eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
اى حسين! در كربلا ايستاده ام، پيكر غرق به خون تو را مى بينم، من از دشمنان تو بيزارى مى جويم، من همه آنان را لعنت مى كنم! من از شمر و عُمَرسعد به ابن زياد (فرماندار كوفه) رسيدم. از ابن زياد به يزيد رسيدم و از يزيد به پدرش، معاويه رسيدم. از معاويه به عثمان رسيدم و از عثمان به عُمَر رسيدم. من فهميدم كه عُمَر، ريشه و اساس همه اين ظلم ها مى باشد. دانستم كه اين عُمَر بود كه باعث شد تا بنى اُميّه حكومت و خلافت را بر دست بگيرند و اين گونه اسلام را از مسير خود منحرف كنند. اما به راستى خود عُمَر چگونه به خلافت رسيد؟ چه كسى او را به رهبرى جامعه اسلامى منصوب كرد؟ آيا مردم او را انتخاب نمودند؟ من بايد به سال 13 هجرى بروم، وقتى كه ابوبكر در بستر بيمارى بود، او ديگر اميدى به شفاى خود نداشت. او دستور داد تا مردم در مسجد جمع شوند. به ابوبكر خبر دادند كه همه مردم مدينه در مسجد پيامبر جمع شده اند، ابوبكر از اطرفيان خود خواست تا او را به مسجد ببرند، ابوبكر را به مسجد برده و او را بالاى منبر نشاندند. مسجد سراسر سكوت بود، همه منتظر بودند تا ابوبكر سخن خويش را آغاز كند، او توان سخن گفتن نداشت، فقط چند جمله كوتاه گفت. او به مردم گفت كه عُمَر، خليفه بعد از من است، از او اطاعت كنيد. 💖🌹🦋💖🌹🦋💖🌹🦋 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
☫ 💌 🌹‌شهــید محمود رضا بیضــایی : برای شهیـد شــدن باید شهـادت را آرزو ڪرد من خــودم بـە این یقین رسیده و با اطمینان می‌گویم :هرکس شهید شده خواستہ ڪہ شهید بشود. شهادتِ شهید فقط دســت خـــودش است. @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🌸فقط برای خدا ✍صدای گلوله از پشت تلفن می آمد، گفت: شنیدم تهران برف سنگینی آمده. آهوها این طور مواقع برای پیدا کردن غذا می آیند پایین فوری مقداری علوفه تهیه کن و بگذار اطراف پادگان که از گرسنگی تلف نشوند. بعدازظهر دوباره تماس گرفت که نتیجه را بپرسد. گفتم: دستور انجام شد. حالا چرا از وسط جنگ با پیگیر غذای آهوها هستید؟ گفت: به شدت به دعای خیرشون اعتقاد دارم... @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢 اولین تصویر از سرباز شهید دهه هشتادی منتشر شد 💢مقابله با متهم شرور و شهادت پلیس دهه هشتادی در تهران 🔹به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا، ساعاتی قبل تیم عملیاتی پلیس پایتخت در حین ماموریت انتظامی، با متهمی که قصد متواری شدن را داشت درگیر، که متاسفانه طی این درگیری سرباز عبدالجبار مختوم نژاد بر اثر ضربات چاقو درقلب مجروح می گردد. 🔹بر اساس این گزارش، شهید مختوم نژاد که با رشادت و دلاوری فراوان مانع از فرار متهم شده بود بر اثر شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل گردید 🔹سرباز شهید عبدالجبار مختوم نژاد متولد 1380، مجرد و اهل و ساکن شهر گنبد استان گلستان بود. ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... " چشمم روشن ...چشم پدرت روشن... بدون اجازه ی شوهرت میای خونه ی من ؟! ...پوشیه ات رو چرا نزدی؟ _جا گذاشتم...توی مطب دکترم. _خب برو پس بگیر. _رادوین خیلی غر میزنه اونو میزنم واسه همین .... _اگه شوهرت راضی نیست نزن...حجابت که کامله...اونو به اصرار پدرت میزدی که مزاحم نداشته باشی حالا صاحب اختیارت شوهرته ... اگه میگه نزن ، نزن ، در ضمن بعد از دکترم میای وسایلتو جمع میکنی میری خونت ، هر وقت شوهرت اجازه داد برمیگردی ." _پس داری به طالقم فکر میکنی؟ صدای رادوین در گوشم نشست . باالخره سکوتش را شکست . در ماشین ، انهم بعد از چند دقیقه که کلی اخمش را نشانم داد و دلهره به جانم انداخت و مرا از افکارم بیرون کشید . نگاهم سمتش رفت. مچ دست چپش را روی فرمان گذاشته بود و با آن ساعت مچی گرانقیمتش که از زیر آستین لباسش بیرون زده بود، و آن اخمی که گرچه گرهش محکم بود ولی با لحن آرام صدایش در تناقض بود.همچنان نگاهش میکردم. توقع عصبانیتی مهار نشدنی از او داشتم و این حد از آرامش بعد از بیرون آمدن از مطب دکتر از او بعید بود.سرش را از نگاه ممتد من سمتم چرخاند و چند ثانیه ای نگاهش را وقفم کرد. آن نگاه هم تایید تفسیر آرامشش شد. _اینو بهت میگم که دیگه یه بار دیگه جلوی من حرف از طالق نزنی... یه بار دیگه همچین حرفی بشنوم سگ میشم ها. سرم را سمت پنجره چرخاندم و باز جهت فلش افکارم را سوق دادم سمت مشغله های پر درد سرم . رادوینی که معلوم نبود باز به مطب دکتر افکاری میرود یا نه؟ این سوال ذهنم را بی جواب گذاشتم و وسط نگاه های گاه و بی گاه رادوین از سکوت غیرمنطقی ام ، با آنکه قصدم برگشت به خانه بود ، گفتم: _منو ببر خونه ی مادرم. صدایش کمی باال رفت: _باز داری روی اعصابم میری ها. _قرارمون همین بود...تا دکتر نری برنمیگردم. بلند فریاد کشید: _لعنتی من که همین الان باهات اومدم مطب اون دکتر روانی. _دیدم...کلا من حرف زدم و تو مجسمه ای از اخم بودی؟! _بالاخره که اومدم. عصبانیتش داشت ظهور پیدا میکرد ولی من باید حرفهایم را میزدم. _ببین رادوین ... تا درست و حسابی درمانت رو شروع نکنی من توی خونه ات نمیمونم...اگه الانم باهات بیام باز از اون خونه میرم. نگاه تندی حواله ام کرد و گفت: _خب بابا تو هم خر گیرآوردی ، سوارش شدی ...میرم ولی هروقت دلم خواست. از من بعید بود ولی شدم .عصبی شدم و اولین بار سرش فریاد کشیدم: _دلم خواست نداریم...اگه به دلت باشه سال بعد میری...دوباره برات یه وقت میگیرم. _پس دفعه ی قبلم وقت گرفته بودی ؟ دستم رو شد تا آمدم جواب بدهم نعره کشید: _لعنتی منو با برنامه کشوندی مطب دکتر؟ _با برنامه یا بی برنامه ...رادوین حالم بده ...سر این چیزا داد نکش که منو مضطرب کنی ...نشنیدی دکترم چی گفت؟...اضطراب نه برای من خوبه نه این بچه. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
♥️لحظه هاتون آروم 🦋خونه هاتون گرم از محبت ♥️آسمون دلتون ستاره بارون 🦋خواب تون شیرین ♥️شبتون خوش 🌹💖🌙✨🌟💖🌹
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
دوستان عزیزم سلام شبتون بخیر منتظر مسابقه ی بعدی با باشید💖🌹💖🌹
❤بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ❤ بسم الله الرحمن الرحیم بگو اگر دوستدار حقی و نغیر او انگشت من با ذهن من یکی شد صد آفرین به او و خالق تنها او تو هم برای خیر الامور خود ای جوان بسم الله بگو 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دلیل این همہ غیبت ڪجاست اے مولا بگو ڪہ این همہ دورے رواست اے مولا نظاره ڪردن آن چهره ے دل آرایت تمام حاجت این بینواست اے مولا #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... سرش را از من برگرداند و نفس عصبی اش را سمت پنجره فوت کرد و کمی بعد با لحن مناسب تری گفت: _حاال االن با من میای خونه بعد در مورد اون دکتره حرف میزنیم. باز عصبی شدم. داشت دورم میزد تا از مطب دکتر و درمان فرار کند . _رادوییییییین. چنان با حرص اسمش را زیر زبانم کشیدم که حتی خودشم متعجب شد. _چته ؟!...بیخودی چرا حرص میخوری؟...ایندفعه خودت داری خودتو حرص میدیا. لحظه ای چشم بستم و به حال خراب جسمی و روحیم فکر کردم. هوا انگار در ماشین کم بود. ضعف داشتم. شایدم قند خونم افتاده بود و هنوز بعله ی درست و حسابی از رادوین برای رفتن به مطب دکتر نگرفته بودم. همانطور که چشم بسته بودم گفتم: _حالم بده .... _چته ؟ _یه شکالت بهم بده...یه چیز شیرین. _مگه صبحونه نخوردی؟ حوصله جواب دادنش را نداشتم . نه حوصله اش را و نه توانش را. _رادوین....زود باش...بده حالم. توقف ماشین را احساس کردم و دری که محکم بسته شد.الی چشمانم را باز کردم. سمت سوپر مارکت جنب چهارراه رفت و من به زحمت حواسم را به هزار و یک چیز پرت میکردم بلکه کف ماشینش را کثیف نکنم . شاید این شروع ویارم بود. و چه بدموقعی را برای ظهور انتخاب کرده بود. برگشت . باز مثل روزی که مرا به سونو برده بود یه مشمای پر خوراکی دستم داد. با دستانی که بی جهت میلرزید یه کیک و ابمیوه از داخل مشما برداشتم و با اولین گازی که به کیک زدم و اولین جرعه ای که از ابمیوه چشیدم چشمانم رو بستم و سرم را تکیه ی پشتی صندلیم کردم. چشم بسته کیک و ابمیوه ام را خوردم و گفتم: _قول بده... کالفه پرسید: _دیگه چی میگی ؟ _قول بده میری دکتر. _واااای ...به خدا هیچ روزی مثل امروز خودمو کنترل نکردم که سگی نشم ...اینقدر روی نِروَم نباش. باز با همان حال خرابی که چندان جا نیامده بود گفتم: _رادوین نمیمونم ...به خدا نمیمونم ...قول بده. تقریبا فریاد زد اما خفه. _لعنتیییییی.....قول میدم بابا ...کچلم نکن. و بعد زیر لب غر زد: _خرم کردی هیچی نگفتم ...سوارم شدی هیچی نگفتم ...لعنتی افسار منو گرفتی هی میتازونی؟ خنده ام گرفت. بی حال و بی رمق گفتم: _دوستت دارم ...فقط واسه خودت میگم ...نمیخوام زجرتو ببینم. نمیدانم من رام شدم که به خانه برگشتم یا رادوین که برخالف همیشه و عادت همیشگی اش، صبور و آرام بود. همان روز وقتی دنبال چمدانم به خانه ی مادر رفتم و بعد به خانه برگشتم ، رادوین با دستوری که صادر کرد، خبر بارداری ام را به مادرش هم داد. _شیرین خانم ....از این به بعد از ارغوان میپرسی که واسه شام و ناهار چی درست کنی؟ _چرا ؟! این چرا را شیرین نگفت . این چرا از سمت ایران خانم بود و رادوین همانطور که لم داده بود روی مبل راحتی بلند گفت: _دکتر گفته هرچی میلش میکشه بخوره؟ صدای ایران خانم هم بالا رفت: _منم خیلی چیزا میلم میکشه ... رادوین سرش را سمت باالی مبل کشید و به مادرش نگاهی کرد و جواب داد: _شما مگه بارداری؟ نگاه ایران خانم چند ثانیه ای روی صورت رادوین ماند 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... و بعد سمت من آمد. طولی نکشید که رادوین سرگرم دیدن فوتبال شد و ایران خانم با چشم اشاره کرد همراهش بروم. اطاعت کردم. از پله ها بالا رفت و مرا دنبال خودش به اتاقش کشاند. وارد اتاق که شدم در را بست و با عصبانیتی که برای من توجیهی نداشت گفت: _اشتباه بزرگی کردی... من تموم سعیم رو کردم که رادوین سمتت نیاد تا الاقل وقتی طالق گرفتی اسم زن مطلقه روت نیاد...ولی خرابش کردی. _چرا باید طالق بگیرم ؟ با حرص صورتش را توی صورتم جلو کشید: خواستم کمکت کنم تو هی گند زدی ...اگه میخوای بالیی￾پسر من مریضه ...نمیخوام بالیی سرت بیاره ...هر چی من سر خودت و بچه ات نیاد میری میندازیش. _من اینکار و نمیکنم ...قصد طالقم از رادوین ندارم ...رادوینم راضی کردم که درمانش رو پیش یکی از بهترین دکترای روانپزشکی شروع کنه. تمام صورتش از خشم قرمز شد. _تو چکار کردی دختره احمق!! حتی فکرش را هم نمیکردم که ایران خانم از شنیدن خبر شروع درمان رادوین اینقدر عصبی شود. با دو دست مرا هل داد سمت در . محکم به در خوردم که به من توپید: _هیچ میدونی چه گندی زدی؟...کی بهت گفت همچین غلطی کنی ....من خودم داشتم داروهاشو بهش میدادم ...نیاز به دکتر نداشت. _رادوین شوهرمه ...باید دنبال کارهای درمانش میبودم ....در ضمن من دیگه نمیذارم رادوین اون قرصا رو بخوره. یک دفعه طرف راست صورتم سوخت: _دختره ی بیشعور... رادوین پسر منه ...هیچ کی مثل من دلسوزش نیست.... کاری نکن واست یه آتیشی درست کنم که حالت جا بیاد.... دیگه واسه درمانش اصرار نمیکنی... دیگه پیگیر درمانش نمیشی... این مزاحم کوچولو رو هم میری میندازی ...واسه بچه دار شدن وقت زیاده. نگاهم روی خشم نشسته در چشمانش بود که مصمم گفتم: _من هیچ کدوم از این کارا رو نمیکنم. عصبی تر از قبل توی صورتم فریاد زد: _دیوونههههههه. همان موقع با صدای رادوین از طبقه ی پایین بحث بی ثمر ما به پایان رسید: مصمم تر از قبل بعد برخورد بی منطق ایران خانم ، پیگیر درمان رادوین شدم. بعد از ناهار این فرصت پیش امد . میدانستم که رادوین بعد از ناهار استراحت میکند. به اتاقمان برگشتم و قبل از آمدنش با سیاست دلبرانه ای تصمیم به راضی کردنش گرفتم. یک تونیک کوتاه با ساپورت مشکی نازک پوشیدم.موهایم را مجدد شانه کردم و فقط یک رژ زدم. حاال خوب میدانستم نقطه ضعفش لبانم است. اصال به آرایش اهمیتی نمیداد اما با یک رژ ساده یا قرمزی که به لبانم میکشیدم ، بدجوری تو چشمش میامدم. این چند ماه زندگی مشترک اگرچه سخت گذشت اما انگار ارزش داشت برای شناخت رادوینی که چه روزها و شبهایی را برای شناختش گریه نکردم و التماس خدا را . و حاال حتی از پشت همان اخم و عصبانیت هایش یا همان نگاه تندش یا لعنتی گفتن هایش ، حال قلبش را میفهمیدم. شاید عاشق نبود ولی دوستم داشت. وابسته ام بود. با همان یک شبی که پیشش نبودم ، خوب میدانستم چطور تنظیم خوابش را بهم زدم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
💢شهادت مامور نیروی انتظامی در درگیری با افراد مسلح 🔹فرمانده انتظامی "دزفول" از شهادت مامور جان بر کف ناجا، "سجاد دالمن" در راه امنیت مردم در درگیری با افراد مسلح در این شهرستان خبر داد. 🔹سرهنگ "روح اله گراوندی" با اعلام این خبر اظهار داشت: ساعت 23 شب گذشته افراد مسلح در محور "شوش_دزفول" به سمت گشت خودرویی پاسگاه "صفی آباد" تیراندازی کردند. 🔹وی افزود: در این ارتباط مامور جان بر کف ناجا "سجاد دالمن" جمعی پاسگاه "صفی آباد" شهرستان "دزفول" بر اثر اصابت گلوله و شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل شده است. 🔹فرمانده انتظامی شهرستان "دزفول" تصریح کرد: تلاش برای شناسایی و دستگیری افراد مسلح در دستور ویژه پلیس قرار دارد. 🔹نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران ضمن تبریک و تسلیت به محضر مقام معظم رهبری (مدظله العالی)، مردم فهیم و خانواده محترم وی، علو درجات و صبر جزیل برای بازماندگان این شهید عزیز را از درگاه خداوند منان خواستار شد. ➥ @shohada_vamahdawiat
اين ابوبكر بود كه عُمَر را به عنوان خيلفه دوم مسلمانان انتخاب نمود، پس او هم در اين ماجرا شريك است. اگر او مى گذاشت كه خلافت به اهل آن برسد، هرگز اين حوادث تلخ پيش نمى آمد. اما به راستى خود ابوبكر را چه كسى به عنوان خليفه انتخاب كرد؟ مگر پيامبر در روز غدير، على(ع) را به عنوان جانشين خود معرّفى نكرده بود؟ مگر مردم با على(ع) بيعت نكردند ؟ چه شد كه آنان ، عهد و پيمان خود را فراموش كردند ؟ مگر پيامبر آن روز به آنان نگفت: "مَن كنتُ مَولاه فَهذا عليٌّ مولاه": هر كه من مولا و رهبر او هستم ; اين على مولا و رهبر اوست . ابوبكر در "سقيفه" انتخاب شد، پيامبر از دنيا رفته بود و هنوز پيكر او به خاك سپرده نشده بود كه مسلمانان در سقيفه جمع شدند تا براى خلافت تصميم بگيرند. من بايد به سال يازدهم هجرى بروم، من بايد به سقيفه بروم و ماجرا را پيگيرى كنم. به راستى در سقيفه چه اتّفاقى افتاد؟ چرا مردم، از حقّ و حقيقت فاصله گرفتند. من فكر مى كنم ريشه اصلى عاشورا در سقيفه است. حسين(ع)را در كربلا نكشتند، حسين(ع) را در سقيفه كشتند! "سَقيفه بنى ساعده" كجاست؟ سقيفه، سايبانى است كه در غرب مدينه واقع شده است. مردم مدينه در آنجا جمع شده اند تا خليفه را تعيين كنند. من خودم را به آنجا مى رسانم، اينجا چقدر شلوغ است، جاى سوزن انداختن نيست. يكى دارد براى مردم سخن مى گويد. او ابوبكر است. سخنان او اين چنين است: "اى مردم مدينه ! شما بوديد كه دين خدا را يارى كرديد ، ما هيچ كس را به اندازه شما دوست نداريم ، شما براداران ما هستيد . مگر نمى دانيد كه ما اوّلين كسانى بوديم كه به پيامبر ايمان آورديم . ما از نزديكان پيامبر هستيم . بياييد خلافت ما را قبول كنيد ، ما قول مى دهيم كه هيچ كارى را بدون مشورت شما انجام ندهيم" مردم مدينه با سخنان ابوبكر به فكر فرو مى روند ، مثل اين كه سخنان ابوبكر همه را قانع كرده است ، همه سكوت كرده اند ، آرى!، كسى مى تواند خليفه بشود كه زودتر از همه ايمان آورده و از خاندان پيامبر باشد. به راستى منظور ابوبكر از اين سخنان چه كسى است ؟ 💖🦋🌻💖🦋🌻💖🦋🌻 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢 دلنوشته ای که بوی شهادت میداد 🔹شهید خیری دلنوشته ای را در خطاب به رهبر انقلاب و شهادت قبل از شهادتش نوشته بود. سرباز شهید مهرزاد خیری که یازدهم آبان ۹۷ در درگیری با سارقین مسلح در اهواز با اصابت گلوله به شهادت رسید در دفترچه یادداشتی که همیشه به همراه داشت مطلبی را در خصوص رهبر انقلاب و شهادت عنوان کرده بود که متن آن به شرح ذیل می باشد: ما فرزندان رهبر آماده ایم چو اشتر در راه حفظ و نظم امنیت این کشور دوشادوش یکدیگر مطیع امر رهبر آماده جان دادن در این جهاد اکبر سربازان ناجاییم کوبنده و شجاعیم در راه پرچم خود جان را فدا نماییم هیهات من الذله رمز پیروزی ماست حمایت از مستضعف از باورهای ناجاست ما از تبار حیدر شمشیر ذولفقاریم حامی راه امام در حفظ انقلابیم ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... نگاهم به ارغوان توی آینه افتاد. ساده اما دلبر. حتی نگاه بیقرار رادوین وقتی خیره ام میشد هم به من اعتماد به نفس میداد. لبخندی زدم از تصور نگاهش و کمی زیر گلویم را از عطر خوش روی میز آرایشم معطر کردم که در اتاق به شدت باز شد. نگاهم چرخشی کرد سمت رادوین که برعکس چند دقیقه ی پیش سرمیز ناهار ، حاال عصبی بود. ترسیدم و بی اراده قدمی به عقب برداشتم. یک لحظه نگاه او هم سمتم آمد و عصبی در را پشت سرش بست و زیر لب غر زد. _توی این خونه ی بی صاحاب همه واسه من دستور میدن. نشست لبه ی تخت و با یک حرکت تیشرتش را از تنش بیرون کشید و خودش را به کمر انداخت روی تخت. _چی شده؟ با لحنی که عصبی بود جوابم را داد: _تو مگه مرض داری رفتی به مادر گفتی میخوام درمانم رو شروع کنم؟ پس حدسم درست بود . کار ایران خانم بود.همراه نفس بلندی گفتم: _اول و آخرش باید میدونست تا بیخودی بهت قرص نده. نیم خیز شد و در حالیکه وزن بدنش را روی ساعد دست چپ میانداخت گفت: _لعنتی من هنوز قصد رفتن ندارم تو رفتی جار زدی؟! _نه...باور کن فقط واسه... _خفه شو ... این بود اون حرفت که گفتی هیچ کی نمیفهمه؟ تکیه به میز آرایشم زدم و سکوت کردم. خراب کرده بودم .نفسم با فریاد رادوین حبس شد. _واسه من ادای مظلوما رو در نیار که یکی میزنم زیر گوشت حالت بیاد سرجاشا . انگار داشت بعد چهارماه که خودش را خوب کنترل کرده بود ، حاال باز عصبی میشد.صورتش کم کم داشت به قرمزی میزد و رگ بزرگ روی گردنش ورم کرد. باید از اتاق بیرون میرفتم قبل از آنکه کاری کند که باز پشیمانی آتش عذاب وجدانش شود. سمت در رفتم که نعره کشید: _با تو دارم حرف میزنم کدوم گوری میری؟ _عصبی هستی آروم شدی حرف میزنیم. دستم روی دستگیره رفت که هنوز دستگیره را به سمت پایین فشار نداده با یک جهش بلند سمتم هجوم آورد و من از ترس چشمانم را محکم بستم و فریادش از فاصله ای که نبود، توی صورتم خالی شد: _توی عوضی میخوای چکار کنی که به مادر من گفتی قرصامو نده...فکر کردی کی هستی هان ؟... بگو ...میخوای راه بیافتی همه جا جار بزنی من روانیم ؟ چشم بسته با لرزش خفیف زبانی که از ترس میخواست بند بیاید ، آرام جواب دادم: _رادوین بیا بعدا حرف بزنیم خواهش میکنم من االن میترسم ....تو رو خدا ....بخاطر بچه ی خودت الاقل. دستش محکم چانه ام را اسیر کرد و مقابل صورتش نگه داشت. لحظه ای چشم گشودم . نگاهش روی لبانم قفل شده بود که فکری به سرم زد.سرم را با ترس جلو کشیدم و لبانش را بوسیدم. انگار روی گویی از آتش آب سرد ریخته باشند. لبانش اسیر دست لبانم شد. آرام شد و نفس حبس شده ی من بالا آمد که یکدفعه طوفانی به پا شد ، چنان محکم توی صورتم کوبید که حس کردم دندانم شکست و نفسم گرفت و قلبم... بیچاره قلبم چه دردی گرفت. از من فاصله گرفت و دور شد . نگاهش به من بود . منی که پاهایم داشت از تحمل وزن تنم ، شانه خالی میکرد و روی تنه ی دری که تکیه زده بودم ، لیز خوردم و افتادم پایین در اتاق و انگار همه ی وجودم شکست 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
خدایا امروزمان گذشت فردایمان را با گذشتت شیرین کن ما به مهربانیت محتاجیم رهایمان نکن خدایا شب ما را با یادت بخیر کن...... 💖🌹🌟✨🌙🌹💖
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ طاقتم طاق شد و از تو نیامد خبری جگرم آب شد و از تو نیامد خبری. عاشقانی که مدام از فرجت می گفتند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری. تعجیل در فرج سه #صلوات🌹 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... بعد از چهار ماه! _فکر کردی میتونی منو خر کنی؟... من اگه جنس خراب شما زنا رو نشناسم که باید برم بمیرم...با این ترفند میخواید کثافت کاریهاتون رو بپوشونید... ببین ... قبل از تو روی این تخت زیاد دختر خوابیده ، فکر نکن من با یه بوسه ات یادم میره که چکار کردی؟...حرف بزن الل نشو که میزنم لهت میکنما ...وقت قبلی گرفتی منو با نقشه کشوندی مطب دکتر بعد از راه نیومده ، اومدی به مادر من گزارش کار دادی؟ سرم را از او برگردانده بودم و نگاهم روی موکت پرز دار اتاق جایی البه الی همان پرزهای ریز گیر کرده بود. سکوت یا حرف .فرقی نمیکرد. رادوین حرمتی را که چهار ماه حفظش کرده بود شکست.... و من بی اندازه از او دلخور شدم. حتی بیشتر از روزی که به من ، به همسرش ...تجاوزی وحشیانه کرد... یا روزی که بعد از اظهار پشیمانیش ، و یک ناهار دعوتی ، باز دلم را شکست. دل نازک شده بودم شاید و انگار آن کوه صبر داشت مثل یخی زیر التهاب پر خشم رادوین آب میشد. حتی سکوتم هم آزارش میداد.انقدر که در میان مشت و لگدی که نثار میز آرایش و در و دیوار کرد، یه لگد محکم هم به ساق پایم زد و با نفسی بریده خودش را روی تخت انداخت. _عوضی آشغال ...گمشو از جلوی چشمام تا توله ات رو توی شکمت له نکردم. از اتاق بیرون رفتم. به جای چشمانی که باید اشک میریخت ، قلبم میسوخت. به اتاق رامش رفتم. پناهگاه همچین روزهایی بود انگار. خودم را روی تختش انداختم و صدایم را در بالشت روی تخت خفه کردم.درد قلبم بیشتر از همه ی روزهای قبلی بود که تمام تنم زیر دست رادوین کبود میشد. با آنکه قلبم از فشار غم جمع شده بود اما میدانستم که در میان همان خشم فوران کرده ای که کار ایران خانم بود تا با کتکی مفصل ، باعث سقط بی درد سر بچه بشود،اما رادوین چقدر خودش را کنترل کرد تا طرفم نیاید. فاصله ای که یکدفعه بعد از زدن سیلی محکمش به صورتم ، از من گرفت و در عوض مشت و لگد های پیاپی ، بر تن من که حتما موجب سقط میشد، خشمش را با زدن مشت به در و دیوار و میز آرایش خالی کرد که قطعا ، دستش را به درد می اورد. اما با همه ی این تحلیل ها من دلخور شده بودم.روی تخت رامش دراز کشیدم و بعد از ساعتی گریه آرام گرفتم که در اتاق بی در زدن باز شد. لرزی از این نحوه باز شدن در بر تنم نشست. سخت نبود حدس بزنم چه کسی در اتاق است. اما همچنان که پشتم به در بود و رویم به سوی پنجره ی اتاق ، ترجیح دادم یک منت کشی درست و حسابی را در عوض آن دل شکسته تجربه کنم. خودش را به زور کنارم روی تخت جا داد و دراز کشید. هنوز پشتم به او بود که صدایش را شنیدم. آنقدر آرام که حتی خودم هم شک کردم که همین رادوین بود که یه ساعت قبل آنگونه برافروخته و ملتهب سرم فریاد میکشید؟ _ارغوان. انگار ترک بزرگی از نحوه ی خواهشی که در صدایش بود در قلبم نشست. _لعنتی داغونم نکن...ببینم لبتو. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 .... برنگشتم و او روی ساعد دستش نیم خیز شد و از بالای شانه ام به من خیره. سنگینی نگاهش به جای لبانم روی چشمانم بود، چرا؟ _بابا خب وقتی مادر گفت که بهش گفتی عصبی شدم...میخواستم خودم بهش میگفتم دیگه. و مکثی کرد و باز با لحنی که میکشید عمدا تا خواهشش را بیشتر جلوه دهد گفت: _ارغوان....با من حرف بزن جان رادوین. جانش را هم فدای کالمم کرد و اشکی توی چشمانم کشید که از چشمش پنهان نماند. _لعنتی اونطوری گریه نکن ، روانی میکنی منو ... به جان تو حواسم بود نزنم....میگم به جان تو.... از کی تا حاال جان من عزیز شده بود؟ این سکوت طوالنی صبرش را برد و وادارش کرد تا بازویم را سمت خودش بکشد. نگاهم فقط چند ثانیه در چشمانش اثر خود را گذاشت. نمیدانم اشک نشسته در نگاهم متاثرش کرد یا حالت مغموم چشمانم. سرم را تخت سینه اش کشید . صورتم روی سینه اش نشست و عطرش داشت با سرمای مطبوع یخی ، آرامم میکرد که گفت: _ارغوان... اخه المصب تو که دیدی بهم ریختم چرا نرفتی از اتاق بیرون؟ جوابش را ندادم . دلم همین لحظه را میخواست که به اندازه ی همه ی عمرم کشیده میشد.دستش روی موهایم لغزید و با نوازش سر پنجه هایش داشت قلب ترک برداشته ام را مداوا میکرد. چند دقیقه ای به سکوت گذشت که شانه ام را گرفت و مرا عقب کشید و اینبار نگاهش روی لبم خیره ماند. با انکه درد بدی داشت ضرب دستش اما ایندفعه لبم را خونی نکرده بود. رد غم نگاهش که با پشیمانی گره خورده بود، توی صورتم بود که لبانش را به لبانم کشید و در میان بوسه ای نرم گفت: _تو نمیدونی چقدر عذاب میکشم وقتی .... وقتی را نگفته گذاشت وقت دیگر. من هم اصراری برای شنیدن نداشتم. میدانستم وقت نگفته اش همان دقیقه ای خشمگینی است که از خود بی خود میشود.گذاشتم لبانش اثر کند روی درد لبانم. روی قلب متاثرم و روی افکاری که باز بیقرار و مشوش بود.اگرچه با تاخیر نگاهش روی لباس دلبرانه ای که پوشیده بودم نشست اما بالاخره دید و آرام در هاله ای از پشیمانی ، جبران کرد. با گفتن آن جمالت قشنگی که همیشه تشنه ی شنیدنش بودم. _تو داری دیوونه ام میکنی ... این نگات منو مسخ میکنه .... این لبات برام طعم شهد بهشته .... ارغوان.... میخوامت.... لعنتی ، تو با من چکار کردی ؟ چقدر شنیدن این حرفها را دوست داشتم. انگار تسکین دردم بود و دستش برخلاف ساعتی قبل با احساس و مالطفت روی گونه ام کشیده شد . و بی وقفه میان حرفهایش ، بوسه ای به لبانم میزد تا شهد شیرین بهشتی اش را بنوشد و من چقدر ساده میبخشیدم. بدون حتی شاخه ای گل ...یا کادویی گرانقیمت. تا بعد از ظهر در اتاق رامش بودیم . رادوین کنار من به خواب رفته بود که در اتاق با ضرب باز شد. ایران خانم بی در زدن در را باز کرده بود و با نگاه طلبکارانه اش گفت: _شما مگه خودتون اتاق ندارید اومدید توی اتاق بچه ی من ؟ و بعد قدمی به داخل برداشت. خدا را شکر که لباسم مناسب بود . روی تخت نشستم تا جوابی بدهم که رادوین دستم را کشید سمت خودش و در مقابل نگاه مادرش ، با چشمانی همچنان بسته و صدایی خواب الود جواب داد: _ولش کن بیا پیش من. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======💖🌻💖======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺~•داره‌‌کم‌کم‌تموم‌میشہ یہ‌سال‌چشم‌انتظاریمونــ💔 ~• ۸روز مانده به محرم... ➥ @shohada_vamahdawiat
اى ابوبكر! تو براى پيروزى مهاجران بر انصار به دو دليل اشاره كردى: اوّل: زودتر ايمان آوردن مهاجران به پيامبر ، دوّم: فاميل بودن مهاجران با پيامبر . اى ابوبكر ! با اين دو دليلى كه آوردى على(ع) بيش از همه شما شايستگى خلافت را دارد . مگر تو قبول ندارى على اوّلين كسى كه به پيامبر ايمان آورد؟ اگر شايستگى خلافت به فاميل بودن با پيامبر است على(ع) كه پسر عموى پيامبر است . اى ابوبكر ! مگر بارها پيامبر نفرمود: "على ، برادر من در دنيا و آخرت است" اى ابوبكر! به فرض كه اصلا روز غديرى هم در كار نباشد، با سخنان تو، خلافت به على(ع) مى رسد. لحظاتى مى گذرد، يكى از ميان جمعيّت از جا برمى خيزد، او عُمَر است، او مى خواهد براى مردم سخن بگويد . سخن او كوتاه و مختصر است: "اى مردم ، بياييد با كسى كه از همه ما پيرتر است بيعت كنيم ". به راستى منظور عُمَر كيست ؟ آيا سنّ زياد ، مى تواند ملاك انتخاب خليفه باشد ؟ آخر چرا اين مردم به دنبال سنّت هاى غلط روزگار جاهليّت هستند؟ بعد از لحظاتى، عُمَر به سخن خود ادامه مى دهد و مى گويد: "بياييد با ابوبكر بيعت كنيم" . همه نگاه ها به سوى عُمَر و ابوبكر خيره مى شود . عُمَر به سوى ابوبكر مى رود و مى گويد: "اى ابوبكر ، تو بهترين ما هستى ، دستت را بده تا با تو بيعت كنم" . نگاه كن ! عُمَر دست ابوبكر را مى گيرد و مى گويد: "اى مردم ! با ابوبكر بيعت كنيد" . و اين گونه است كه عُمَر با ابوبكر بيعت مى كند و بعد از آن، مردم هم با ابوبكر به عنوان خليفه بيعت مى كنند. 🌷💐☘🌷💐☘🌷💐☘🌷 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59