┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💖🦋🌹🏴🏴🇮🇷🇮🇷
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_نود_.....
هرقدر مقاوم باشی ، هر قدر صبور باشی ، هر قدر محکم
باشی ، وقتی آفتی چون شک به جان پیکر عشقت میافتد ،
وقتی پیله های تردید ، دور تا دور قلبت تنیده میشود ، بی
اختیار قضاوت میکنی ، حالا چه درست یا نادرست.
دلم خیلی شکسته بود. من پای همه ی نقاط تاریک زندگی
رادوین مانده بودم و حالا سهمم از زندگی با او این بود ؟!
اما چیزی در قلبم بود که خوب داشت از رادوین حمایت
میکرد. شاید وکیل مدافعش بود!
_اگه بهت علاقه نداره چرا بهت وکالت طلاق داده ؟! چرا
واسه یه شب ، فقط یه شب که پیشش نبودی ، ازت دلخور
شد ؟! ...اگه حرفهای آیدا درسته ، چرا رادوین اونقدر که بی
تاب توئه ، و بی تاب آیدین نیست ؟! چرا دنبال بهونه ای
برای دیدنش نیست و در عوض دنبال بهونه واسه باتو بودنه
؟!
این تناقض ، این تضاد ، این تقابل قلب و فکرم داشت
دیوانه ام میکرد.صدای بلند آیدا را از پشت در اتاقم شنیدم
که گفت:
_باشه ارغوان خانم... بزودی بازم همو میبینیم حالا یا توی
محضر یا تالار.
چشم بستم تا بشکند بغض سالها سختی.
باید حرف میزدم. با کسی که همیشه شنونده بود . همیشه
ی همیشه. وضو داشتم. یعنی همیشه وضو داشتم. در تمام
طول مدت درمان رادوین عادت کرده بودم که دائم الوضو
باشم. شاید برای اینکه در مقابل عکس العمل هایش باید
آنی تصمیم میگرفتم یا آنی سکوت میکردم ، و کدام آدمی
از خطا مبراست ؟
میخواستم هر لحظه از خدا بخواهم که کمکم کند و هر روز
با همان طهارت ، ذکر نامش را زیر لب زمزمه میکردم :
" یا عزیز و ذو العِزّ و االِقتدار اَعِزْنی "
و شاید اصلا معجزه ی همین ذکر بود که مرا نزد رادوین
عزیز کرد.
آهی کشیدم و برای فرار از هر فکری چادر نمازم رو سر
کردم و سر سجاده ام که گوشه ی اتاق پهن بود ، قامت
بستم به دو رکعت نماز حاجت. خودم هم نفهمیدم چطور
پای هر کلمه ای از قرائتم گریستم. آخر نماز که رسیدم ،
بغضم بلند شکست. سر سجاده ام گریستم و شاید کمی بلند
تر از نجوا لب گشودم به شکایت :
_خداااا... با بنده ات ساختم... با همه چی... همه ی
تضادهاش ، با همه ی تناقض های بینمون ، صبور شدم ،
با رفتار تندش ، سکوت کردم ، با گذشته ی....
و نشد که حتی به زبون بیاورم.
_خدایا من در عوض صبرم فقط یه چیز ازت خواستم ،...
خواستم قلب همسرم برای من بتپه ، خواستم یه عشق
واقعی بینمون باشه... خواستم در عوض همه اون ساعت
هایی که زهر صبرم رو مزه مزه میکردم ، بهم آرامشی بدی
برای تمام عمرم... اما حالا...
نگو ارغوان... به حکمت خدا اعتراض نکن... مگه وقتی یه
برگ خشک میخواد از یه درخت بیافته ، نباید خدا اجازه ی
این سقوطش رو بده ؟ مگه نه اینکه تو از خدا آرامش
خواستی ، مگه نه اینکه خدا گفته من اونقدر مهربانم که
بدی های بنده هامم با من حساب کنید ، ازتون به قیمت
خوبی میخرم ؟ ... پس نگو... شکایتش رو به خدایی که
خودش شاهد و ناظره ، نکن.
سجاده ام رو جمع کردم. نماز حاجت واجب که نبود ؟ وقتی
من حاجتی دارم ، سر به سجده میگذارم با دو رکعت نماز
مستحبی . پس روا نبود حاجتی رو که خودش بهتر از من
میدونست ، ریز ریز بیان کنم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_نود_یک.....
اما وقتی جانمازم رو جمع کردم ، دلم هنوز پر بود. دفترچه
ی کوچک خاطراتم را که گاهی حرفهایم را که از سر
دلتنگی درونش مینوشتم برداشتم و عقده های دل پرم را با
خطی که از شدت لرزش دستم ، بد شده بود ، روی تن
سفیدش ، حک کردم. تا بعداز ظهر در اتاق ماندم. تا بلاخره
کمی حالم بهتر شد اما همان موقع رادوین به خانه برگشت
تا با آمدنش ، باز مرا یاد حرفهای آیدا بندازد.با شنیدن
صدایش از سالن ، فوری از تخت پایین پریدم و با سرمه ای
مشکی چشمان رنگ خون شده ام را ، به زور سیاه کردم
بلکه فکر کند مواد سرمه به چشمم نمیسازد.
_سلام آقا خوش آمدید ، خسته نباشید.
_سلام... ممنون... ارغوان کجاست؟
_خانم... از صبح که شما رفتید حالش بد شد رفت تو
اتاقش.
_حالش بد شد ؟! ... صبح که خوب بود!
_آره یه دفعه فشارش افتاد ، بعدم آیدا خانم اومد با کفش
روی فرشا و یه سری حرفا زد و....
_الان کجاست ؟
لحنش تند بود.
_آیدا خانم رفت.
و صدای فریاد رادوین بلند شد :
_ارغوانو میگم.
_خانم خودشو تو اتاق حبس کرده ، صداشم زدم جواب
نداد.
وای نه... کاش منیر خانم اینجوری نمیگفت. کاش
نمیگفت آیدا اینجا بوده ، مضطرب شدم که ضرب دست
رادوین محکم روی در نشست :
_ارغوان... باز کن درو ببینم.
چند نفس عمیق کشیدم. برای رویارویی با رادوین برایم
لازم بود . با آنکه قصد داشتم در را باز کنم اما طاقت نیاورد
همان مکث کوتاه را و محکمتر به در کوبید :
_ارغوان!
بسم اللهی زیر لب گفتم و سمت در رفتم.
قفل در را چرخاندم که در باز شد. فوری از در فاصله گرفتم
که رادوین با یکی از همان اخم های جدی و عصبیش
دقیق نگاهم کرد . اونقدر دقیق که با لبخندی محض
گمراهیش ، چرخیدم سمت میز آرایشم و گفتم :
_زود اومدی !
_چته ؟
جواب من ، این پرسش نبود. برای فرار از سوالش گفتم :
_الان حاضر میشم.
و عمدا روسری و مانتویی از کمد برداشتم تا وانمود کنم
میخواهم بپوشم که جلو آمد و بازویم را گرفت.
مرا مقابل نگاه تندش نگه داشت:
_چی شده میگم ؟
به زور لبخند زدم. چرا آخه ؟
چرا بعضی از ما ، وقتی ناراحتیم ، عادت کردیم لبخند بزنیم
؟ چرا میخواهیم وانمود کنیم همه چیز خوبه ؟ پس خدا چرا
اشک را آفرید ؟
مگر نه اینکه اشک آفریده شد تا وقتی ظرف دل ، از غم ها
لبریز شد ، سرچشمه ی جوشان اشک ، این جام پر از غم را
خالی کند ؟!
من یکی از همان دسته هایی بودم که وقتی خوشحال بودم
و وقتی غمگین ، در هر دو حالت لبخند میزدم ، اما رادوین
آنقدر مرا خوب شناخته بود که فرق این دو را از هم
تشخیص میداد.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
#خاطرات_شهدا
غروب ماه رمضان بود،ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت.
بعد داخل کله پزي رفت، به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري!
عجب حالي ميده؟
گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست، يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت، وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد، ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد، با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند،از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم، فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد؟
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم، چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند، ابراهيم را کامل ميشناختند، آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند، بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
📚سلام بر ابراهیم1
#شهیدابراهیمهادے
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایشان تنها دکتری در ایران هستند که تا حالا بیمار فوتی کرونایی نداشتند و صدا و سیما بارها از ایشان دعوت کرده بود اما نپذیرفته بودند، اما به خاطر آمار بالای فوتی های کرونا حاضر شدند به صدا و سیما بیایند! حتما حرفهای مهم و حیاتی ایشان را گوش کنید، زیرا در مورد درمان کرونا و عوارض بعد آن توصیه های بی نظیری دارند! ایشان در درمانگاه ولی الله، زیر پل آهنگ طبابت می کنند! لطفا برای همه ارسال کنید تا از این صحبتها سود ببرند!
#سلامبرحسین
#محرم
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
💢بچه هامو ندادم که چیزی بگیرم!!!
🔹زمانی که آقای خامنه ای رییس جمهور بودند در برنامه سرکشی از خانواده شهدا رفته بودیم خانهشان. یک منزل 85 متری بود توی شمیران. وقتی رییس جمهور از مادر شهدا خواست که اگر درخواستی دارد بگوید، مادر حرف جالبی زد: «بچه هامو ندادم که چیزی بگیرم». فرزندانش هر دو از بچههای زبر و زرنگ و درس خوان و انقلابی شمیران بودند. قبل از انقلاب که آدم باسواد خیلی کم پیدا میشد آن دو در لویزان برای کوچکترها تدریس زبان انگلیسی داشتند.
🔹شهید غلامعلی جعفریان از پاسداران کمیته انقلاب اسلامی در درگیریهای اوایل انقلاب از پشت سر توسط منافقین مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به شهادت رسیدند.
➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهششم
شب از نيمه گذشته و فرستاده امير مدينه در جستجوى امام حسين(ع) است.
او وارد كوچه بنى هاشم مى شود و به خانه امام مى رسد.
درِ خانه را مى زند و سراغ امام را مى گيرد.
امام، داخل خانه نيست. به راستى، كجا مى توان او را پيدا كرد؟ مسجد پيامبر در شب هاى پايانى ماه رجب، صفاى خاصّى دارد و امام در مسجد پيامبر، مشغول عبادت است.
فرستاده امير مدينه، راهى مسجد پيامبر مى شود و پس از ورود به آن مكان مقدّس، بدون درنگ نزد امام حسين(ع) مى رود. امام در گوشه اى از مسجد همراه عدّه اى از دوستان خود، نشسته است. فرستاده امير رو به امام حسين(ع) مى كند و مى گويد:
ــ اى حسين! امير مدينه شما را طلبيده است.
ــ من به زودى پيش او مى آيم.
امام خطاب به اطرافيان خود مى فرمايد: "فكر مى كنيد چه شده است كه امير در اين نيمه شب، مرا طلبيده است. آيا تا به حال سابقه داشته است كه او نيمه شب، كسى را نزد خود فرا بخواند؟". همه در تعجّب هستند كه چه پيش آمده است.
امام مى فرمايد: "گمان مى كنم كه معاويه از دنيا رفته و امير مدينه مى خواهد قبل از آنكه اين خبر در مدينه پخش شود، از من بيعت بگيرد".
آيا امام اين موقع شب، نزد امير مدينه خواهد رفت؟ نكند خطرى در كمين باشد؟ آيا معاويه از دنيا رفته است؟ آيا خلافت شوم يزيد آغاز شده است؟
يكى از اطرافيان امام از ايشان مى پرسد: "اگر امير مدينه شما را براى بيعت با يزيد خواسته باشد، آيا بيعت خواهى نمود؟"
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥گریه های عجیب رسول ترک ...
حبیب ابن مظاهر را خواب دیدن پرسیدن:
یا حبیب تو با آن درجه ای که داری ایا کاری هست که دلت بخواهد انجام دهی و حسرت ان را میخوری؟!
حبیب ابن مظاهر فرمود: که برگردم و در مصیبت ابا عبدالله گریه کنم.
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
#سلامبرخورشید
#صفحهپنجاهسه
آن شب را فراموش نمى كنم، شبى كه مهمان خانه دوست بودم و بر گرد آن خانه زيبا طواف مى كردم. شب از نيمه گذشته بود و من نگاهم به كعبه دوخته شده بود و آرام آرام در طواف با خداى خويش سخن مى گفتم. من قسمتى از دعاى "ابوحمزه ثمالى" زير لب زمزمه مى كردم:
اى روشنى چشم من! اى كسى كه گناهان را مى بخشى و توبه بندگان را قبول مى كنى! كجاست آن مهربانى هاى زياد تو؟ بزرگى تو بيش از اين است كه بخواهى مرا عذاب كنى.
در حال و هواى خودم بودم كه صدايى به گوشم رسيد. يكى در كنار من راه مى رفت و با صداى بلند چنين مى گفت: "خدايا! تو لعنت كن آنانى كه خلفاى پيامبر تو را لعنت مى كنند".
من اوّل به او توجّه نكردم، امّا او اين سخن را بارها و بارها تكرار كرد، گويا او مى خواست كه من اين دعا را بشنوم!
او خيال مى كرد كه من دارم در حال طواف، زيارت عاشورا مى خوانم، براى همين اين سخنان را بارها تكرار كرد. او نمى دانست كه من به عقيده برداران اهل سنّت در اين كشور احترام مى گذارم و هرگز در طواف، زيارت عاشورا را نمى خوانم. آرى! هر سخن جايى و هر نكته مكانى دارد!
نگاهى به او كردم، لبخندى زدم و به او سلام كردم. او جواب سلام مرا داد. به او گفتم آيا دوست دارى قدرى با هم گفتگوى علمى داشته باشيم. او قبول كرد. به كنارى رفتيم و گفتگوى ما آغاز شد، من گفتم:
ــ برادر! آيا قول مى دهى كه اين نشست ما، فقط يك گفتگوى علمى باشد.
ــ بله. من از بحث علمى بسيار خوشحال مى شوم.
ــ برادر! تو در هنگام طواف چه دعايى مى خواندى؟
ــ من اين دعا را مى خواندم: "خدايا! هر كس كه خلفاى پيامبر را لعنت كند، تو آنها را لعنت كن".
ــ برادر! منظور شما از خلفاى پيامبر كيست؟
ــ منظور من، خليفه اوّل و دوّم و سوّم مى باشند كه بعضى ها آنان را لعنت مى كنند.
ــ خوب، بگو بدانم چه كسانى آنها را لعنت مى كنند؟
ــ من شنيده ام كه شيعيان آنان را لعنت مى كنند.
ــ برادر! من مى خواهم مطلبى را براى شما بگويم، سخن من 3 مقدّمه دارد، آيا به همه سخن من گوش مى دهى؟
ــ بله.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹💌
#سلامبرخورشید
#زیارتعاشورا
#انتخابات
#نشرحداکثری
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
AwACAgQAAxkBAAE6uJ1hE0jeMBrMrJfMlijARKu2gpQeVwACpAUAAoTQUFMmrzLFigelmSAE.oga
113.6K
[قَسم بہ حُرمٺِ چشمانٺان ...🖤]
دلخوشےِ اهل عصـیان...
حســـــین (ع)💚
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
مداحی آنلاین - امام حسین علیه السلام را یاری کنیم - استاد رفیعی.mp3
3.58M
🏴ویژه ماه #محرم
♨️امام حسین علیه السلام را یاری کنیم
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #رفیعی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_نود_دو.....
_لعنتی تو چه مرگت شده ؟ ... صبح خوب بودی ! ... آیدا
اومده چه زری زده که اینجوری بهم ریختی ؟!
پوزخندی زدم و گفتم :
_بهم ریختم ؟
نگاهش مصمم و جدی توی صورتم میچرخید و قصد
داشت مرا به تمسخر بگیرد.
خودم را از زیر چنگ بازویش بیرون کشیدم و در حالیکه
مانتوام را میپوشیدم گفتم:
_رادین از صبح منتظره ... میشه زودتر بریم ؟
هنوز زیر نگاه لجباز و جدیش بودم اما داشتم مانتوام را
میپوشیدم که رادین ، خودش سمت اتاق ما آمد و از کنار در
نیمه باز اتاق نگاهمان کرد:
_پس کی میریم ؟
_برو حاضر...
فعل جمله ام را نگفته ، رادوین با جدیت گفت :
_هیچ جایی نمیریم تا مامانت درست و حسابی جواب منو
بده.
دستانم لرزش داشت. نمیخواستم با حرفهایم مقدمه ای
برای یک دعوا ایجاد کنم. عصبی بود ، و وقت برای زدن
حرفهایم زیاد. او هم قطعا چند وقتی بود داروهایش را
مصرف نمیکرد و حالا یک جرقه ی کوچک میتوانست
پایان زندگیم باشد. نه... بخاطر رادین نه...
_رادین جان شما برو لباستو بپوش من بابا رو راضی میکنم.
فریاد بلند رادوین حتی رادین را هم ترساند:
_میگم نه... کری مگه ؟
بغضم ظاهر شد و از چشم رادوین دور نماند. نگاهم لحظه
ای سمتش رفت. منیر خانم هم با فریاد رادوین سمت اتاق
آمده بود که با بغض گفتم :
_منیر خانم... یه آژانس بگیر اول رادین رو ببر خونه ی
مادرم بعد برو خونتون.
و فریاد دوم رادوین در پایان جمله ی من برخاست :
_غلط میکنی بچه ام رو از این خونه ببری.
رادین ترسیده بود. بی توجه به رادوین سمتش رفتم و خم
شدم مقابل قامت کوچکش.
_مامان جون یه موش کوچولو اومده خونمون ، بابات
عصبیه ، تو برو پیش مامانی ، اونو بگیریم بندازیمش بیرون
، میام دنبالت.
با ترس نگاهم کرد :
_مامان من میترسم... بابا چرا داد میزنه ؟
_چیزی نیست تقصیر موشه است... داره داد میزنه موشه
بترسه فرار کنه ، بابا بگیرتش ، برو.
و قبل از فریاد سوم منیر خانم در حالیکه بیشتر از حتی من
هول کرده بود و چادر سر نکرده دست رادوین را گرفت و
کشید:
_بیا بریم حاضرت کنم.
رفت و با رفتن رادین در اتاق را بستم و با اخمی به رادوین
نگاهی انداختم. انگار باید بعد از سالها امروز یک دعوای
حسابی میکردم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
تو کربلا سیزده سال بیشتر نداشت ولی کاری بزرگ کرد... چه جنگ نمایانی کرد🌹
چقدر دلیر ، استاد رزمزش عباس بن علی علیه السلام، و چه زیبا مرگ را توصیف کرد وقتی عمو سوال کرد مرگ را چگونه میبینی ؟؟عرض کرد از عسل برای من شیرینتر است😭😭
شب یتیم امام حسن علیه السلام
شب حضرت قاسم 🖤🖤🖤
خادمای خودتون رو زیاد دعا کنید
به دعای شما عزیزان محتاجیم
کمالی
🖤🖤🖤🖤
@kamali220
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحههفتم
امام جواب مى دهد: "من هرگز با يزيد بيعت نمى كنم. مگر فراموش كرده اى كه در پيمان نامه صلحِ برادرم امام حسن(ع)، آمده بود كه معاويه نبايد جانشينى براى خود انتخاب كند. معاويه عهد كرد كه خلافت را بعد از مرگش به من واگذار كند. اكنون او به قول و پيمان خود وفا نكرده است. من هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد، چون كه يزيد مردى فاسق است و شراب مى خورد".
مأمور امير مدينه، دوباره نزد امام مى آيد و مى گويد:
ــ اى حسين! هر چه زودتر نزد امير بيا كه او منتظر توست.
ــ من به زودى مى آيم.
امام از جاى برمى خيزد. مى خواهد كه از مسجد خارج شود، يكى از اطرافيان مى پرسد: "اى پسر رسول خدا، تصميم شما چيست؟"
امام در جواب مى فرمايد: "اكنون جوانان بنى هاشم را فرا مى خوانم و همراه آنان نزد امير مى روم".
امام به منزل خود مى رود. ظرفِ آبى را مى طلبد. وضو مى گيرد و شروع به خواندن نماز مى كند. او در قنوت نماز، دعا مى كند... به راستى، با خداى خويش چه مى گويد؟
آرى، اكنون لحظه آغاز قيام حسينى است. به همين دليل، امام حركت خويش را با نماز شروع مى كند. او در اين نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند و از او طلب يارى مى نمايد.
ــ على اكبر! برو به جوانان بنى هاشم بگو شمشيرهاى خود را بردارند و به اين جا بيايند.
ــ چشم بابا!
بعد از لحظاتى، همه جوانان بنى هاشم در خانه امام جمع مى شوند. آن جوانمرد را كه مى بينى عبّاس، پسر اُمّ البنين است. آنها با خود مى گويند كه چه خطرى جان امام را تهديد كرده است؟
امام، به آنها خبر مى دهد كه بايد نزد امير مدينه برويم.
همه افراد، همراه خود شمشير آورده اند، ولى امام به جاى شمشير، عصايى در دست دارد.
آيا اين عصا را مى شناسى؟ اين عصاى پيامبر است كه در دست امام است.
امام به سوى قصر حركت مى كند، آيا تو هم همراه مولاى خويش مى آيى تا او را يارى كنى؟
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
عدالت خواهی و ظلم ستیزی.mp3
12.06M
🌷 #اخلاق_حسینی_منتظران
1️⃣عدالت خواهی و ظلم ستیزی
#استاد_ملایی
#اخلاق_مهدوی
#مهدیاران
#امام_حسین
#امام_زمان
#محرم
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_نود_سه.....
نفسهای تندش را در هوای خفه ی اتاق خالی کرد و لحظه
ای نگاهش را از من نگرفت و من فقط منتظر صدای بسته
شدن در خانه بودم تا اعلام رفتن منیر خانم را داشته باشد.
و در خانه با ضرب بسته شد. چه به موقع! چون رادوین
چنان فریادی کشید که انگار تمام روزهای از یاد رفته ام
دوباره جلوی چشمانم زنده شد.
_هی ورد گرفتی وکالت طلاق بده ، واسه این بود که دنبال
بهونه میگشتی ؟ ... یه ماهه ناز میکنی ، قهر میکنی ، هی
من خر ، لال شدم ، من هیچی به روت نیاوردم ، هی گفتم
خسته است ، کلافه است ، حالا بهونه ات چیه ؟ ... میخوای
بگی آیدا با کفش اومده تو خونه ی من و طلاق میخوای ؟
... چی برات کم گذاشتم عوضی ؟ ... چی ؟
چشم بستم تا نبینم صورت قرمز شده از عصبانیتش را. به
سختی با آرامش جواب دادم :
_خواهشا بحث ما رو به وکالت طلاق ربط نده... الان بحث
ما سر آیداست... این دختر خاله ی شما چکاره ی زندگی
منه ؟ ... بهم وکالت طلاق دادی که خیالم راحت باشه تا
بری راحت باهاش بگردی ؟... اصلا اگه به خودم گفته
بودی از زندگیت میرفتم ، چرا واسطه اش کردی ؟
اخمش محکم شد:
_چی چرت و پرت سر هم میکنی واسه خودت!
چشم در چشمش محکم و بلند گفتم :
_چرت و پرت نیست رادوین.... من کی از دردام باهات
حرف زدم ، کی بهونه اومدم ، کی ؟ تو حتی نمیدونی دردم
چیه ، ... همش میریزم تو خودم... بهت نمیگم... دلخور
میشم نمیگم ، ناراحت بشم نمیگم ، این تویی که اصرار
میکنی بگو... الانم اگه اینجوری نمیکردی نمیگفتم.
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀
#ارغــــــــوانــــــ🍁
#پارتـــ_صد_نود_چهار.....
نفسش پشت سر هم خالی میشد. تند و تند. دست انداخت
سمت میز آرایش و با فریادی که هنوز نمیدانم چرا سرم
کشید ، گفت :
_همین حالا از خونه ی من گمشو بیرون تا نزدم نکشتمت.
نمیخواستم برم ولی عصبانیت ، مانتوی پوشیده ی تنم و
چادر و روسری که روی دستم بود ، و فریاد دوم رادوین ،
پاهایم را تند کرد سمت در.
_ارغوااان گمشو برو تا نزدم.
دویدم. گریه ام بلند بود. نزد. کنترلش عالی بود. آنقدر که به
اوج عصبانیت رسید و توانست خودش را نگه دارد. اما جلوی
در خانه که کفشایم را به سرعت پا میزدم ، صدای شکستن
آینه ی میز آرایشم آمد و نعره ای که حتی در راهرو هم
شنیده شد :
_ عوضی... چرا نمیبینی حالمو ؟
وقت جواب دادن نبود. تاملی کردم. نه دلم به رفتن بود و نه
ماندن. نفسم تند شده بود. هیجان زیادی روی قلبم خراب
شده بود که داشت نفسم را میگرفت. از پله ها پایین میرفتم
که صدای پاهایش که دوید سمت در را شنیدم و بی دلیل
فرار کردم . فرار! از شوهرم ؟!
پایم به حیاط که رسید صدای فریادش باز گوش دلم را هم
خراشید :
_ارغواااان.
اشکی با سوزش از چشمم افتاد. خدا را شکر تک واحدی
بودیم و طبقه ی اول پارکینگ و انباری ، وگرنه تمام
همسایه ها سرمان خراب شده بودند.وقتی به خودم آمدم که
در کوچه میدویدم و نفسی برایم نمانده بود. از آنهمه
استرس ، از آنهمه دویدن. بهترین فرصت بود برای رفتن
اجباری به مطب دکتر افکاری.
در مطب دکتر افکاری نشسته بودم
. چشمم به روی تابلوی دیوار مقابل خشک شده بود و
افکارم سمت خانه پرواز می کرد . موبایلم برای دهمین بار
زنگ خورد . رادوین بود اما اصلًا دلم نمی خواست که
اکنون جوابش را بدهم . در اتاق دکتر باز شد و مریض قبلی
از اتاق بیرون آمد و همان لحظه نگاه منشی سمت من آمد
و پرسید :
_ ببخشید شما گفتید یه سوال داشتید ... درسته ؟
سرم را تکان دادم:
_ بله ، بله .
منشی نگاهش را به من سپرده بود که دستش را سمت اتاق
دکتر دراز کرد:
_ پس بفرمایید لطفاً .
🦋
🦋🦋
🦋🦋🦋✨
#سلامبرحسین
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======🏴🌻🏴======>
خاطره.mp3
2.31M
📢 #گزارش_صوتی
📌 شب پنجم محرم الحرام 1443
💢 #خاطرات_شهدا
🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خاطره.mp3
2.45M
📢 #گزارش_صوتی
📌 شب چهارم محرم الحرام 1443
💢 #خاطرات_شهدا
🌹💖🦋🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
Shab05Moharram1400[07].mp3
3.45M
🎙تقصیر ماست آقا از تو خبر نداریم (نجوا با امام زمان)
🔺بانوای: حاج میثم مطیعی
👈 متن شعر:
Meysammotiee.ir/post/2464
🏴 شب پنجم #محرم١۴٠٠
➥ @shohada_vamahdawiat
Shab05Moharram1400[02].mp3
23.22M
🎙اگر که من شهید نشم میمیرم (زمزمه و مقتل)
🔺بانوای: حاج میثم مطیعی
👈 متن شعر:
Meysammotiee.ir/post/2460
🏴 شب پنجم #محرم١۴٠٠
➥ @shohada_vamahdawiat