eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... با پاهایی که خسته تر از همیشه وزن بدنم را تحمل میکرد سمت اتاق دکتر رفتم . دکتر با دیدن من تعجب کرد . خیلی وقت بود که دیگر نیازی به حضور من در مطب دکتر افکاری نبود . رادوین تمام جلسات درمانش را خودش به تنهایی میآمد .دکتر با دیدنم اخمی کرد از تعجب و پرسید : _چیزی شده خانم عالمیان ؟! نفس عمیقی کشیدم تا حرف هایم از یادم نرود و بعد همان طور که کنار میز دکتر ایستاده بودم گفتم : _امروز خیلی اتفاق بدی افتاد یعنی راستش من امروز ... داروهای رادوین رو پیدا کردم ....و متوجه شدم که خیلی وقته که داروهایش را مصرف نمی کنه و راستش ... همین امروزم یه دعوا با هم داشتیم ... من از خونه اومدم بیرون و ترجیح دادم اول با شما صحبت کنم دکتر. سری تکان داد و گفت : _خیلی کار خوبی کردید ... اما در مورد داروها ... به خودش که چیزی نگفتید؟ فوری جواب دادم: _ نه اصلا چیزی نگفتم . دکتر همراه نفس بلندی که کشید ، لبخندی به لب آورد . لبخندی که قبل از شنیدن حرفش مرا آرام کرد: _ من بهش گفتم که داروهاشو کنار بذاره ... همسر شما به مرحله ای رسیده که باید دُز داروهاش رو کم میکردیم ... ما هفته ای این کار را شروع کردیم بعد روزانه و حالا به جایی رسیده که باید داروهاش کلا قطع بشه ... باید بتونه خودش با عصبانیتش مقابله کنه ... امروز که با هم دعوا کردید ، چطور بود؟ در حالی که حلقه های نگاهم در صورت دکتر خشک شده بود ، لبانم به زحمت از هم باز شد : _شما بهش گفتید داروها رو قطع کنه؟! دکتر لبخندی زد و گفت: _ بله ... ۵ ساله که ایشون مریض من هستن ، مریضی که با نظم و انضباط جلسات رو مرتب آمدن ... داروها رو مصرف کردند ...خوب قرار نیست که تا آخر عمر دارو مصرف کنند ... ما یه جایی به مریض ها این فرصت رو میدیم که اعتماد به خودشان را محک بزنند و ببینند چقدر میتونن خودشون با مریضی شون مقابله کنند و همسر شما الان به این مرحله رسیده . 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... دیگر چیزی از حرفهای دکتر را نشنیدم ، چشمانم انگار توی خونه جا مانده بود. درست همون لحظه ای که رادوین فریاد زد و من ازش به دل گرفتم. خدای من اون در تمام لحظات عصبانیتش رو کنترل میکرد ! حتی به من گفت که از جلوی چشماش دور بشم تا مبادا نتونه جلوی این خشم رو بگیره و حرمت ۵ ساله ای که ایجاد کرده بود ، یک دفعه شکسته بشه . اما چه خوب تونست از پس این خشم بر بیاد . انقدر خوب که حالا دیگه هیچ دلخوری ازش نداشتم . یه ذوقی توی دلم بود و اشکی مصر و لجباز توی چشمام . نه میخواستم بخندم ، نه میخواستم گریه کنم . مونده بودم بین یه دوراهی که از ذوق بخندم یا از غم گریه کنم. نفهمیدم چی گفتم و چطور از دکتر تشکر کردم و دکتر چطور نصیحتم کرد. انگار شده بودم مثل یک رباتی که فقط یکسری کلمات را ادا میکنه اما هیچ احساسی نسبت به این کلمات نداره . از مطب دکتر که بیرون آمدم ، حالم خیلی بد بود ، بد بود برای خودم که زود قضاوت کردم و چه خوب شد که به رادوین نگفتم که چرا داروهاش رو خودسرانه کنار گذاشته . من اشتباه کردم . اشتباه تصور کردم ، اشتباه قضاوت کردم . زود و عجولانه تصمیم گرفتم ، اما هنوز بحث و شبهه در مورد آیدا برجا بود . نمیدونستم تصمیم رادوین در مورد آیدا چیه . نمیدونستم واقعا آیدا از روی صداقت گفته بود یا از روی نیرنگ و فریب . باید همه چیز رو دست زمان می سپردم . وقتی زمان تونست به من ثابت کنه که رادوین چقدر خوب توانسته خشم اش رو کنترل کنه ، و چقدر خوب تونسته درمانشو ادامه بده و به جایی برسه که داروهاش قطع بشه ، پس حتما زمان هم میتونست به من ثابت کنه که قلب رادوین با منه یا با آیدا ؟ 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
صدا ۰۰۱-۱.m4a
5.77M
یا علی اصغر امام حسین علیه السلام کمک @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
هاى مدينه بسيار تاريك است. امام و جوانان بنى هاشم به سوى قصر حركت مى كنند. اكنون به قصر مدينه مى رسيم، امام رو به جوانان مى كند و مى فرمايد: "من وارد قصر مى شوم، شما در اين جا آماده باشيد. هرگاه من شما را به يارى خواندم به داخل قصر بياييد". امام وارد قصر مى شود. امير مدينه و مروان را مى بيند كه كنار هم نشسته اند. امير مدينه به امام مى گويد: "معاويه از دنيا رفت و يزيد جانشين او شد. اكنون نامه مهمّى از او به من رسيده است". آن گاه نامه يزيد را براى امام مى خواند. امام به فكر فرو مى رود و پس از لحظاتى به امير مدينه مى گويد: "فكر نمى كنم بيعت مخفيانه من در دل شب، براى يزيد مفيد باشد. اگر قرار بر بيعت كردن باشد، من بايد در حضور مردم بيعت كنم تا همه مردم با خبر شوند". امير مدينه به فكر فرو مى رود و درمى يابد كه امام راست مى گويد، زيرا يزيد هرگز با بيعت نيمه شب و مخفيانه امام، راضى نخواهد شد. از سوى ديگر، امير مدينه كه هرگز نمى خواست دستش به خون امام آلوده شود، كلام امام را مى پسندد و مى گويد: "اى حسين! مى توانى بروى و فردا نزد ما بيايى تا در حضور مردم، با يزيد بيعت كنى". امام آماده مى شود تا از قصر خارج شود، ناگهان مروان فرياد مى زند: "اى امير! اگر حسين از اين جا برود ديگر به او دسترسى پيدا نخواهى كرد". آن گاه مروان نگاه تندى به امام حسين(ع) مى كند و مى گويد: "با خليفه مسلمانان، يزيد، بيعت كن"، امام نگاهى به او مى كند و مى فرمايد: "چه سخن بيهوده اى گفتى، بگو بدانم چه كسى يزيد را خليفه كرده است؟". مروان از جا برمى خيزد و شمشير خود را از غلاف بيرون مى كشد و به امير مدينه مى گويد: "اى امير، بهانه حسين را قبول نكن، همين الآن از او بيعت بگير و اگر قبول نكرد، گردنش را بزن". مروان نگران است كه فرصت از دست برود، در حالى كه امير مدينه دستور حمله را نمى دهد. اين جاست كه امام، ياران خود را فرامى خواند، و جوانان بنى هاشم در حالى كه شمشيرهاى خود را در دست دارند، وارد قصر مى شوند. مروان، خود را در محاصره جوانان بنى هاشم مى بيند و اين چنين مى شنود: "تو بودى كه مى خواستى مولاى ما را بكشى؟". ترس تمام وجود مروان را فرا مى گيرد. مروان اصلاً انتظار اين صحنه را نداشت. او در خيال خود نقشه قتل امام حسين(ع) را طرح كرده بود، امّا خبر نداشت كه با شمشيرهاى اين جوانان، روبرو خواهد شد. همه جوانان، منتظر دستور امام هستند تا جواب اين گستاخى مروان را بدهند؟ ولى امام سخن مروان را ناديده مى گيرد و همراه با جوانان، از قصر خارج مى شود. مروان نگاهى به امير مدينه مى كند و مى گويد: "تو به حرف من گوش نكردى. به خدا قسم، ديگر هيچ گاه به حسين دست پيدا نخواهى كرد". امير مدينه به مروانِ آشفته مى گويد: "دوست ندارم همه دنيا براى من باشد و من در ريختن خون حسين، شريك باشم". مروان ساكت مى شود و ديگر سخنى نمى گويد. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
تشخیص.mp3
5.02M
🎙 ▪️تشخیص▪️ ⚠️ یادآوری یک مسئله مهم به تمام به خصوص جوانان و نوجوانان 📣 گوش دهید و برای تمام مخاطبین خود ارسال کنید. 👤 🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دل تنگ من ... به گمانم : عاشق تر از من نداری در این آخرالزمانه که هر روز دلم بیشتر از دیروز برایت تنگ می شود تنگ ... عاشقانه نمی نویسند برایت ؟ دل بد مکن آقا : ماه محرم است و انسان های زمین عزا دارند و حال و هوای عشقبازی با حسین ترا دارند ..!! ببخش مولاجان : هوای زمین گرم است و سوزان و انسان ها را به شکایت کِشانده اما من لذت می برم از این همه گرما : میدانی چرا ؟ در این گرمای سوزان زمین : قلب م گرم تر می شود به حضور تو : احساس می کنم : عشق تو از ماورای وجودم به هستی ریخته و شور میزند بر دنیا .. گرم است بازار عاشقی من با تو در این زمانه که لحظه ها و ثانیه هایم : آتشین است به یادت .. مرا که می شناسی : بهانه بسیار دارم برای عاشقی کردن که تو باشی و من باشم و این عاشقانه ها که برایت بخوانم و بنویسم تا کمی از غربت غیبت ت کم کنم .. می دانم تنها مانده ای مولای من اما من هم یکی از همین انسان های زمین م که نمی توانم ترا تنها ببینم که غیبت : سخت می گذرد برایت .. عاشورا نزدیک است و من مشتاقانه در انتظار تو هستم : شنیده ام اهل آسمان و زمین برای تکریم به دیدارت می رسند : خوش به حال آنها که میهمانِ آستانِ عشقِ تو هستند در دلم "قدر " می خواهد با مهدی ... دلم می خواهد ، نظر بر نامه اعمالم داری : ببینی عاشقی روسیاه تر از من نداری اما نامه ام همه به نام مهدی ست ... عشق ت جاری ست در لحظه هایم ... نام ت : ذکرِ مدام من است در زمین تا بیایی .. زهرا کمالی @delneveshte_hadis110    <====🍃🏴🏴🍃====>
دوست خوبم! ديگر به آخر كتاب نزديك مى شويم، ما تا اينجا به امام خود سلام داده ايم و بر مصيبتش اشك ريخته ايم و بيزارى خود را از دشمنانش اعلام نموده ايم. اكنون ديگر وقت آن است دعا كنيم، پس با هم دست به دعا برمى داريم و چنين مى گوييم: بار خدايا! چه كنم! دلم بيقرار است، مى ترسم اين آخرين ديدار من با حسين تو باشد! از تو مى خواهم باز هم توفيقم دهى تا حسين تو را زيارت كنم، باز هم به ديدارش بيايم. بار خدايا! از تو مى خواهم تا مرا با شيوه زندگى حسين(ع) آشنا سازى و در عمل به آن ياريم كنى و مرا به آيين او بميرانى، مردنى كه آغاز زندگى دوباره باشد. زندگى من زندگى محمّد و آل محمّد باشد، مردن من به شيوه آنان باشد، خوب مى دانم هر كس به شيوه آنان بميرد به زندگى جاودانه دست يافته است. خدايا! آمده ام تا از حسين تو مدد بگيرم تا مرا همچون ياران او قرار بدهى، مانند كسانى كه لبخند رضايت بر لب هاى امام زمان خود نشاندند. خدايا! مرگ مرا به گونه اى قرار ده كه امام زمانم، مسلمانى مرا بپذيرد و چند قدمى همراه جنازه من، زمزمه "لا اله الا الله" سر دهد، باشد كه رحمت تو بر من نازل شود. آرزوى من اين است، مى خواهم همواره و هميشه در مسير محمّد و آل محمّد باشم. ●●●□□□□□●●● eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
سلام عزیزان عزاداریهاتون قبول باشه ان شاءالله...... امیدوارم مارو هم فراموش نکرده باشید شدیدا محتاج دعای خیرتون هستیم‌‌‌‌‌‌‌...🖤🖤🖤 امشب شب علی اکبر علیه السلام هست خیلی ها التماس دعا دارند فراموششون نکنید🖤🖤🖤 ماهم قابل باشیم شما رو دعا می‌کنیم التماس دعای فرج 🏴🏴🏴🏴 @kamali220
خا.mp3
1.8M
💢 🎤 شبتون امام حسینی 🦋💖🌹🏴🏴🏴🏴🏴
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 التماس دعای فرج @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ خیمه ات را در بیابان ها زدی، آقا چرا؟ خانه ای مَحرم ندیدی، تا شوی مهمان او؟ وای بر ما پسر فاطمه را گم کردیم 💔 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے 🌼 🍃 ➥ @shohada_vamahdawiat
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... 󠀼رادوین حالم بد بود بدتر از همه روزهایی که خشمم مثل زهری تلخ ، جان مرا تا پای مرگ پیش می برد . ارغوان رفته بود ، آیینه شکسته بود و گوشه اتاق ، کنج دیوار ، خیره به در نیمه باز اتاق ، از دست ضرب دیده ام ، قطره قطره خون می چکید .نگاهم هنوز روی در نیمه باز بود . خانه در سکوتی فرو رفته بود که انگار میخواست با چنگال های تیزش مرا خفه کند . چقدر خانه بدون ارغوان و رادین ، سکوتی مرگبار داشت . دلم گرفته بود از خودم ، از این همه عشق ، از این تپش های قلبی که بی وقفه برای ارغوان میزد و انگار او نه میدید و نه میشنید.نمیدونم چی شده بود . آیدا چی گفته بود . اما یه چیزی با عقل من درست در نمیومد . از وقتی که ارغوان وکالت طالق را از من گرفته بود ، هر روز منتظر یه بهونه بودم ، هر روز منتظر یه دعوا . یه دعوای تظاهری . یه بهونه الکی . ایراد از اخالقم ، رفتارم ، خانواده ام ، یا گفتن یک کلمه عدم تفاهم بین فرهنگ او با من و خانواده ام . قطعاً که این تفاهم نبود . منو و خانواده ام کجا و ارغوان و خانواده حاج صبوری کجا !! آه بلندی کشیدم و از جا برخاستم . خیلی حالم بد بود. یه وسوسه ی شدید توی سرم افتاده بود که یکی از اون قرص های آرامش بخشی که همیشه با خوردنش از این سردرد گنگ و پردرد راحت میشدم ، بخورم . اما نباید این راه رفته را دوباره به عقب برمیگشتم . نمیخواستم تمام روزهای گذشته رو دوباره از اول شروع کنم . فشار دستام روی میز آرایش زیاد بود. میخواستم تمام دردام رو روی این دستام بندازم . در کشویی ارغوان را بی هدف باز کردم . دنبال چیزی نمی گشتم فقط برای اینکه نگاهم رو به چیزی غیر از اون فکری که توی سرم بود ، بدوزم . یک دفتر کوچک با جلد پارچه ای سبز رنگ با گلهای ریز قرمز ، توجه ام رو جلب کرد. خیلی عجیب بود . این دفتر یک دفتر معمولی نبود . مثل دفتر یادداشت برای خرید های روزانه نبود . یه جور زیبایی جلد قشنگش توجهم را جلب کرد . دفتر را برداشتم و شاید فقط به خاطر فرار از فکر به داروهام ، دفتر رو برداشتم و نشستم لبه تخت . دفترو باز کردم . خط ارغوان بود . بعضی از صفحات چقدر زیبا و خوش خط نوشته بود و بعضی از صفحات خطوط تند و عجولانه . مسلماً نویسنده یکی بود ، اما این حال خوش یا ناخوشش بود که اینقدر دست خطش رو متغیر کرده بود . به همین دلیل جلب خوندن خط ها شدم. 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
🍀 ﷽ 🍀 🍁 ..... تاریخ بالای صفحات رو نگاه کردم. بعضی از تاریخ ها مربوط به ٤ یا ۵ سال پیش میشد و هر قدر صفحات رو به جلو میزدم ، تاریخ ها به روزتر . و هر قدر به عقب ، تاریخ به گذشته ها برمیگشت. همین خود تاریخ ها ، غیر از خواندن خود صفحات ، نشانگر یک مطلب بود ، خاطرات ارغوان بود ! چرا هیچ حرفی به من نزده بود ؟چرا هیچ یکی از این حرفهایش را به من نگفته بود؟ اگر این همه حرف داشت برای نوشتن ، چرا حتی یک کلمه اش را به من نگفته بود ؟ عصبی بودم . تنها بودم . افکاری وسوسه انگیز توی سرم بود و این سکوت غم انگیز خونه داشت منو سمت خوندن این دفتر میکشید . دراز کشیدم روی تخت و از صفحه اول دفتر شروع کردم به خوندن . تاریخش مربوط به ۵ سال پیش بود . روزش یادم نیست . نمیدونم چه اتفاقی ، چه چیزی باعث شده بود که ارغوان اون روز با اون خط بد ، دفتر خاطراتش رو خط خطی کنه ، اما کلماتش واضح بود و خوانا. " امروز حالم خیلی بده ، دلم میخواد گریه کنم . دلم میخواد به اندازه همه بغض های عالم فریاد بزنم . گریه کنم و به اندازه دریا دریا اشک بریزم . هیچ وقت فکر نمی کردم رادوین همچین گذشته ی سختی داشته باشه . وقتی روی تخت مطب دکتر از گذشتش میگفت من اونجا بودم ... منو نمیدید اما من خوب داشتم حرفاشو می شنیدم وقتی از پدرش گفت ، از شکنجه هاش ، از تجاوز هاش ، از کتک هایی که بی دلیل و با دلیل از پدرش خورده بود ، از حقارتی که از کودکی در نهادش مثل یک درخت رشد کرده بود...." " تازه فهمیدم درد این خشم رادوین کجاست . اما حالم وقتی بدتر شد که با همه ناراحتی که داشتم فردای اون روز پیش دکتر رفتم ، از من خواسته بود که مطبش بیام تا چیزی را به من بگوید. یک راز در بین حرف ها و کلمات رادوین . یک حرف نهفته که شاید حتی خودش هم ازش خبر نداشت . من هم حتی متوجه اون نشده بودم . اما دکتر مرا متوجه کرد که هیچ کس نمیتونه از یک خواب در عالم هیپنوتیزم حرف بزنه ... پس قطعاً اون چیزی که رادوین ازش حرف زده بود ، خواب نبود . انقدر این حقیقت تلخ بود که وادار بشم با تموم خستگیم ، با تمام افکار پریشونم ، این همه راه رو برگردم و برم سراغ ایران خانم . تنها کسی که می تونست جواب این معما رو بده ....به هیچ چیز فکر نکردم جز حل این معمای مرموز! این معمای مرموز داشت مرا گیج میکرد اما نه به اندازه ی حرفی که ایران خانم زد: _من پدر رادوین رو کشتم. انگار یخ زدم. نگاهم در چشمان سرد ایران خانم نشست. _مردی که تنها اسم شوهر رو داشت و تنها چیزی که برای من نبود همون شوهر بود... شکنجه گر بود... هوسباز بود...طمعکار وحریص و خسیس بود ولی شوهر نبود... وقتی تو رو از خونه ام بیرون کردم ... بالای سرش نشستم... گیج و منگ بود اما هوشیار... نفس میکشید ...و من چقدر لذت میبردم از اینکه ناتوان تر از همیشه داره بهم نگاه میکنه...نگاه چشمانی که ازش متنفر بودم ... چه شبایی که تمام تنم رو با سیگارش میسوزوند و من فقط و فقط بخاطر کمک ماهیانه ای که به خانواده ام میکرد تموم روزا و شبایی که کنار اون عوضی ، اسمش رو گذاشته بود رابطه ی زناشویی و برای من فقط شکنجه ای بیش نبود رو تحمل کردم و حالا با ناتوانی اون بالای سرش نشستم و ریز ریز زجرامو توی چشمام به نمایش گذاشتم و در مقابل التماس های اون که میگفت حالش بده ...بهش خندیدم و بهش یاداوری کردم چطور توی شبای تنهایی مون اون به التماسهای من خندید...به درد من خندید و اسمش رو گذاشت لذت... هوس ... حالا نوبت من بود ... 🦋 🦋🦋 🦋🦋🦋✨ @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
از کودکی بزرگ شده بین هیئتیم @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
باور من اینه که همیشه تو زندگیم ، من عوض شدم ولی تو حسین بچه گیمی @shohada_vamahdawiat <======🏴🌻🏴======>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
صبح شده است و اكنون مردم از مرگ معاويه باخبر شده اند. امير مدينه همه را به مسجد فرا خوانده است و همه مردم، به سوى مسجد مى روند تا با يزيد بيعت كنند. از طرف ديگر، مروان در اطراف خانه امام پرسه مى زند. او در فكر آن است كه آيا امام همراه با مردم براى بيعت با يزيد به مسجد خواهد آمد يا نه؟ امام حسين(ع)، از خانه خود بيرون مى آيد. مروان خوشحال مى شود و گمان مى كند كه امام مى خواهد همچون مردم ديگر، به مسجد برود. او امام را از دور زير نظر دارد ، ولى امام به سوى مسجد نمى رود. مروان مى فهمد كه امام براى بررسى اوضاع شهر از خانه خارج شده و تصميم ندارد به مسجد برود. مروان با خود مى گويد كه خوب است نزد حسين بروم و با او سخن بگويم، شايد راضى شود به مسجد برود. ــ اى حسين! من آمده ام تا تو را نصيحت كنم. ــ نصيحت تو چيست؟ ــ بيا و با يزيد بيعت كن. اين كار براى دين و دنياى تو بهتر است. ــ ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون); اگر يزيد بر امّت اسلام خلافت كند، ديگر بايد فاتحه اسلام را خواند. اى مروان! از من مى خواهى با يزيد بيعت كنم، در حالى كه مى دانى او مردى فاسق و ستمكار است. مروان سر خود را پايين مى اندازد و مى فهمد كه ديگر بايد فكر بيعت امام را از سر خود، بيرون كند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
~id➜|•@mola113•|↰_۲۰۲۱_۰۸_۱۷_۰۷_۵۵_۵۳_۸۹۲.mp3
4.44M
. 🎤•|کربلایۍ‌‌حمیدعلیمۍ‌‌|• 🔊زمینه_اِی‌عَصای‌پیری‌بابابُلَندشُو‌ اَزجابِخاطِردِل‌لِیلا‌بُلَندشو..؛💔😭•~             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🏴🏴🔹🔶🔸
🍃🌴🌷سالروز با‌زگشت دلیر مردان سرزمینِ حماسه های حسینی‌؛ و پرستوهای مهاجر به دامانِ وطن.           @hedye110