دیگر ، بیشتر زنده نبود. و هنوز عطش یک بار آغوش امیر در وجودش . اگر این بیماری لعنتی که هنوز معلوم نبود از کجا پیدایش شده بود او را نمی‌کشت ، دوری از امیر و عشقش ، او را می‌کشت . نگاهم در چشمان ملتمسم نشست . اینبار امید داشتم که مرا رد نمی‌کند. دو هفته‌ای شده بود ... دو هفته از ازدواجمان گذشته بود و در همان دو هفته من باید می‌فهمیدم که ریشه‌های تنومند سرطان در تنم تنیده شده ؟ این عذاب کدام گناهم بود؟حق داشتم یا نه ؟ حق داشتم که بخواهم لااقل یکبار طعم عشقم را بچشم یا نه ؟ مصمم شدم . لبخندی به زور روی لبانم آوردم و از اتاق بیرون زدم . پشت در اتاق امیر که ایستادم ، از ته دلم آرزو کردم اینبار تحقیرم نکند. تغییر رفتار امیر در همان چند روز خودش به من امید می‌داد که ایندفعه موفق می‌شوم. چند ضربه به در زدم : _بله . در را بی‌جواب باز کردم . نگاهش را حتی لحظه‌ای از روی برگه‌های زیر دستش برنداشت ! در را پشت سرم بستم و وارد اتاق شدم . پشت میز تحریرش نشسته بود که بالای سرش ایستادم . حضورم را حس کرد... شاید از همان عطر مخصوص من اما حرفی نزد ! من هم بی‌هیچ حرفی بالای سرش ایستادم ... کف دو دستم را روی شانه‌های مردانه‌اش گذاشتم که خودکار قرمز میان دستش از حرکت روی کاغذ زیر دستش ، باز ایستاد. اما باز هم حرفی نزد و حتی سر بلند نکرد که مرا ببیند ! حالا باید حرف می‌زدم . _امیر . مکثی کردم بلکه آن یک کلمه ، آن کلمه‌ی پر انرژی که شاید جان دوباره‌ای به جان بیمارم می‌بخشید را به زبان بیاورد که نیاورد! _نمی‌دونم خواسته‌ی زیادی هست یا نه... ولی.. دلم می‌خواد قبل از مرگم ... حرفم را فوری قطع کرد و گفت : _قرار نیست بمیری . پوزخند زدم : _آره حتما...امید واهی بهم نده ...حتی یه احمق هم می‌تونه از روی عکس اسکن رنگی بفهمه که من دارم می‌میرم ...اصلا اینا واسم مهم نیست ..مردن خیلی راحتتر از زندگی بدون عشقه ...فقط خواستم ... باز گفت : _گفتم قرار نیست بمیری . عصبی صدایم بالا رفت : _چرا انکار می‌کنی ؟! هنوز باور نکردی یا می‌خوای من باور نکنم ؟! ولی چه تو بگی یا نه، می‌دونم حالم چقدر بده... چون دارم حال هر روزم رو می‌بینم ... حالا هم چیز زیادی ازت نمی‌خوام جز اینکه ... یه شب کنارت باشم . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
بزرگی‌میگفٺ: تڪیه‌ڪن‌به‌شهداء شهدا تڪیه‌شان به ‌خداست؛ اصلا‌ڪنار گل ‌بشینی بوی گل می‌گیری پس‌گلستان‌ڪن‌زندگیت را‌با‌یادشهدا @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
حسين جان! اگر چه ساليان سال بعد از تو به اين دنيا آمدم، گر چه در كربلا نبودم تا تو را يارى كنم، امّا من هرگز خود را در بند زمان و مكان نمى بينم، كه هر روز عاشوراست و هر مكان، كربلاست! گويا صداى تو را مى شنوم كه مرا به يارى مى خوانى... تو غريب و تنها مانده اى. چگونه تمنّاى دل خود را پاسخ بدهم وقتى هنوز صداى تو را مى شنوم كه مى گويى: چه كسى مرا يارى مى كند؟ حسين جان! گريه من دست خودم نيست. اختيار اشك با من نيست. تو در كربلا ايستادى و فرياد زدى: آيا كسى هست مرا يارى كند؟ در حسرت مانده ام كه آن روز نبودم تا ياريت كنم! بارها حكايت غربت تو را شنيده ام و اشك ريخته ام، امّا باز هم اشك، مهمانِ چشمان من است. باز هم درياىِ دل، طوفانى شد، باز هم خورشيد رنگ خون گرفت... عصر عاشوراست تو غريبانه، تنها و تشنه در وسط ميدان ايستاده اى. از پشت پرده اشك به يارانِ شهيد خود نگاه مى كنى. همه پر كشيدند و رفتند. چه با وفا بودند و صميمى! غم بر دل تو نشسته است، تو اكنون تنهاى تنها شده اى. تو سوار بر اسب خويش جلو مى آيى. مهار اسب را مى كشى و فرياد تو تا دوردست سپاه كوفه، طنين مى اندازد: "آيا كسى هست تا از ناموس رسول خدا دفاع كند؟ آيا كسى هست كه در اين غربت و تنهايى، مرا يارى كند؟" فرياد غريبانه را پاسخى نبود امّا... تو قرآنى را روى سر مى گذارى و رو به سپاه كوفه چنين مى گويى: "اى مردم! قرآن، بين من و شما قضاوت مى كند. آيا من فرزند دختر پيامبر شما نيستم؟ چه شده كه مى خواهيد خون مرا بريزيد؟" هيچ كس جوابى نمى دهد. سكوت است و سكوت! لشكر كوفه به سوى تو حمله مى برد. تو دفاع مى كنى و به قلب سپاه حمله مى برى. فرصتى مى يابى تا بار ديگر با اين مردم سخن بگويى: "براى چه به خون من تشنه ايد؟ گناه من چيست؟" صدايى به گوش مى رسد كه دل تو را به درد مى آورد و اشكت را جارى مى كند: "ما تو را مى كشيم چون كينه پدرت را در سينه داريم". اشك در چشم تو حلقه مى زند. تو كه خود اين همه مظلوم هستى، اكنون براى مظلوميّت پدرت گريه مى كنى! 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه شهادت شهید مدافع حرم احمد غلامی که برای برگرداندن رفیق شهیدش به منطقه اعزام شده بود @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
‌🌷مهدی شناسی ۲۱۵🌷 🌹... و معدن الرحمة...🌹 🔸زیارت جامعه کبیره🔸 🔷ﻃﻼ‌ ﻭ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﻭ ﻋﻘﯿﻖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﯿﺰ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﺍﺻﻞ ﺩﺍﺭﺩ و ﺑﺪﻝ.ﺍﺻﻞ‌ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻧﻪ ﺑﺪﻝ‌ﻫﺎ. 🔷ﻣﺜﻼ‌ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺍﺻﻠﺶ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﺧﺎﺻﯿﺖ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﯼ و ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﺩ.ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ولی ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﺎﺩﯼ ﺍﺵ ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﻋﻄﺶ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﮔﺮ ﺧﺎﺗﻢ ﻓﯿﺮﻭﺯﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﮕﺬﺍﺭﺩ ﺍﺯ ﻋﻄشش ﮐﺎﺳﺘﻪ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ.‌ 🔷ﺭﻭﺯ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺧﺎﺗﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮔﺮﻓﺖ.ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺎﺻﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﺗﻢ ﺩﺍﺭﺩ.ﯾﻌﻨﯽ ﻋﻄﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. 🔷ﯾﺎ ﻃﻼ‌ ﺍﺻﻠﺶ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺪلش ﮐﻪ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﺩ.ﺍﻵ‌ﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ‌ﯼ ﻃﻼ‌ ﺩﺭ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ. ﯾﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻼ‌ ﺭﻭﯼ ﺟﺴﻢ ﻣﺮﺩ ﯾﮏ ﺁﺛﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ. ﺭﻭﯼ ﺟﺴﻢ ﺯﻥ ﯾﮏ ﺁﺛﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺁﺛﺎﺭ ﻣﺨﺮﺑﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺟﺴﻢ ﻣﺮﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺛﺎﺭ ﻣﺨﺮﺏ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺟﺴﻢ ﺯﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ،ﺣﺮﺍﻡ ﻧﯿﺴﺖ. 🔷ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﯿﺌﯽ ﯾﮏ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺷﯿﺊ ﺩﯾﮕﺮﯼ خاصیت ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. 🔷ﻣﺜﻞ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﯿﺎﻩ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺗﺎﺑﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ.ﺑﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺻﻮﺭﺕ ﺷﻤﺎ ﻣﯽ‌ﺗﺎﺑﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺩﻭ ﺧﺎﺻﯿﺖ ﻣﻌﮑﻮﺱ. ﭼﻮﻥ ﺑﺎﻓﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺑﺎﻓﺖ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻤﺎ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﺍﺳﺖ. ﭘﺲ ﺍﮔﺮ فلز یا سنگی ﺁﺛﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﺎﻝ ﺍﺻﻠﺶ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﻪ ﺑدلی اش. 🔷رحمت واقعی هم آن است که از معدن اصلی آن که وجود مقدس اهل بیت و امام مهدی علیه السلام نشأت گرفته باشد.این رحمت است که خاصیت دارد و اصیل است. 🦋🌹💖🦋🌹💖 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🍀 ﷽ 🍀 🍁 خودکارش را روی کاغذش گذاشت و سکوت کرد...کاش حرفی می‌زد . حرفی برای کسی که داشت جان می‌داد و نفس‌های آخرش را می‌کشید شاید . وقتی سکوتش را دیدم ، بغضم گرفت اینقدر سرسختانه داشت مقاومت می‌کرد که دلم شکست . اینقدر از من متنفر بود؟! سر خم کردم و با اثر همان بغضی که در گلویم خش می‌انداخت و صدایم را پر از بغض و آه کرده بود ، کنار گوشش زمزمه کردم : _یه شب همسرم باش ..آرزوی منو برآورده کن بذار قبل از مردنم .... باز محکم و جدی، همان جمله‌ی تکراری را تکرار کرد: _تو قرار نیست بمیری . عصبی صدایم بلند شد: _کاش بگی بمیرم ولی اینجوری منو از سرت وا نکنی ... مگه من چی ازت خواستم ؟! دلم خواست فقط یه شب حس کنم که دوستم داری ... تورو خدایی که می‌پرستی این یکبار بهم دروغ بگو ... به دروغ بگو ... به دروغ بگو دوستم داری ... یه بار ... بگو عاشقم هستی ... یه دروغ مصلحتی !...حتی دروغش هم منو آروم می‌کنه . جوابش تماما سکوت بود...انگار بی‌خودی خودم را باز له کرده بودم زیر پاهای محکم غرورش که ،جفت پا روی همان خرده‌های غرورم ایستاد و گفت : _لازم به دروغ گفتن نیست . اشکم روی صورتم جاری شد ...آره ..لازم به دروغ گفتن نیست چون چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است ...وقتی آنقدر متنفر بود از من که اگر به دروغ هم می‌گفت دوستم داره ،من از نگاه سردش می‌فهمیدم که چقدر قلبش از شعله‌های تنفر از من زبانه می‌کشد، چرا باید دروغ می‌گفت ! دستانم را از روی شانه‌هایش برداشتم و با بغضی که هر لحظه در حال انفجار بود گفتم : _باشه ...نگو ...من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ...نه عمری دارم که بخوام صبر کنم تا اثر نگاه و محبتم روی قلبت اثر کنه نه امیدی ...ببخشید وقتت ‌رو گرفتم . چرخیدم سمت در بدون اینکه حتی قدمی بردارم ،که گرمای دستش دور مچ دستم را گرفت...اشکانم تند شد اما برگشتم : _رامش . حالا به پاهایم هم قفل زده بود برای ایستادن برخاست و من فقط در سکوت و نفس‌هایی که پشت سر هم حبسشان می‌کردم در سینه‌ی پر دردم منتظر کلامی از او بودم که درحالیکه پشت سرم ایستاده بود مرا چرخاند سمت خودش . باید از نگاهش می‌خواندم که چه حالی دارد اما فرصت نشد .لبانش به داد لبانم رسید و بوسه‌اش به جان جانم افتاد . عمیق مرا بوسید ...آنقدر که انگار حریصانه طلب بوسه‌ای داشت که آنهمه مدت انکارش کرده بود ! دستم دور کمرش حلقه شد و چشمانم ...چشمانم لعنتی‌ها باور نکردند و مدام اشک ریختن تا نتوانم خوب صورتش را ببینم ، اما وقتی دستان او هم دور کمرم حلقه شد ، دیگر چشمانم در تعجب فرو رفت و اشکانم خشک شد . بعد از یک بوسه‌ی طولانی سرش را از روی صورتم بلند کرد و همراه نفس‌های پیاپی گفت : _دوستت دارم ....دروغ نیست ،حقیقته. با صدای بلندی زدم زیر گریه و محو شدم در آغوشش . انگار آنشب از عطری ،که برایش خریده بودم ، زده بود! و من حریصانه مشامم را از آن عطر پر می‌کردم و چقدر نفس‌هایم منظم شد از... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
شبتون بخیر التماس دعا 💖🌹🌟🌙✨🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دل ما و صفای بارانت، از دعای تو سبز و سیرابیم «و من الماء کل شئ حی» همه مدیون حضرت آبیم از زلال تو روشنیم ای آب، دل به دریا که می‌زنیم ای آب موج در موج شرح دلتنگی ست، لب هر جوی اگر که بی تابیم بی‌ تو یک روزِ خوش نبود و نرفت آبِ خوش از گلویمان پایین یا سرابیم بی تو در پوچی یا که در خواب خویش مردابیم #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🦋💖🌹🦋
🍀 ﷽ 🍀 🍁 سردم بود ، اما چقدر حالم خوب بود. نمی‌گذاشت نگاهش کنم ، نمی‌دانم چرا !و من اصلا نمی‌خواستم به وسوسه‌ها اجازه‌ی ورود به حریم عشقی را بدهم که امیر وجودش را اثبات کرده بود . پشتم به او بود و او در حالیکه دستش را دور کمرم انداخته بود مرا سمت سینه اش کشید ...چقدر وجودش آرامش داشت و چه گرمایی! لبخند زدم و دعا کردم هیچ وقت صبح نشود... آرام دستش را روی شکمم حرکت داد و گفت : _خوبی؟ حال مرا می‌پرسید ! آنقدر ذوق زده شدم که سرم اندکی چرخید به عقب : _با منی ! با لبخندی پر از تعجب پرسید : _پس با کی‌ام ؟ ... غیر از تو مگه کسی دیگه هم توی آغوشم هست ؟ باز لبانم لرزید و چشمانم پر شد از چشمه‌های اشک که با اخم گفت : _توروخدا دیگه گریه نکن ... لبخند زدم به زور و چرخیدم سمتش بوسه‌ای روی پیشانیم زد و باز پرسید : _نگفتی خوبی یا نه؟ _خوب؟! عالیم ...تو کنار من باشی و من بد باشم ؟! حتی اگه ترحمم باشه دوستش دارم . آهی کشید که می‌خواست بیشتر شبیه نفس عمیقی جلوه کند ولی آه بود. _فردا وقت دکتر داری . _نریم امیر. _یعنی چی نریم ؟! نگاهم روی گره اخمش بود و دستم روی گونه‌هایش . آرام و آهسته با سر ناخن‌هایم گونه‌هایش را خراشیدم . ریش نرم و سیاهش از زیر ناخنم رد می‌شد که گفتم : _عوضش بریم مسافرت ..بریم مشهد ... _عوض نداره...دکتر رو می‌ریم مشهد هم می‌ریم . _نه...مشهد رو بریم دکتر رو نه. نگاهش تند شد که فوری سرم را چسباندم به زیر گردنش تا نه نگاه تندش را ببینم نه اخمش را . _اول مشهد بریم ...می‌خوام با امام رضا حرف بزنم . _رامش ! _جانم . نگفت ...سکوت کرد! حتی نگفت که حرفم را پذیرفته یا نه ! فقط سکوت کرد! عطرش را یک نفس به سینه کشیدم و آهسته زمزمه کردم : _می‌دونی قد عشقت چقدره؟ جوابی نداد و من آهسته گفتم : _به اندازه‌ی جانم ..دوستت دارم امیر جان . نفس هایش تند شد .خواستم سربلند کنم و صورتش را ببینم که نگذاشت . با دودست مرا سمت خودش کشید و در دایره‌ی تنگ دستانش اسیرم کرد. بوسه‌ای روی موهایم زد که قند در دلم آب کرد. انقدر آنشب قند در دلم آب شده بود که حتم داشتم فردای آن روز ، قندخونم افت می‌کند . چشمانم حالا که خود ارامش مرا در آغوش کشیده بود به خواب احتیاج داشت . خوابم برد و چه خوابی ! سراسر رویای صادقه . سراسر آرامش ...دردی نبود ، زجری نبود، عذابی نبود ... بهشت آغوشش را برایم گشوده بود تا من هر نفسم را به عطرش پر کنم . آنشب با دنیای رامش گذشته‌ها خداحافظی کردم . خوشبختی‌ام گرچه کوتاه بود به قد عمر کوتاه من ... اما بود. هرلحظه از شب که چشمم اندکی باز شد و دیدم باز دست امیر همراهم است ، با خوشحالی چشم بستم . تمام شب را با من به صبح رساند...حالا رسما همسرم بود! نفسم بود...جانم بود ، نوش داروی دردم بود...اصلا تمام دنیایم بود. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💠 حق الناس ●وارد غذاخوری شدم. به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم. شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. ●و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد. بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم. 📎پ ن:نماینده مردم مشهد در اولین دوره مجلس ●ولادت : ۱۳۳۳/۲/۴ - تهران ●شهادت : ۱۳۶۰/۴/۷ - تهران ، توسط گروهک صهیونیستی منافقین ●آرامگاه : قم - حرم حضرت معصومه سلام الله علیها @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
زندگی بدون مهدی ... سلام بر مهدی ... این داستان یعنی : زندگی بدون عشقی آسمانی : یعنی زندگی بدون مهدی ... شرمنده مولاجان : باید کمی بنویسم اینجا .. لطفی کن شما نخوان ... حیف این لحظه ها و ثانیه ها و عمرها که به بطالت بگذرد در گناه ... حیف این لحظه های زمین که بگذرد بی حضور مولا ... حیف این عشق های پاکِ باطنی که بسته شود به ناپاکی ... حیف این چشم های دنیایی که دلبسته شود به هر چه جز قامت دل آرای مهدی ... حیف این دست ها و زبان های دنیایی که به کار برده شود جز به عشق مهدی ... هر چند معشوقِ من غایب است از نظرهای دنیادیدگان : اما مولای من حاضر است در ثانیه های پاک هستی : حاضر مانده تا عشقش را ارزانی کند بر جانهای مشتاقان ... کاش می شد عشقِ مهدی را با صحنه های این چنینی بر انسانها نشان داد تا اگر هم ریموت در دست مردند : افتخاری باشد برایشان در صحرای محشر ... اما عشقِ مهدی رسیدنی است : اگر به مهدی رسیدی : عاشق میشوی و فارغ از هر چه رنگ دنیا بگیرد .. حیف این قلب : که بتپد برای هر کسی و هر چیزی جز مهدی ... خلاصه که حیف این " انسانیت " که خرج شود هر کجا جز به نام مهدی ... حیف این سال های زیبای جوانی که نباشد به پای مهدی .. من عشقم را فریاد میزنم : تا هر انسان آزاده ای بشنود , مرا تحسین کند : من جوانم و زنده به عشقِِ مهدی ... ❣❣❣❣❣❣❣❣ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>